باید اعتراف کنم که من واقعا دوست داشتم در طول سفر با لیسا حرف بزنم. اون میدونست چجوری به حرفام گوش کنه و سوال های جالب میپرسید؛ بنظر میرسید که واقعا به انسان ها و فرهنگشون علاقه پیدا کرده.
اون یک وجه شوخ طبع هم داشت، خیلی متفاوت تر از رفتاری که بهش عادت کرده بودم.
ما چندین ساعت حرف زدیم و حتی یک ثانیه هم مکث نکردیم، و این اصلا خسته کننده نبود و اتفاقا از هر لحظه اش لذت بردیم. تا اینکه موضوع ازدواج و روابط مطرح شد.
-"چی؟ شما انسان ها تموم عمرتون با یه نفر زندگی میکنین؟ این عجیب ترین چیزیه که من درمورد شما ها شنیدم."
+"چرا انقدر عجیبه؟"
-"منظورم اینه که باید خیلی کسل کننده باشه. و سکس؟ چجوری این کار رو همیشه با یه نفر انجام میدین؟ خسته کننده نیست؟"
+"سکس فقط لذت و شهوت نیست، صمیمیت و عشق هم در کاره."
-"میدونم اما هنوز ..."
انگار هنوز قانع نشده بود، ادامه داد:"شاید این برای ما الف ها متفاوت باشه؛ چون ما عمر طولانی تری داریم. جفت شدن با یه نفر برای زندگی، به این معنیه که صد ها سال فقط با یه نفر بگذرونی."+"پس، با توجه به فرهنگتون چیکار میکنید؟"
-"ما هم رابطه هایی مثل شماها داریم، اما پایدار نیستن. معمولا بعد از چند سال، هر دو طرف از هم جدا میشن و دنبال پارتنر و جفت جدیدی میگردن. این کاملا منطقی به نظر میرسه. تا وقتی عشق بینمون محو و متوقف نشه، با هم میمونیم. این خیلی هیجان انگیزه! چه مشکلی باهاش داری؟"
بحث کردم:"من نمیدونم، اما قطعا یه چیز جذاب برای دوست داشتن کسی وجود داره که بخوای یک عمر باهاش سپری کنی."
"آره، اما نباید تصور كنی كه اینجوری خواهد شد. اگه دیگه عاشق اون شخص نباشی، چی میشه؟ پس .. ازدواج باعث میشه نتونی با شخص دیگه ای خوشبخت شی."
استدلال اون، کاملا منطقی بود، اما نمیدونستم چرا ناراحت شده بودم.
اون سریع متوجه این موضوع شد و سعی کرد توضیح بده:"شاید این برای ما متفاوته. چون میل جنسی ما خیلی ضعیف تر از انسان هاست."
+"واقعا اینطوره؟"
-"آره ، منظورم اینه كه بعضی از زوج ها ماه ها بدون داشتن سکس با هم زندگیشونو میگذرونن. این اتفاق خیلی نادره چون ما احساس میكنیم باید از هر فرصتی برای لذت بردن ازش استفاده کنیم. و این یعنی باید تو انتخابمون خیلی آزاد تر عمل کنیم. گاهی اوقات دو الف ممکنه فقط برای لذت با هم وارد رابطه شن, به دور از هر عشق و علاقه ای؛ حتی داشتن سکس با فرد دیگه ای بجز پارتنر فعلیت مجازه. ما این رو خیانت نمیدونیم, اگه هر دو طرف بخوان هیچ مشکلی نداره! چون یه جور سرگرمی عه.یا حتی بیشتر! استفاده از فرصت برای لذت بردن از هر چیز لذت بخشی یه استعداه!"
با ناراحتی گفتم:" تو این کارو خیلی عادی و بی ارزش و بدون هیچ احساسی تعریف میکنی..."
-"حدس میزنم درک این برای همه شما انسان ها دشوار باشه ، با تموم هورمون های در حال تغیرتون ..."
+"ببخشید؟"
-"مگه تو سعی نکردی قبل از حملهٔ باسیلیسک منو ببوسی؟!"
