برنامهٔ ما این بود که به دریاچهٔ داوانا برگردیم و دوباره به دنبال اژدهای قرمز بگردیم، حدس میزنیم اون مشتاقه که بدونه چه اتفاقاتی افتاده.
البته اگه از قبل نمیدونسته.بعد از یک روز کامل پیاده روی، تصمیم گرفتیم کمی استراحت کنیم: آتیش کوچیکی تو جنگل روشن کردیم و کنار هم نشستیم و اتفاقات روز پر حادثه ای که داشتیم رو، مرور میکردیم.
با تردید شروع به صحبت کردم،
"لیسا، من..."
"راستش من به درستی برا نجات دادن جونم در اونجا، ازت تشکر نکردم."-"تو زندگی من رو بارها نجات دادی، نیازی به تشکر کردن نیست."
با اطمینان گفت.+"اما تو زندگی خودت رو به خطر انداختی، منظورم اینه کاری که انجام دادی دیوونگی بود، ممکن بود با من از پرتگاه بیفتی."
-"اما نیوفتادم."
با دیدن اینکه چقدر متواضعانه رفتار کرد، باعث شد بیشتر از قبل تحسینش کنم.داشتم صورت پرستیدنیش رو نگاه میکردم و با انگیزه ای ناگهانی گونه اش رو بوسیدم.
این فقط یک بوسهٔ ساده بود، اما تموم احساساتی که در حال حاضر در درون من وجود داشت رو بیان میکرد.
تحسین، قدردانی ... و شاید چیزی بیشتر.
-"مطمئنم که تو هم همین کارو برای من انجام دادی، نینوای."
+"امیدوارم."
با نگاه هایی که به شعله های رقصان آتیش قفل شده بود، در سکوت نشسته بودیم.
مطمئن بودم که هر دوی ما به یک مسئله فکر میکنیم، اما هیچکدوممون نمیخواستیم در موردش صحبت کنیم .
بلاخره تنش درونم، چنان غیرقابل تحمل شد که تصمیم گرفتم بپرسم: "سرنوشت ما دو نفر رو در مسیر هم قرار داد تا یک ماموریت رو انجام بدیم...پس حالا که تموم شد..."
موقع گفتن آخرین جمله صدام لرزید.
اما ادامه دادم:"چه اتفاقی برامون میفته؟"نگاهی بهم انداخت و ناگهان چشمهاش غمگین شد.
-"تو میگی هرکدوممون باید راه خودمون رو دنبال کنیم؟"
+"نه، من فقط سوال کردم."
-"شاید حق با تو باشه، ما همون کاری رو انجام دادیم که قرار بود انجام بدیم و شاید دیگه چیزی نباشه که ما رو به هم متصل کنه."
متوجه شدم موقع گفتن این جملات، لبهاش به لرزه افتاد.
یک سکوت طولانی دیگه ....
شاید ما هر دو، خیلی افتخار میکردیم که اعتراف کنیم جدا از پیوند بینمون توسط سرنوشت، یه مورد دیگه هم وجود داره، شاید حتی قوی تر.
لبمو گاز گرفتم.
'آیا این واقعا آخرشه؟'
با خودم فکر کردم و باعث شد به طرز باورنکردنی ای ناراحت شی.نه، نمیتونم اجازه بدم این اتفاق بیفته.
نگاهی بهش انداختم و به یاد آوردم اون همیشه کسی بود که نسبت به احساساتش شجاع بود...آره جنی، حالا نوبت توعه که شجاع باشی.
غرورت رو زیر پا بزاری و بهش بگی، کافیه هرچیزی که احساس و قلب میگه بهش اعتراف کنی.
+"لیسا؟"
با شنیدن صدام نگاه پریشونش رو به سمتم چرخوند.
+"من نمیخوام از هم جدا بشیم."
نه، این کافی نیست، من باید هرچی که واقعاً احساس میکنم بهش بگم.
"چیزی که میخوام بگم اینه که..."
با شجاعت ادامه دادم.
"تو دوست من شدی، نه، خیلی بیشتر از یه دوست...مهمترین فرد دنیا برای من. و من میدونم که دیوونگی به نظر میرسه چون ما همین چند روز پیش همدیگه رو ملاقات کردیم اما...من نمیخوام تو رو از دست بدم. نمیخوام زندگیم رو بدون تو تصور کنم."همونطور که لیسا به سمتم حرکت کرد، تموم تنشش از چهره اش محو شد، به چشمام نگاه کرد و انگشت هاش رو روی گونه ام گذاشت و زمزمه کرد:" من امیدوار بودم و آرزو میکردم این حرف رو بزنی. چون احساس منم دقیقا همینه."
لحظه ای بعد لب هامون با خجالت هم رو لمس کردن، هیچ عمل پرخاشگرانه ای مثل چیزی که تو بوسهٔ اولمون اتفاق افتاد وجود نداشت. لب هامون آهسته و به نرمی حرکت میکردن و مزهٔ همدیگه رو میچشیدیم و از ثانیه به ثانیهٔ این اتفاق شیرین، نهایت لذت رو میبردیم.
این اولین بار در زندگی من بود که چنین ارتباط عمیق و معناداری رو با کسی تجربه میکردم.
هر حرکت ما، هر نگاه پرشور، هر لمس ظریف و کوچیک، مملو از احساسات عاشقانه بود و احساس فوق العاده ای بهم میداد.
جنبهٔ فیزیکی اون هم خیلی لذت بخش بود، اما این پیوند عاطفی بینمون بود که باعث شد هیجانی رو و احساس کنم که قبلا نظیرش رو تجربه نکرده بودم.
طوری که لیسا موهام، صورتم، بازوهام رو لمس میکرد...هم آرامش بخش بود و هم هیجان انگیز، آروم و لذت بخش، پرعشق و جذاب.
اون شب هیچ سکس و رابطهٔ جنسی ای در کار نبود، ما از حد لمس و بوسیدن فراتر نرفتیم.
این نشون دهندهٔ چگونگی مراقبت ما از یکدیگر، بیان احساساتمون بدون کلمات، انتقال و دریافت عشقمون با بدن هامون بود.
یک پیوند پاک بین روح و ذهنمون.
من حتی نمیدونم چه مدت طول کشید چون مدت زمانش از دستم در رفت.
با قلب هایی پر از شادی و حس خوب، سرانجام خوابیدیم، همدیگه رو در آغوش گرفتیم، و لبخندهای بزرگی روی لب هامون بوجود اومده بود، گویی در حال دیدن چیزی فوق العاده شگفت انگیزی هستیم.
YOU ARE READING
𝑫𝒓𝒂𝒈𝒐𝒏'𝒔 𝑮𝒂𝒎𝒆✔
Fantasyدر دنیای جادویی اژدها و تک شاخ ها و موجودات فرا طبیعی دیگه، جنی یک انسان جادوگر و لیسا یک اِلف(جن)، متوجه میشن که یه پیوند اسرار آمیز با هم دارن! اونها سفر هیجان انگیزشونو شروع میکنن ... فقط برای اینکه بفهمن پیوند دیگه ای وجود داره که بینشون بوجود ب...