Chapter 1

556 119 38
                                    

شاخه ها در حالی که از طریق اون جنگل انبوه از درخت، در حال فرار بودم و میدویدم، به صورتم ضربه میزدن؛ اما من حتی می ترسیدم به فکر درد صورت و پاهام باشم!

مغزم فقط یه فرمان میداد!
"بدو جنی، فقط به جلو ادامه بده!"

کسانی که تعقیبم میکردن، بعد از اینکه فکر میکردم گمم کردن، دوباره سر و کلشون پیدا میشد و هر ثانیه بهم،نزدیک و نزدیکتر می شدن.

میتونم صدای برخورد کفش ها به زمین و فریادهای عصبانیشون رو بشنوم ... آیا این آخر خطه؟

من میمیرم؟

زندگیم مثل فیلمی از جلوی چشمام گذشت:

از وقتی یادم میومد، تو آکادمی واریهالا، مشهورترین مدرسهٔ جادوگری جهان زندگی میکردم که تو یه برج بزرگ در نزدیکی کوه های ابری ساخته شده بود.

صدها نفر از با استعداد ترین جوانان دنیا، اونجا مشغول به تحصیل بودن و یاد میگرفتن که چجوری طلسم کنن و از انرژی جادویی استفاده کنن.
یا حداقل این چیزی بود که من اون اوایل فکر میکردم.

چون وقتی بزرگتر شدم، فهمیدم که اونجا اصلاً مدرسه نیست؛ فقط ظاهر یه مدرسه رو داشت، اما در حقیقت اونجا زندانی بیش نبود!

از اونجایی که من بیشتر  از بقیه به سحر و جادو علاقه داشتم و بیشتر دربارش میخوندم، فهمیدم که معلما همه چیز رو بهمون نمیگفتن، اونها ما را عقب نگه میداشتن.. نمیخواستن توانایی جادویی زیادی داشته باشیم!

ما کنترل و محدود شده بودیم تا هیچوقت اجازه ندیم همهٔ نیرو هامون شکوفا شه!

و من نمیتونستم اینوتحمل کنم، میدونستم که دنیای جادو از چیزی که بلدم، هیجان انگیزتر و قدرتمندتره و نمیتونستم درک کنم که چرا کسی بهم اجازه نمیده اون رو کشف کنم.

وقتی بیست و دو سالم شد، اونقدر ناامید و عصبانی بودم که تصمیم گرفتم فرار کنم، حتی با اینکه میدونستم چه ریسک بزرگی میکنم.

چون هر کس جرأت فرار از برج رو پیدا میکرد، به عنوان یه خائن شناخته میشد و فقط یه مجازات براش وجود داشت..

مرگ!

اما با این حال، اینا منو از تصمیمم منصرف نکرد، موفق شدم به مدت سه روز از اون برج فرار کنم، این اولین فرار موفقیت آمیز در کل تاریخ آکادمی بود و در واقع به نوعی بهش افتخار می کردم!

اما بلاخره اونا منو تو جنگل مه سفید یا وِنال هانان(Venaal'hanan) اسمی که جن ها برای اون جنگل گذاشته بودن، گیر انداختن.

ذهنم به زمان حال برگشت... شوالیه های برج که برای تعقیب و کشتن هر کسی که از قوانین سخت آکادمی واریهالا نافرمانی کنه قسم خورده بودن، دنبالم بودن، فهمیدم که وضعیتم چقدر ناامید کنندس.

میتونستم ضعف رو تو ساق پاهام حس کنم و شوالیه های برج با سرعت بیشتری بهم نزدیک میشدن.

یکی از اونا زودتر از بقیه بهم رسید ... شمشیر بلندش رو بیرون آورد و بالای سرش میچرخوند.

قلبم برای لحظه ای، از ترس و وحشت از حرکت ایستاد اما یکدفعه با احساس نزدیكی به یک انرژی جادویی قوی در نزدیکی خودم به سمت راست چرخیدم و یک شیٕ بیضی درخشان رو دیدم.

یک پورتال جادویی درست وسط جنگل؟!

وات د هل؟

یکی باید اونو دست کرده باشه ... اما چه کسی؟

میدونستم که عبور کردن از یک پورتال ناشناخته خیلی خطرناکه ، اما وقت کافی برای فکر کردن ندارم ، شوالیه ها بهم نزدیک تر میشدن، اگه حتی برای یک لحظه صبر میکردم، منو میکشتن!

با استفاده از آخرین انرژی موجود در بدنم به سمت پورتال چرخیدم اما یکی از شوالیه های بیرحم برج با دیدنم، به دنبالم اومد.

سرم رو چرخوندم؛ دیدم که تو فاصلهٔ خیلی کمی ازم قرار داره... شمشیرش رو بالای سرش برد و برای ضربه زدن بهم آماده شد...
همون لحظه داخل پورتال پریدم و طلسمی رو زیر لب خوندم تا پورتال بعد از ورودم بسته شه...

آخرین چیزی که قبل از غوطه ور شدن در تاریکی شنیدم ، صدای فریاد شوالیه و بعد از اون شمشیرش رو که بالا گرفت رو دیدم و در ثانیه آخر بدنم رو زخمی کرد!

𝑫𝒓𝒂𝒈𝒐𝒏'𝒔 𝑮𝒂𝒎𝒆✔Where stories live. Discover now