Chapter 5

318 107 50
                                    


قبل از اینکه از خرابه ها بیرون بیایم، لیسا خم شد و عصای جادویی جادوگر رو که روی زمین افتاده بود و بین خاکستر ها بود، برداشت.

با کنجکاوی پرسیدم:"این همون وسیله ای بود که بازیابیش کردی؟"

-"اره، این قرن ها گم شده بود...و الان اون رو به مردمم برمیگردونم."
بهم خیره شد، انگار برای اینکه چیزی بگه مردد بود.
-"به اون، عصای درخت پیر میگن."
+"خوشگله."

"عین احمقا رفتار نکن،انسان!"
دندون قروچه ای کرد، اون یک دفعه محتاط شد؛

عالیه،  دوباره داره اون رفتار رو اعصابشو تکرار میکنه و من دیگه به اندازهٔ کافی تحملش کردم!

"چرا اینقدر نسبت به من بی اعتمادی؟ اگه من نبودم حتی فرصتی برای بازیابی عصای جادویی پیدا نمیکردی! پس چرا با من اینطوری رفتار میکنی؟ ما فقط زندگی همو نجات دادیم و تو جوری رفتار میکنی که انگار من دشمنتم!

"انقدر حرف نزن. آزار دهنده اس."
اون گفت ، اما من دیدم که یه برق پشیمونی از چهره اش عبور کرد. "تنها چیزی که ارزش داره، من ...من فکر میکنم که خیلی بد نیستی... برای یک انسان."

واضحه که حرفش به عنوان تعارف بود ، اما من میخوام حقیقت رو بشنوم.

آهی کشید. و گفت: من قبلا هیچ انسانی رو ملاقات نکرده بودم، خب؟ و من اونا رو فقط از  چیزایی که الف ها در مورد تاریخمون بهم میگفتن و از داستانهایی که مادرم مرتباً وقتی کوچیک بودم، برام تعریف می کرد، میشناسم."

+"و دقیقا اون چیزایی که میگفتن چی بود؟"

-"که انسانها اساساً ... شیطان هستن. بی پروا، مخرب، بیرحم ... و این باعث نابودی ما میشه."

آسیب دیده و ناامید بهش نگاه کردم و با صدای ناراحت پرسیدم:"این چیزیه که تو درمورد من فکر میکنی؟"

-"من نمیدونم چه فکری باید بکنم."

+"خوب؛ پس حدس میزنم همین باشه. من راه خودم رو ادامه میدم؛ نمیخوام با حضور انسانیم، تو رو اذیت کنم!"

گفتم و به سمت راستم چرخیدم و راه افتادم؛ میتونستم احساس کنم که لیسا از پشت سر بهم خیره شده.

خیلی دور نشده بودم که صدای قدم هایی رو پشت سرم شنیدم.

داد زد:"صبر کن! تو حتی نمیدونی الان کجا هستی!"
+"تو نباید نگران من باشی، من فقط یک انسان شرورم، درسته؟"

-"اوه، الان داری کاری میکنی که من احساس گناه کنم؟ کجا میخوای بری؟ گفتی که فراری بودی؟"

"آره، من از آکادمی جادوگری تو واریهالا فرار کردم. و اونا دنبال پیدا کردن و کشتن منن،  میخوام به غرب، به بندر ماگانی برم، سوار کشتی بشم و از این قاره بیرون برم."

-"از اینجا تا ماگانی، دو هفته راهه."
بهم هشدار داد اما فقط شونمو بالا انداختم و شروع به راه رفتن و دور شدن کردم.

-"صبر کن، تو...یه انسان احمق و لجبازی!"
دستم رو گرفت و متوقفم کرد.

-"اردوگاه اِلف ها که من توش زندگی میکنم، فقط دو روز با اینجا فاصله داره، فکر میکنم چیز بدی نباشه اگه با من بیای..."

از تعجب یخ زدم.
+"تو واقعاً منو به اردوگاه خودت میبری؟"

-"اره ، منظورم اینه که تو منو از این معبد ویرانه نجات دادی و ما میتونیم از بزرگان اِلف در مورد ارتباط بینمون، ینی همون" سرنوشت مقید"سوال کنیم."

+"تو مطمئنی که اِلف های دیگه با اومدن من مخالفتی نمیکنن؟"

-"خب، نمیخوام دروغ بگم، اونا علاقهٔ خاصی نسب  به انسان ها ندارن، اما من همه چیز رو بهشون میگم ، اونها باید درک کنن."

بهم اطمینان داد و دستام هنوز تو دستاش بود. وقتی به چشمای قهوه ای و خوشگلش نگاه کردم، عصبانیتم کاملا از بین رفت.

با توجه به اینکه اِلف های اردوگاه اون چه دیدگاهی نسبت به انسان ها داشتن، فهمیدم که پیشنهادش چقدر جسورانه و سخاوتمندانه بوده!

+"خب...بریم."
به راحتی قبول کردم، اما قبل از اینکه دست هاش رو ول کنم، به آرومی فشارش دادم.

𝑫𝒓𝒂𝒈𝒐𝒏'𝒔 𝑮𝒂𝒎𝒆✔Where stories live. Discover now