بعد از اون، دیگه از حرف زدن دست نکشیدیم و داستان های زندگیمونو برای هم تعریف کردیم، حتی بعضی از حکایت های خنده دار داستان ها.
در طی این یک روز، من بیشتر از همهٔ سالهایی که تو آکادمی بودم، در مورد جن ها ، فرهنگشون و نگاه و دیدگاهشون به زندگی، اطلاعات به دست آوردم.
و لیسا هم کنجکاو شد که در مورد انسان ها چیز هایی بدونه و با دقت به هر چیزی که میگفتم، گوش میداد.وقتی به یک منطقهٔ تمیز و امن با یه چشمه و یه حوضچه کوچیک نزدیکش رسیدیم؛ لیسا پیشنهاد داد:"هوا داره تاریک میشه، باید اینجا اردو بزنیم."
"ایده ی خوبیه." خیلی راحت موافقت کردم ،چون هرلحظه ممکن بود پاهام، توانشونو از دست بدن.
لیسا طلسمی رو زیر لب نجوا کرد و شعله های آتشین از انگشتاش فوران کرد و باعث آتیش گرفتن چوب های کوچیکی که جمع کرده بود، شد.
-"اونجایی. برای گرم نگه داشتن ما تو شب."
با لبخند محوی گفت.میخواستم متقابلا لبخند بزنم که یکدفعه لیسا لباس هاش رو دراورد و باعث تعجبم شد.
سر جام خشک شدم، دهنم از تعجب و ناباوری باز و بسته میشد ، حتی نمیتونستم حرکت کنم؛ در حالی که اون به سرعت همهٔ بندهای لباسش رو باز کرد و روی زمین انداخت و کاملا برهنه به سمت حوضچه رفت.
فقط بعد رفتنش داخل آب فهمیدم که فقط میخواست خودش رو بشوره! خیلی احمقم، یه لحظه فکر کردم... مهم نیست.
نگاهم ناخودآگاه به سمت حوضچه رفت، جایی که لیسا در حال شستن موهاش بود ، سینهٔ خیس و برهنه اش که زیر نور خورشید در حال غروب میدرخشید، واو، به طرز شیطانی ای جذاب بود!
دیگه نمیتونم اینو انکار کنم، که با دیدن بدن سکسیش یه پیچشی رو زیر دلم حس میکنم و سوزن سوزن میشم..
یه حس دردناک لذت بخش!به خواستهٔ قلبم عمل کردم و همهٔ لباس هام رو دراوردم و با تپش قلب بالا، به حوضچه نزدیک شدم.
وقتی وارد آب شدم ، لیسا به سمتم آب پاشید:"یه مبارزهٔ آب؟ بیا انجامش بدیم!"
خندیدم و به پشتش آب پاشیدم.
'یه دعوای شیرین با آب' به مدت سه دقیقه که پر از جیغ و داد و خنده بود و باعث جا اومدن حالمون شد.لیسا در حالی که هنوز نفس نفس میزد گفت:"این خیلی سرگرم کننده بود."
ادامه داد:"من میخوام بخوابم. تنهات میذارم تا بتونی موهات رو، با آرامش بشوری."
با دیدن برق نا امیدی تو چشام به سرعت اضافه كرد:"یا اگه بخوای بهت تو شستنشون کمک کنم؟"
هیجان زده تر از اون چیزی بودم که بتونم چیزی بگم، پس فقط سرم رو تکون دادم و لیسا با دست های کشیده اش، شروع به شستن موهام کرد.
و بعد به آرومی به زبون الف ها شروع به آواز خوندن کرد، یکی از تنصیف های الف که من هیچوقت ازشون نشنیده بودم.فهمیدم که این عاشقانه ترین و هیجان انگیزترین اتفاقیه که برای من افتاده و از بابتش متعجب شدم.
لمس ظریف انگشتاش که از بین موهام عبور میکنه، سینه های برهنه اش که با نور حاصل از غروب خورشید، میدرخشه، صدای دیوونه کننده و خداگونه اش: همه اینها مثل یه رویا بود.
آیا واقعاً دیروز بود که با هم آشنا شدیم؟
باورش برام سخت بود.صدای لیسا تو آخرین بیت آهنگ لرزید و گفت:"من سردمه، بیا کنار آتیش تا گرم بشیم."
از حوضچه بیرون اومدیم و کنار هم نشستیم، شونه های لختمون، هم رو لمس میکردن و نور حاصل از شعله های آتیش، روی بدن های برهنه مون میرقصید.
پرسیدم:"لیسا؟میتونی یکم بیشتر بخونی؟ صدات خیلی آرامش بخشه ..."
با پوزخند کوچیکی گفت:"اگه کسی دو روز پیش بهم میگفت برای یه انسان آواز بخونم، تا میتونستم بهش میخندیدم."
با لحن التماس گونه و لوسی گفتم:"کامان، منو ضایع نکن."
-"باشه، امم این آهنگ خیلی معروفه، درمورد عشق عمیق و قدیمی بین یک ملکهٔ الف و انسان شکارچی ساده اس."
+"آیا پایان خوبی داره؟"
-"نمیخوام دروغ بگم، این آهنگ خیلی غم انگیزه."
+"دوست دارم بشنومش."وقتی لیسا شروع به خوندن کرد، چشمام رو بستم سعی کردم اون لحظه رو تا جای ممکن تو ذهنم ثبت کنم.
نمیدونستم چرا همچنین احساسی دارم، اما برای اولین بار تو زندگیم آرامش داشتم ، اضطراب و بی قراری همیشگیم از بین رفته بود.
وقتی لیسا آهنگ رو تموم کرد گفتم:"عجیبه ، من زبون الف ها رو نمیدونم، اما احساس میکنم کل داستان رو درک کردم."
بدن هامون خشک شده بود، اما هنوز کنار هم نشسته بودیم و نگاه هامون روی شعله های آتیش ثابت بود.
لیسا بلند شد و گفت:"بیا بخوابیم ، ما هنوز یک روز کامل پیاده تا مقصدمون فاصله داریم."
کمی ناامید از اینکه لحظه های آرامش بخش بینمون تموم شد،لباسم رو پوشیدم و روی چمن ها دراز کشیدم.
هنوز آمادگی خوابیدن نداشتم، ذهنم شروع به تجزیه تحلیل همهٔ اتفاقاتی که از دیروز تا امروز افتاده بود کرد:اتفاقای ترسناک ، داراماتیک و پر هیجان!
اما هیچ تردیدی تو ذهنم نبود که این بهترین روز زندگیمه!
YOU ARE READING
𝑫𝒓𝒂𝒈𝒐𝒏'𝒔 𝑮𝒂𝒎𝒆✔
Fantasyدر دنیای جادویی اژدها و تک شاخ ها و موجودات فرا طبیعی دیگه، جنی یک انسان جادوگر و لیسا یک اِلف(جن)، متوجه میشن که یه پیوند اسرار آمیز با هم دارن! اونها سفر هیجان انگیزشونو شروع میکنن ... فقط برای اینکه بفهمن پیوند دیگه ای وجود داره که بینشون بوجود ب...