Chapter 10

282 86 44
                                    


گروهی از الف ها با نگاه هایی خصمانه، بهمون نزدیک شدن؛ متوجه شدم اونا اطراف اردوگاهشون گشت میزدن و بازرسی میکردن، که ما رو دیدن.

اما بعد از مبادله چند کلمه به زبونی که نمیفهمیدم با لیسا، خصومت موجود در نگاهشون، به کنجکاوی تبدیل شد.

اونها طوری به من خیره شده بودن که انگار از باغ وحش اومدم..متوجه شدم اونها قبلا هیچ انسانی رو ندیدن!

-"اونها ما رو تا اردوگاه اسكورت میکنن، نگران نباش، خیلی نزدیکه."

لیسا گفت و شروع به راه رفتن کردیم، هنوز میتونستم نگاه های کنجکاو الف ها رو حس کنم.

یک ساعت بعد به اردوگاه رسیدیم و متوجه شدم که اونجا، بیشتر شبیه یک دهکده بزرگ یا یک شهر کوچیکه تا یک اردوگاه.

خونه ها، کلبه ها و چادرهای زیادی اونجا وجود داشت، با تخمین تقریبی من حداقل چند صد الف در اردوگاه زندگی میکردن.

ورود ما به اردوگاه غوغایی به پا کرد، الف ها ما رو دنبال میکردن و آروم پچ پچ میکردن. اما من نمیتونستم حتی یه چیز کوچیک از حرفاشون بفهمم.

بعد از چند دقیقه به یک معبد کوچیک رسیدیم و یک زن قد بلند، با یک لباس زیبای آبی و یک تاج کوچیک پیچیده، بیرون اومد.

من اونو شناختم، حتی با اینکه قبلا باهاش ملاقات نکرده بودم: تو آکادمی، افسانه هایی دربارهٔ ملکه آبی قدرتمند که به صورت غیر مستقیم، رهبر همهٔ قبایل الف که تو جنگل مه سفید زندگی میکنن هست، بهمون گفته بودن.

اون دیگه جوون نبود، چند رگهٔ خاکستری تو موهای بلوند تیره اش دیده میشد، اما هنوز زیبا و باشکوه بنظر میرسید.

لیسا با کمال احترام باهاش احوالپرسی کرد و چند کلمه با زبون الف ها رد و بدل کردن.

لیسا وسیله ای رو که پیدا کرده بود، بهش داد: عصای درخت کهنسال.

ملکه اون رو به آرومی گرفت و برسیش کرد و بعد از چند ثانیه لبخند غرور آمیزی روی لب هاش شکل گرفت.

نگاهش به سمت من چرخید و همون لحظه با دیدن سرمای چشم هاش، یخ زدم و حس کردم هر لحظه ممکنه غش کنم.

نمیتونستم نگاه خیره اشو تحمل کنم، بخاطر همین، وقتی لیسا دوباره شروع به حرف زدن کرد سرم رو پایین انداختم.

فهمیدم داشت توضیح میداد که من کی هستم و چجوری با هم ملاقات کردیم.

هنگامی که لیسا حرف میزد متوجه نگاه های متعجب و غافلگیر الف ها رو خودم شدم.

ملکه به زبان بشر لیسا رو خطاب کرد و به من خیره شد:"تو با بازیابی عصای جادویی از ویرانه ها خودت رو ثابت کردی، تو فوق العاده بودی فرزندم."

دیدم که چطور صورت لیسا از شنیدن این حرف روشن شد.

اما یکدفعه نگاه ملکه سرد شد و ادامه داد:" اما با یک انسان دوست شدی و به اردوگاه آوردیش؟ این کار واقعا..احمقانه بود؛ من انتظار بیشتری از تو داشتم!.."

-"ملکهٔ من، همونطور که توضیح دادم، اون و من آماهه'روالار هستیم ، بخاطر همین تصمیم گرفتم اونو به اینجا بیارم."

ملکه:"افسانه های مربوط به آماهه'روالار درست نیست. اونها صرفاً یه سری داستان تبلیغاتی هستن که توسط کسایی که فکر میکنن انسان ها و الف ها میتونن با هم زندگی مسالمت آمیزی داشته باشن ، ساخته شده. همچین چیزی وجود نداره. من این رو بار ها و بار ها به تو گفته بودم. ما مجبور شدیم تو کوه ها و جنگل ها زندگی کنیم، فرهنگمون در حال فروپاشیه، نژادمون در حال از بین رفته،....و همهٔ اینها بخاطر زیاده خواهی های بی پایان انسان هاست!"

با عصبانیت گفت:"تو به سادگی شیفتهٔ اون شدی. این خیلی نگران کننده اس. گشتی های اردوگاه به من گفتن که شما دو تا رو...در حال بوسیدن هم دیدن!"

یا شَستِش چشمشو ماساژ داد و گفت:" جوان، تو منو خیلی ناامید کردی."

لیسا لبش رو گاز گرفت و به پایین نگاه کرد، همهٔ انتقاد ها رو قبول کرد، بدون اینکه سعی کنه از خودش دفاع کنه.

"بسیار خب...وقت انتخاب سرنوشتت فرا رسیده."
ملکه اعلام کرد و نگاه کاوشگرش رو به لیسا دوخت و ادامه داد:
" تو باید بین همنوع های خودت و اون دختر انسان، یکی رو انتخاب کنی. عاقلانه تصمیم بگیر چون هیچ راه برگشتی وجود نخواهد داشت."

قلبم به معنای واقعی از حرکت ایستاد..دیدم که چجوری غم موجود در چهره لیسا تبدیل به اعتماد به نفس شد.

لحظه ای بعد، به سمتم اومد و دستم رو گرفت و دوباره قلبم تند تند تو سینم تپید.

"مثل اینکه تو تصمیم خودت رو گرفتی."
صدای ملکه رو میشنوم که بنظر میرسید حسرتی درونش وجود داره.

ادامه داد:"اما بدون که تو دیگه به اینجا تعلق نداری، و هرگز نمیتونی پیش ما برگردی. حالا برو و دیگه هرگز برنگرد!"

لیسا دستم رو گرفت و راه افتاد اما یه لحظه برگشت و به مردم نگاه کرد، تونستم چشمای اشکیش رو ببینم، بعد برگشت سمت ملکه و با صدایی که بغض پنهانی داشت، بلند گفت:" من واقعا فکر میکردم که این رو درک میکنی، مادر!"

برگشت و من رو دنبال خودش کشوند و به نگاه های خیره ای که رومون بود هیچ توجهی نکرد."

من خیلی شوکه و گیج شده بودم بخاطر همین چیزی بگم. یک دقیقه کامل طول کشید تا به خودم بیام.

با حیرت پرسیدم:"تو دختر ملکهٔ الف هایی؟!"

قاطعانه گفت:"آره، من دخترشم."

𝑫𝒓𝒂𝒈𝒐𝒏'𝒔 𝑮𝒂𝒎𝒆✔Where stories live. Discover now