هدیه

170 35 13
                                    

هری وارد محوطه سازمان لئوناردو شد. اصلا نمی فهمید چرا باید ساعت پنج صبح روز شنبه جای اینکه خونه اش باشه باید به دیدن لئوناردو بره ،وارد آسانسور شد و دکمه طبقه بیست و پنجم و فشار داد از این ساختمان و همه آدم هاش متنفر بود کسانی که خواهرش و گروگان گرفتن و نذاشتن به خونه برگرده .

از اسانسور خارج شد و نگاهی به در بسته انداخت نفس عمیقی کشید و در زد ؛
لئوناردو: بیا تو
هری وارد دفتر لئوناردو شد و با یه نگاه دفتر و از نظر گذروند .
لئوناردو: سلام بن مثل همیشه سر وقت .
هری فقط به گفتن یه سلام اکتفا کرد .
لئوناردو: دختر و بیار
جکسون چشمی گفت و خارج شد و ده دقیقه بعد برگشت .
لئوناردو شروع به صحبت کرد: نقشه ای که کشیدی مثل همیشه عالی بود؛ میخوام این دختر و بهت هدیه کنم .
هری: نگاهی به دختر انداخت ولی چیزی نگفت .
لئوناردو: حالا که ساکتی پس یعنی از این هدیه خوشت اومده .
هری باز هم ساکت بود داشت به جما فکر میکرد ،که اون الان کجاست و داره چیکار میکنه و فقط آرزو می کرد حال جما خوب باشه ...
هری روبه دختر گفت : پاشو باید بریم .
و بدون گفتن کلمه ای از دفتر لئوناردو خارج شد .
بعد از رفتن هری لئوناردو روبه جکسون گفت : زنگ بزن به دنیل بگو بیاد.
جکسون: ولی قربان الان ساعت شش صبحه مطمئنم که خوابه .
لئوناردو: همین که گفتم بگو الان بیاد .
جکسون چشمی گفت و تماس گرفت
دنیل: همین الان یه دلیل فاکی بیار که چرا ساعت شش صبح روز شنبه زنگ زدی به من ؟
جکسون : رئیس میخواد الان بیای اینجا
دنیل: فاک چرا الان ؟
جکسون : همین که هست زود بیا .

plot Where stories live. Discover now