Chapter 20

259 61 5
                                    

"منو ببخش، دخترم."
این ها، اولین کلمات ملکه لاجوردی بودن که وقتی به جنگل غبار سفید برگشتیم، گفت.

سپس لیسا رو به آرومی در آغوش گرفت.

چند قدم ازشون دور شدم، نمیخواستم در این لحظهٔ احساسی مزاحمشون شم و علاوه بر این، مجبور شدم اشک هایی رو که به نوعی بدون اختیار، از گوشهٔ چشم ها جاری شده بود پاک کنم.

لیسا و مادرش، دقایقی همونطور تو بغل هم موندن و چیزی نگفتن.

سرانجام، ملکه رهاش کرد و سرش رو به معنای 'بیا اینجا'، برام تکون داد.

آروم آروم نزدیکشون شدم، مطمئن نیستم که بعدش باید چه کاری انجام بدم وقتی شروع به صحبت کرد؛

"من یه عذر خواهی به تو بدهکارم، جنی. بخاطر تعصب و دید بدم به انسان ها، رابطهٔ تو رو با دخترم، به اشتباه قضاوت کردم. اکنون، کاملا معتقدم که شما دونفر 'مقید به سرنوشت همدیگه' هستین؛ همونطور که افسانه ها میگن. و تو دوست لیسا هستی و این یعنی تو دوست همهٔ الف ها هستی!"

"نه فقط یک دوست، مادر."
لیسا با لبخندی مغرور، مداخله کرد.

"اون زندگی من رو بیشتر از اونچه که به خاطر میارم نجات داده."

"ما هر دو اینکارو کردیم."
حرفش رو اصلاح کردم و سعی کردم باوقار و باحیا باشم.

ملکه لاجوردی نگاهی بهم انداخت و من تقریباً میتونستم نشونه ای از علاقه و تحسین رو در چشمای باشکوهش ببینم.

"پس ما برای همیشه به تو مدیونیم جنی. این رو به عنوان قدردانی و دوستی از طرف ما درنظر بگیر."

اون در ادامهٔ حرفش یک سنجاق موی پیچیده و زیبا، ساخته شده از نقره و یاقوت کبود، تو دست هاش ظاهر کرد و به آرومی روی موهای من قرار داد.

"ممنونم، این..واقعاً زیباست."
من غرق شده در هدیهٔ سخاوتمندانه ای که بهم داده شده، با لکنتی از شوک، تشکر کردم.

"این خیلی خوبه که شما دونفر امروز برگشتید؛ کاملا به موقع! چون تعطیلات الف ها، "نایاندآما(naiand'ama)" یا همون جان بهاره شروع شده. همهٔ الف ها این ایام رو جشن میگیرن و شادی میکنن، بنابراین از جشن های ما نهایت لذت رو ببرین، هردو شایستهٔ اون هستید!"

ملکهٔ لاجوردی، آخرین لبخند درخشانش رو بهمون تحویل داد و تنهامون گذاشت.

****

شرکت در تعطیلات الف ها، واقعاً یک تجربهٔ حیرت انگیز بود.

آخرین باری که از اردوگاه اونها بازدید کردم، همه بسیار جدی به نظر میرسیدن و حتی با سوظن پنهون در چشم هاشون، بهم خیره شده بودن.

امروز تنها چیزی که در اطرافم میدیدم، لبخندهای شاد و نگاه های دوستانه بود.

جاذبه های بسیاری هم وجود داشت: انواع مختلف مسابقات، رقص، نواختن ساز های مختلف، یک گروه از الف ها حتی یه استیج کوچیک ساخته بودن نمایش اجرا میکردن.

چندین بازرگان از مناطق مختلف جهان، هم وارد اردوگاه شدند؛
بسیاری از اقلام جالب و مصنوعات زیبا، برای فروش ارائه میدادند.

من با لیسا اوقات خوب و شگفت آوری داشتم.

در ابتدا ما فقط در اردوگاه میگشتیم و به موسیقی گوش میدادیم، اما خیلی زود شجاعتش رو بدست آوردیم و در رقص ها و مسابقات هم شرکت کردیم.

و من براش یه تیردان عجیب غریب برای تیر هاش خریدم، که در عوضش یه بوسهٔ شیرین روی لب هام دریافت کردم که واقعا ارزشش رو داشت.

سپس لیسا در مسابقهٔ تیراندازی با کمان، شرکت کرد و مقام اول رو بدست آورد.

وقتی من بهش تبریک گفتم، یک گردنبند نقره ای ظریف و زیبا، دور گردنم انداخت.

"این جایزهٔ مسابقه بود، من اونو برای تو برنده شدم."
اون گفت و این شیرین ترین کاری بود که کسی تا به حال برام انجام داده بود.

وقتی از یک پیاده روی توی جنگل برگشتیم و به سمت چادرهامون رفتیم، خورشید غروب کرده بود.

لیسا لبخند سپاسگزارانه ای تحویلم داد و گفت:"من واقعا امروز کلی لحظات شاد و سرگرم کننده ای باهات گذروندم، واقعا عالی بود؛ ممنونم."

"منم همینطور، بازم بخاطر گردنبند ازت ممنونم، خیلی دوست داشتنیه."

"شب بخیر."
زمزمه کرد و به جلو خم شد تا سریع لب هامو ببوسه.

اما...من هنوز نمیخواستم این عصر دلنشین به پایان برسه.

وقتی داشت لب هاش رو از لب هام جدا میکرد، دستامو روی چونه اش گذاشتم و مانع عقب کشیدنش شدم.

با دیدن اینکه تکونی نخورد متوجه شدم از اینکارم متعجب شده؛
با رضایت بوسه مون رو عمیق تر کردم.

وقتی مکی از زبونم زد، بوسه رو قطع کردیم.

به چشم های قهوه ای و براقش خیره شدم و نجوا کردم:"من میخوامت لیسا، امشب!"



__________________

R U Ready for the final chapter? ㅠ-ㅠ

𝑫𝒓𝒂𝒈𝒐𝒏'𝒔 𝑮𝒂𝒎𝒆✔Where stories live. Discover now