خوشحالی_Part7_

3.6K 754 78
                                    

♡لطفا قبل از خوندن ستاره رو فشار بدید♡

بکهیون با غرش آلفا بهش، ترسیده خودش رو جمع کرده و منظر تنبیه یا توبیخ دیگه ای بود!
اما وقتی به خودش اومد که توسط دست هوسوک کشیده و تو اتاق تهیونگ پرت شده بود!
به اندازه ترس خودش، میتونست ترس و ناراحتی برادر کوچکترش رو احساس کنه!
اون غرش حتما اون موجود نرم و کیوت رو هم ترسونده بود!
آغوش لرزانش رو باز کرد و پسر رو به خودش فشرد.
با حس دست های بزرگ و رایحه دارچینی برادر بزرگتر به دورشون لبخند محوی روی لب های هر دو امگا نشست.

آلفابا لحن ملایم و درعین حال نصیحت گری توضیح داد:
"تو باید مواظب رفتارت باشی بکی...پدر آلفای تند خویی نیست اما هنوزم یک آلفاست! مخصوصا تو که خب، با دیدنت یادِ گذشته پاپا میوفته."

متوجه حرف های هوسوک بود اما بخشی از وجودش از این سکوت نکردن در مقابل آلفا به شدت راضی و درحال شادی و پایکوبی بود! و درمقابل امگای درونش، ترسیده و سکوت کرده!
با به یاد آوردن این موضوع که پدرش درحال حاضر با اون آلفای عصبانی تنهاست وحشت زده شد:

"خدای من...اون که با بابا کاری نداره؟"

این بار تهیونگ بدون اینکه بخواد ازش فاصله بگیره یا آغوشش رو ترک کنه جواب داد:
"بابا با پاپا کاری نداره...حداقل نه بخاطر ماها!هیچ وقت نشده اگه از ما عصبانیه سر پاپا خالی کنه یا تنبیهش کنه."

همزمان با نفس آسوده ای که بیرون داد، درب اتاق باز و هیبت ظریف و زیبا پدرش نمایان شد.

"تو پسره ی خیره سر! دلت دردسر میخواد؟ از کی انقد یاغی شدی که من متوجه نشدم؟ هاه؟"

امگا عصبانی که با قدم های کوتاه و سریع به بکهیون رسیده بود همزمان با پیچوندن گوش پسرش پشت سرهم کلماتش رو ردیف میکرد.
"دیگه تو روی آلفاها می ایستی؟ خدایا! مادرت اگه بفهمه میدونی چقد سرخورده میشه که بچش رو اینطوری تربیت کرده؟"

هیچول دیگه آلفا نبود که برای جواب دادن بهش نیازی به جنگیدن با درونش باشه! اما بدون اینکه خمی به ابرو بیاره اجازه داد تا امگاِ پدر هرچقدر که میخواد غر بزنه و گوشش رو بپیچونه!

تهیونگ که سکوت بامزه برادرش رو دیده بود جلورفت و دست های سفید مرد رو تو دست گرفت :
"پاپا...دردش میاد...ولش کن...اون از من دفاع کرد!"

و این بار تَرکِش های خشم اون امگای حرصی نصیب کوچکترین فرزندش شد.

"و تو تهیونگ! بکهیونو دیدی شیر نشی! وای به حالت اکه ببینم جواب آلفایی رو اینطوری داده باشی. الان من پدرت رو آروم کردم، وگرنه اونا تنبیهت میکنن و هیچکس نمیتونه کمکت کنه! پس عاقل باش!"

بکهیون به لب های آویزان شده پسرک لبخندی زد و با ملایمت دست کوچک و لرزون پدرش رو از گوش قرمز شدش جدا کرد:
"متاسفم بابا. بخاطر من دردسر درست شد. من قصدی نداشتم. نمیخواستم شیوون شی رو ناراحت کنم فقط نتونستم حرف هاش به تهیونگو هضم کنم."

Caged {BTS/EXO} {Chanbaek_kookv_namjin_minv_sope}Where stories live. Discover now