تو تاریکی کامل، زانو زده بودم ... احساس میکردم هر لحظه ممکنه بالا بیارم.
تو آکادمی، در مورد پورتال ها چیزهایی رو بهمون میگفتن، اما معلم هامون هیچوقت بهمون اجازه نمیدادن که ازشون استفاده کنیم.
ما فقط اجازه داشتیم فرضیه و نظریه های اونا رو مطالعه کنیم،اما اجازه ای برای عملی کردنشون نداشتیم.
لعنت بهشون، اونا هیچ چیزی در مورد عوارض جانبی عجیب و غریب پورتال بهمون نگفته بودن... الان واقعا حس میکنم میخوام بالا بیارم!
یکدفعه به خودم اومدم و فکری تو سرم اومد!
الان زندم و این چیز خوبیه ... اما.. من الان کجام؟یه طلسم خوندم و یه گوی سبک رو شونم ظاهر شد و اطرافم رو روشن کرد.
فهمیدم!
بدون شک من الان تو یکی از معبد های قدیمی جن های باستانی ام!معماری، مجسمه ها، آثارهای هنری روی دیوارها خیلی زیبا بودن، حتی با اینکه روی همشون غبار و تار عنکبوت بود.
تقریباً وضعیتمو فراموش کردم ، تصمیم گرفتم برای مدت نچندان کوتاهی اونجا رو تحسین کنم.دو هزار سال پیش جن ها تنها نژاد مسلط در جهان بودن؛هیچ کس نمیتونست با اون ها در قدرت و فرهنگ رقابت کنه!
اما برتری اونها شروع به از بین رفتن، و در نتیجه به آرامی توسط انسان ها و ماهیت گسترش دادن قلمروشون، از قدرت تا حدودی کناره گیری کردن!
هرگز جنگ مستقیمی بین جن ها و انسانها صورت نگرفته، همه اینها به تدریج اتفاق افتاده: سقوط یک نژاد و ظهور نژاد دیگر.
معابد و شهرهای هزار ساله خالی از سکنه شدن و به آرامی فرو ریختن، و درنهایت، رها و فراموش شدن!
و در حال حاضر عشایر جن فقط در گوشه و کنار جنگلهای بزرگ یا در کوههای مرتفع زندگی می کنن، فقط در سایه ای از شکوه قبلی خودشون!
ذهنم سریع بهم یادآوری کرد که وضعیتم هنوز خیلی وخیمه. اگه هیچ راه خروجی از این ویرانه ها وجود نداشته باشه، چیکار باید بکنم؟
وقتی فهمیدم ممکنه که به دام افتاده باشم، یه لرز سرد از ستون فقراتم عبور کرد.احتمال مرگ از گرسنگی از کشته شدن توسط شمشیر یکی از شوالیه های برج خیلی ترسناک تره.
به آرومی از راهروها عبور کردم و سعی کردم از چسبیدن تارهای عنکبوت به مو و لباسم جلوگیری کنم.
بعد از مدتی به یه سالن بزرگ و باشکوه، با ستون های سنگی که تا سقف بلند اونجا امتداد داشتن، رسیدم.وقتی به مرکز اتاق نزدیک شدم، متوجه یه مانع جادویی درخشان شدم که روی زمین افتاده بود و درونش.. یه جن دختر وجود داشت.
اون نخوابیده بود، اما انگار خیلی خسته شده بود، موهای بلوند تیرَش به هم ریخته بود و لباس هاش همه پاره و کثیف بودن.وقتی بلند شد و به سمتم برگشت، نتونستم متوجهٔ درخششی که تو چشمای قهوه ایش بود، بشم.
"خب.. تو قصد داری همینطوری به من خیره شی یا کمکم کنی، انسان؟!"
صداش به طرز شگفت انگیزی گوشنواز اما در عین حال لحنش خیلی تند بود!"اهم ... حتما ، تو اونجا گیر کردی؟"
"کاملا معلومه که تو یه انسانی! اگه من اینجا گیر نمی کردم، روی این کف سرد و سنگی دراز میکشیدم و منتظر کمک بودم؟ حالا متوجه شدی؟"
خب، اون کاملاً ناامیده و به کمک احتیاج داره، اما لحن حرف زدنش باعث میشه خونم به جوش بیاد.
اون دیگه عین چه جهنمیه؟
"اول بهم بگو که چه شکلی یه موجود باهوشی مثل تو اینجا به دام افتاده."
دست هام رو بغل کردم و با تخسی بهش نگاه کردم و گفتم:"و دیگه من رو انسان صدا نزن؛ آزارم میده!"
"داستانش خیلی پیچیدس، برای توضیح دادن وقت نداریم. همین حالا منو آزاد کن، انسان!"
با عصبانیت بهم خیره شد، اما من فقط با آرامش با آرامش قدمی عقب رفتم و نگاهش کردم.
دیدن اینکه چه شکلی مجبوره برای نجاتش غرورش رو کنار بزاره،به طرز عجیبی برام رضایت بخش بود.
بعد از یک دقیقه لبش رو گاز گرفت، بلاخره غرورش رو شکست و گفت"میشه بهم کمک کنی؟"
با لحن طعنه آمیزی جواب دادم:"راه درستی رو انتخاب کردی!آخه شما بزرگوارید!"
وقتی به اون سد جادویی نزدیک می شدم سعی میکردم تمرکز داشته باشم چون ساختن اون طلسم کار آسونی نبود.
با بستن چشمام ، دستم را دراز کردم و با انگشت اشاره مانع رو لمس کردم و ورد جادویی رو زمزمه کردم..با ناپدید شدن سد جادویی، یک دفعه اون دختر بیرون اومد و گفت:"ممنونم. حدس می زنم اونقدر که فکر میکردم عین انسان های دیگه، بی فایده نیستی."
اون دختر دوباره به همون جلد مغرورش فرو رفت!با لحنی آزرده جواب دادم" بهت گفتم که من رو انسان صدا نزن! "
"اسم من جنی عه، و تو؟"
جن کاملاً به نژاد من بی اعتماد بود ، اما این واقعیت که فقط من تونستم نجاتش بدم، باعث شد کمی تردید کنه. دادم او را تردید کرد.
لحظه ای مکث کرد و گفت:"لیسا ، حالا بیا سریع از اینجا بیرون بریم."
YOU ARE READING
𝑫𝒓𝒂𝒈𝒐𝒏'𝒔 𝑮𝒂𝒎𝒆✔
Fantasyدر دنیای جادویی اژدها و تک شاخ ها و موجودات فرا طبیعی دیگه، جنی یک انسان جادوگر و لیسا یک اِلف(جن)، متوجه میشن که یه پیوند اسرار آمیز با هم دارن! اونها سفر هیجان انگیزشونو شروع میکنن ... فقط برای اینکه بفهمن پیوند دیگه ای وجود داره که بینشون بوجود ب...