سوالش شوکه ام کرد، با اینکه میدونستم این موضوع دیر یا زود مطرح میشه.
+"من فقط ... تو منو بیدار کردی و من نمیدونستم چی کار میکنم ..."
به چشمام خیره شد و گفت:"میخوای به من بگی که نمیخواستی منو ببوسی؟"
+"معلومه که نمیخواستم!"
-"تو یک دروغگویی، نینیوای. هیچ چیزی برای شرم وجود نداره. فقط برای اینکه بدونی، من مایلم که باهات سکس داشته باشم، بنابراین اگه تو هم میخوای، کافیه که بپرسی."
چشمام از تعجب گرد شد، با لکنت گفتم:"چی؟ آیا تو ... چیی؟"
-"من فقط میگم که مایلم اون رو انجام بدم."
با عصبانیت گفتم:"من نمیتونم ... من نمیتونم تحمل کنم که چجوری ... وقتی در موردش صحبت میکنی انگار کار عادی و بی اهمیتیه.درسته، من میخواستم ببوسمت، اما دیگه اینکارو نمیکنم. من نمیخوام این کار رو با کسی انجام بدم که همه اینا براش مثل یه معاملهٔ تجاریه!"
-"لطفاً ، واضحه که هنوز میخوای ، به خدایان... چرا نمیتونی فقط بپذیریش؟"
+"من این کار رو نمیکنم! و بیا این موضوع رو فراموش کنیم؛ هوم؟"
گفتم و سعی کردم خودم رو کنترل کنم تا بیشتر از این تحریک نشم.شونه ای بالا پروند و با اخم گفت:"هرجور عشقته."
+"خوبه."
برای چند دقیقه در سکوت شروع به قدم زدن کردیم.
با عصبانیت گفتم:"میتونی کمی آروم تر راه بری؟ پاهای تو از مال من بلند تره."
-"پس، اونا رو سریعتر حرکت بده."
+"میدونی چیه؟ گاهی اوقات میتونی خیلی آزار دهنده باشی!"
-"حداقل من احمقی نیستم که از خواسته های خودم بترسم -"
+"خفه شو."
-"انجامش بده."
راه رفتن رو متوقف کردم و با عصبانیت بهش نگاه کردم ،میتونستم عصبانیت تو چشماشو ببینم، و این چشماش رو از هر موقع زیبا تر کرده بود.
+"به خدایان سوگند ، تو خیلی ..."
شروع به صحبت كردم كه یکدفعه به سمت هم رفتیم و لب هامون جوری درگیر هم شد، که از درد تو دهنش ناله کردم؛ من تا حالا هیچ بوسه ای نداشتم، اونم چنین بوسهٔ خشونت آمیزی! قلبم از هیجان تند تند میتپید.
صادقانه بگم ، هیجان انگیزترین چیز این بود که لیسا اصلا وقت رو هدر نمیداد، لب هام رو گاز میگرفت و زبونش با گرسنگی جای جای دهنمو مزه میکرد.
با فشار دادن بدنم به بدنش بهش فهموندم که بیشتر میخوام.
اون به راحتی از زیر باسنم بلندم کرد و برای حفظ تعادل پاهام رو دور کمرش حلقه کردم.
بوسمون عمیق تر شده بود، اما با صدای خش خشی که شنیدیم و تیری که درست کنار پای لیسا پرتاب شد، با ترس از هم جدا شدیم.
YOU ARE READING
𝑫𝒓𝒂𝒈𝒐𝒏'𝒔 𝑮𝒂𝒎𝒆✔
Fantasyدر دنیای جادویی اژدها و تک شاخ ها و موجودات فرا طبیعی دیگه، جنی یک انسان جادوگر و لیسا یک اِلف(جن)، متوجه میشن که یه پیوند اسرار آمیز با هم دارن! اونها سفر هیجان انگیزشونو شروع میکنن ... فقط برای اینکه بفهمن پیوند دیگه ای وجود داره که بینشون بوجود ب...