Zayn's pov
جیسون بهم زنگ گفت برم به یه خونه بیرون از شهر الان دارم میرسم اون خونه تقریبا مخروبه به نظر میاد جیسون و جلوی در میبینم .
جیسون: از این طرف آقای مالیک .
چرا با من داره با احترام صحبت میکنه ، خدای من اون خیلی عجیبه .
جیسون: خب شما حاضرید با ما یک قرار داد چهار ساله ببندید؟
زین: اره ، حال پری چطوره ؟
جیسون به پایین دیوار شیشه ای اشاره میکنه ، اون .... اون پریه ولی چرا یکی دستش و گرفته انگار جیسون متوجه سئوال توی ذهنم میشه پس میگه : رئیس یکم اذیتش کرد و اون دیگه نمیتونه چیزی ببینه .
پری بخاطر اشتباه من دیگه نمیتونه ببینه ، قسم میخورم ازشون انتقام بگیرم اون دختر بهم گفت بهم پول میده اگر من پس انداز کنم و با یه دکتر مشورت کنم شاید پری بعدا بتونه دوباره ببینه پس میگم : کجا رو باید امضا کنم ؟
جیسون برگه ها رو جلوم گذاشت میخواستم امضا کنم که اون دختر وارد شد .
دختر : من بهت یه قولی دادم ، دوستت از الان آزاده و ما به تو خونه ، ماشین و حقوق میدیم ... بعد از چهار سال برای تمدید قرار داد دوباره صحبت میکنیم .
زین: چرا باهاش اینکارو کردید ؟
دختر : من نکردم برادرم کرد ، تازه باهاش خیلی مهربون بود ، تا حالا هیچکس از زیر دستش زنده بیرون نیومده .... پس به نفع خودته که قبول کنی .
زین: من قبول میکنم .
دختر : عالیه ... به عنوان پیش پرداخت بهت ده میلیون دلار میدیم خوبه یا بیشتر میخوای ؟
زین: اگه بخوام بهم میدین .
حرفی نمیزنم .
دختر : عالیه .... آزادش کنید ولی قبلش یکم تهدیدش کنید و تو زین مالیک دیگه حق نداری خانواده ات و ببینی .
زین: چرا ؟
دختر: بهت گفته بودم اشتباه نکن ... گفتم از یه سری چیزا محرومت میکنم .روبه دختر میگم : ما از الان قراره باهم کار کنیم پس نیاز داریم باهم اشنا بشیم .
دختر : خب حق با توعه ... منم خودمو معرفی میکنم ولی قبلش تو حق نداری اسم هیچکدوم از ما رو به کسی بگی ، اگه به حرفم گوش نکنی اون دختر کشته میشه ...
کمی مکث میکنه : اونم جلوی چشمات .
زین: من به کسی حرفی نمیزنم .
دختر: عالیه ... من کندال ام ... کندال جنر
زین: منم که نیاز به معرفی ندارم ...
کندال : تو خیلی بامزه ای زین ...
کندال میخواست دوباره حرف بزنه که در باز شد یه پسر خوش قیافه وارد شد پشت سرش یه مرد دیگه که اونم تقریبا خوش قیافه اس ... و فکر کنم از بقیه دل رحم تره ... یعنی اینطوری نشون میده .
پسر: من تونی ام ... تونی جنر .... برادر کندال ، اینم لئوناردو معاون پدرم ، حرف لئوناردو حرف ماست .
با پسر دست میدم ، بلافاصله به یاد میارم کندال گفت برادرم با پری اینکار و کرده پس بدون فکر میپرسم: چرا با پری اینکار و کردی ؟
تونی: گفته بودن خیلی شجاعی ... ولی نمیدونستم تا این حد ، من با این دختر خیلی مهربون بودم آدمایی که میان زیر دست من زنده بیرون نمیان ، اگه الان زنده ست فقط بخاطر لئوناردو عه چون اون ازم خواهش کرد باهاش مهربون باشم .
زین: اگه من از اول پیشنهاد شما رو قبول میکردم میتونستم خانواده ام و ببینم ؟
کندال : گفتن اگه یا ای کاش هیچ فایده ای نداره... اره میتونستی، با هر مرخصی برگردی لندن پیش خانواده ات ، ولی همش چهار ساله برای قرارداد بعد بیشتر فکر کن .
زین: حالم از خودم بهم میخوره ، حالم از این زندگی بهم میخوره ...
تونی: هیچوقت این حرف نزن ...از خودت متنفر نباش چون در آخر تنها کسی که برات باقی میمونه خودتی ...و درمورد زندگیت هم شکایت نکن ...ممکن بود پری الان مرده باشه ولی زنده ست ...توی زندگی هیچ چیز غیر ممکن نیست ...اگه از زندگی شکایت کنی اونوقت زندگی هم بهت ثابت میکنه که داری اشتباه میکنی ....
کندال : تو به پری خیلی وابسته ای ...یه نصیحت از طرف من به تو هیچ وقت به کسی وابسته نشو ، وابستگی بد ترین بیماریه که کسی میتونه مبتلا بشه .
