Chapter 12

305 82 32
                                    


بلاخره جرات کردم سوالم رو بپرسم:"آیا ما واقعاً به کوه های نقره ای میریم؟"

-"البته که میریم."

از شنیدن صدای لیسا، که انقدر مصمم بود کمی تعجب کردم.

+"اما این ... کمی دیوونه بازی نیست؟ باید اعتراف کنم که من نمیتونم همهٔ اینا رو باور کنم، متاسفم."

لیسا با تندی نگام کرد:"تو شک داری؟"

+"نمیدونم، این خیلی-"لبمو گاز گرفتم و ساکت شدم.

-"من فقط قبیله خودم رو بخاطر پیوند بینمون رها کردم، ترجیح دادم از محل زندگیم تبعید بشم. چون..مطمئنم که من و تو قدرتای زیادی داریم و ماموریت و سرنوشت بزرگی پیش رومونه، سرنوشتی که ممکنه جهان رو از هرج و مرج نجات بده.اما مثل اینکه اینا برای تو هیچ معنایی نداره-"

+"داره، خیلی مهمه.فقط کنار اومدن باهاش خیلی سخته."

ادامه دادم:"لیسا، من خیلی متاسفم دربارهٔ مادرت، میدونم که این کار آسونی نبوده."

حرفمو قطع کرد:"بس کن. نمیخوام دربارش صحبت کنم."

نگاه تند و تیزش نرم شد و ادامه داد:"حداقل الان نمیخوام. دیدی که، فهمیدن رابطهٔ من با مادرم کار راحت و آسونی نیست. روزی درموردش بهت میگم، اما امروز نه."

سرم رو به معنای باشه، تکون دادم.

لیسا یکدفعه خندید:" من فقط نمیتونم باور کنم که واقعا قراره به همچین سفری بریم، خیلی دوره، ماه ها طول میکشه-"

شوکه سر جام ایستادم:"چی؟"

-"نمیتونم بیشتر از این حقیقت رو ازت مخفی کنم، تو خیلی دوست داشتنی هستی. واقعا فکر میکردی قراره با پای پیاده به کوه های نقره ای بریم؟ نه، یه پورتال الف باستانی در جنگل مه سفید وجود داره که به دریاچهٔ داوانا در شرق متصل میشه، ما از اون استفاده میکنیم."

در حالی که سعی میکردم بیشتر از این سوتی ندم گفتم:"اوه، درسته ، من نمیدونستم ..." 

به چهرهٔ صادق و چشمای مصمم لیسا نگاه کردم، نمیدونم چرا در همون لحظه، همه چیز برام کاملاً واضح شد؛ هر آیندهٔ روشنی که پیش روی من بود، بدون شک لیسا بخشی ازش بود.

حتی از خودم تعجب کردم: چطور میتونستم بهش شک داشته باشم؟

صداش زدم:"لیسا؟"

-"بله؟"

+"نگران نباش ، من هرگز دوباره به خودمون و پیوند بینمون شک نمیکنم ، قول میدم. بیا از اینجا بریم و اژدهای قرمز رو پیدا کنیم. میخوام بدونم سرنوشتمون چیه."

-"خوبه. قبلش، بیا تا نحوهٔ استفاده از اون خنجر رو بهت یاد بدم."

******

به سمت شمال غرب جنگل، سفر کردیم و وقتی خورشید غروب کرد، تصمیم گرفتیم یه اردوگاه کوچیک درست کنیم و بخوابیم.

روشن کردن آتیش خیلی خطرناک بود، از یک طرف هم هوا خیلی سرد بود و هر از گاهی از سرما میلرزیدم.

محکم خودم رو در پتو پیچوندم و سعی کردم بخوابم، زمزمهٔ لیسا رو از کنارم شنیدم:"جنی؟"

+"بله؟"
قلبم شروع به تند تپیدن کرد، چون اولین باری بود که لیسا منو به اسم خودم صدا میزد.

-"آیا دربارهٔ بوسهٔ بینمون صحبت میکنیم؟"

+"من متاسفم لیسا، اما ترجیح میدم این کارو نکنم. همه چیز خیلی گیج کننده اس...نمیدونم درموردش چه فکری بکنم؛ حس میکنم به زمان بیشتری نیاز دارم. و ما الان کار های زیادی برای انجام دادن داریم. میتونیم فقط...فعلا فراموشش کنیم؟"

+"البته، اگه این همون چیزی باشه که تو میخوای."

انتظار یک جواب پر از تمسخر ازش داشتم، اما در کمال تعجب لحنش پر از درک و ناراحتی بود.

-"من فقط میخوام که بدونی، رفتارم عمدی نیست؛ من سعی نمیکنم خونسرد باشم یا هر چیز دیگه ای. الف ها واقعا اینجورین، از نظر ما سکس چیز چندان با اهمیتی نیست. فقط برای برطرف کردن نیاز ها و خواسته هامونه."

زمزمه کردم:"میفهمم."

بعد برای عوض کردن جو بینمون با لحن کشیده و پر از شهوتی گفتم:"و تو هم باید بدونی منم جذب تو میشم..اما برای انسان ها این مسئله پیچیده تره، بخاطر همین من به زمان نیاز دارم تا احساساتمو درک کنم، من فقط امیدوارم تا اونموقع دوست بمونیم.."

جواب داد:"حتما. تا هر وقت که بخوای، نینیوای."

-"به هر حال، میخوام یه اعترافی بکنم؛ من قبل از نحوه رفتن به کوه های نقره ای، یه دروغ دیگه بهت گفته بودم."

+"ها؟"

-"نینیوای واقعا به معنیه 'زیبا رو' نیست، یه لقب مسخره نیست. معنیش به 'کسی که چهرهٔ جذاب و سکسی داره' نزدیک تره."

+"همم... شاید من هم باید یه لقب برای تو انتخاب کنم. 'کسی با اندام جذاب و کشیده' به زبون الف ها چجوری گفته میشه؟"

لیسا بعد از شنیدن این حرفم با خوشحالی خندید.

بعد از چند ثانیه احساس کردم  که بهم نزدیک تر شده، اما میدونستم که هیچ تمایل جنسی ای در کار هاش وجود نداره؛ در اون زمان ما چیزی جز دوست نبودیم.

-"همدیگه رو اینجوری گرم میکنیم." لیسا توضیح داد و بدنش رو به من فشرد.

بغلش اونقدر گرم بود و احساس خوبی داشت که به محض بسته شدن چشم هام، خوابم برد.

𝑫𝒓𝒂𝒈𝒐𝒏'𝒔 𝑮𝒂𝒎𝒆✔Where stories live. Discover now