مالفوی

76 10 0
                                    

صبح زود بیدار شدم شاید از هیجان زیادی بود که داشتم.. رفتم دست و صورتم و شستم.وقتی قیافه خودمو توی آیینه دیدم وحشت کردم اینجوری قرار نبود روز اولم و توی مدرسه ی هاگوارتز شروع کنم یه حموم سری رفتم و شروع کردم به درست کردم موهام
و یونیفرمو پوشیدم و یه برق لبی که همیشه همراهم بود و برداشتم و به لبام زدم.
_همم..چقدر جذاب شدین خانم کندال گیلبرت
و یه لبخند هاتی زدم و کفشای ونس مشکیمو پوشیدم و به این فکر بودم که با رنگ سبز رنگشون کنم
در اخر به تیپم نگاه کردم_دختر من عاشق این دامن کوتاه شدم!
وقتی ساعت و نگاه کردم فهمیدم که خیلی دیر شده و سریع از پله ها پایین اومدم.. و دوستی که تازه پیدا کرده بودم و دیدم پنسی پارکینسون. که جز اسلایدرین بود
پنسی_هی.منتظرت بودم
_های بیب.داشتم اماده میشدم
پنسی_خوب رسیدی به خودتا!
پوزخندی زدم و دیگ ادامه ندادم
وقتی رفتیم سر کلاس دریکو جایی نشسته بود که میز جلوش جای ما میشد وقتی وارد کلاس شدم اولین کسی که برگشت سمتمون دریکو بود که نگاهش از سر تا پام چرخید وقتی متوجه نگام بهش شد لبخند کجی بهم زد و روشو برگردوند
وقتی خواستیم بشینیم قسمتی نشستم که بتونم با کج کردن سرم دریکو رو ببینم و پنسی هم بقلم نشست.
با اومدن میشل خوشحال تر شدم لبخندی بهش زدم و اونم با لبخند محوی جوابم و داد عادت داشتم همیشه بی تفاوته به همه چیز..
وقتی پرفسور اسنیپ وارد کلاس شد ازش ترسیدم حس کردم خیلی آدم خطرناکیه....توی تمام مدت کلاس نگاه سنگین دریکو رو حس میکردم و چندباری زیر چشمی نگاش کردم که متوجه نگاهم شد و لبخند زد و روشو برگردوند..
چرا این پسر برام انقدر جذابه؟..تمام رفتاراش..قیافش.. نگاهش:)
با شنیدن اسم میشل گیلبرت از فکر کردن بیرون اومدم وقتی به میشل نگاه کردم استرس از چشماش میبارید شایدم خوشحالی بود نفهمیدم چه اتفاقی اونجا افتاده ترجیح دادم بعدا ازش بپرسم.
بعد کلاس با گروهمون به گوشه طبقه ی مدرسه رفتیم کسی اونجا جز ما نبود..دریکو نشست لب پنجره و بقیه وایسادن و مشغول حرف زدن و بد گفتن از گروه های دیگه و از گریفیندور حرف میزدن دریکو تایید میکرد و میخندید و هیچکسو جز خودش قبول نداشت
وقتی بقیه در حال خاطره تعریف کردن بودن اون سرشو چسبوند به پنجره و بیرون نگاه کرد..
ناخوداگاه خیره شدم بهش و تونستم با خیال راحت بهش نگاه کنم..دختر اون واقعا هات بود به لباش نگاه کردم اوه لعنتی این بشر...ناخواسته لبم و گاز گرفتم
همینجوری محو ش شده بودم برگشت و نگام کرد!
فک کنم زیادی زل زده بودم بهش...با نگاهش دست پاچه شدم و سرم و انداختم پایین..ای دختر احمق امیدوارم کار دیگمو ندیده باشه!
فقط میخواستم ازونجا برم...

𝐻𝑎𝑟𝑟𝑦 𝑝𝑜𝑡𝑡𝑒𝑟.(𝐴𝑛𝑜𝑡ℎ𝑒𝑟 𝑏𝑒𝑔𝑖𝑛)Where stories live. Discover now