زین: چرا شما دوتا الان با من خوب رفتار میکنید؟
تونی: تو از الان به بعد برای ما کار میکنی و ما با کارمندامون درست رفتار میکنیم ...درست لایق شخصیت اون فرد .
کندال: فعلا برو استراحت کن برای خودت خونه و ماشین بخر لئوناردو همراهت میاد اگه پول کم اوردی ازش بگیر ...
زین: پری چی ؟
تونی قبل از کندال جواب داد : پری، پری ،پری ...بس کن زین یکم نگران خودت باش خسته نشدی از بس که خودتو فدای دیگران کردی ... جیسون پری رسوند هتل ،و در ضمن هیچکس نمیتونه جیسون و پیدا کنه چون دوربین ها از کار افتادن ...یه چیزی میگم میرم چون دیگه حوصله ندارم ، درسته که پری مثل خواهرت بود ، ولی هیچوقت به کسی اعتماد کن حتی نزدیک ترین افراد زندگیت ، تیراندازی تو عالی بود اگه ما نمیومدیم سراغت یکی دیگه میومد .
کندال: بریم تونی ، لئوناردو تو با زین برو .
لئوناردو: باشه .
...............
هتل ساعت 7:30pm
Kylie's pov
نیکلاس: یعنی چی که زین رفت ؟ من گفتم مراقبش باشید .
کایلی: من رفتم یه چیزی سفارش بدم اومدم دیدم زین نیست .
نیکلاس میخواست حرف بزنه وه گوشیش زنگ خورد بدون اینکه بره بیرون جواب داد : چیشد ؟ نتیجه تحقیقات اومد؟
موقع حرف زدن اون فرد رنگ از صورت نیکلاس پرید بلافاصله بعد از قطع کردن تلفن گفت: جیسون کارتر ده سال پیش در یه سانحه هوایی کشته شد ، دوتا احتمال وجود داره یا مرگ جیسون الکیه یا ....
کایلی: سرقت هویت....دوربین ها چی ؟
نیکلاس: همه دوربین ها از کار افتاده بودن .
صدای در میاد میرم در و باز میکنم چیزی که میبینم و باور نمیکنم الکس و پری ....
اوه خوای من پری .... دور سرش روی چشماش باند پیچیدن ... چه اتفاقی براش افتاده
الکس: خدمتکار هتل پری و شناخت انگار کسی که این بلا رو سرش آورده، جلوی در هتل ولش کرده و رفته و چون با ما دیده بودنش به من تحویلش دادن .
کایلی: چیشده پری؟ زین کجاست ؟
پری: نمیدونم ، من هیچی نمیدونم .
پایان فلش بکZayn's pov
آلبوم عکس و میبندم ...من تو این سه سال درس های زیادی یاد گرفتم ...همیشه دلم میخواست پولدار بشم...الان که پولدارم میفهمم پول همه چیز نیست ...همیشه مادربزرگم ومسخره میکردم که چرا اینقدر به دیدن آلبوم عکس علاقه داره ، چون به نظر من کار خسته کننده ای بود ولی حالا که ارزش خاطرات میفهمم ، آرزو میکردم ای کاش بیشتر عکس میگرفتم ، فهمیدم برای درک عکس ها اول باید ارزش خاطرات و فهمید ...کایلی همیشه میخندید ، موقعی که کسی و ناراحت میدید سعی میکرد خوشحالش کنه ...همه برای اینکه ناراحت نشه حتی شده الکی میخندیدن ...الان میگم ای کاش بیشتر میخندیدم....
حق با کندال با ای کاش هیچ چیز درست نمیشه ...
...............Harry's pov
زمان حال نیویورک
در عرض یک دقیقه میشه یک نفر و خردکرد ...
میشه یک نفر و کشت ...
میشه یک نفر دوست داشت ...
میشه عاشق شد ...
ولی یک عمر طول میکشد تا بتوان یک نفر و فراموش کرد ...
یاد روزی که زین خاطراتش و تعریف کرد افتادم ، همراه خودش آلبوم عکس آورده بود ؛ تک تک افرادی که درباره شون حرف میزد توی عکس خوشحال بودن ،در واقع میتونم بگم وارد شدن زین به گروه خیلی جالب تر از من بود .
هر روز ، هر ساعت ، هر دقیقه بیشتر به این فکر میکنم که من باید انتقام بگیرم ... باید برگردم ... من انتقام لویی و میگیرم .
درست سه ماه گذشته ، سازمان از بین رفته ولی چند نفر فرار کردن ، من پیداشون میکنم بعد میکشمشون به بدترین شکل ممکن ... همون طور که جکسون کشتم ...کندال ...اون دختر خیلی باهوشی بود ولی بالاخره همه نقطه ضعفی دارن ... با پیدا کردن نقطه ضعفش سازمان از بین رفت وهیچکس نفهمید چرا چون تازه ماجرا شروع شده .
YOU ARE READING
plot
Fanfictionروز به روز بیشتر میفهمم که انسان باید خودش را از احساسات بیهوده و بی دلیل خلاص کند . . . . . پس من هری استایلز اینکار و کردم تا زمانی که ....