بازگشت.

50 6 6
                                    

Pov.کندال
با اخرین لباسی که توی چمدون گذاشتم..بغض توی گلوم سنگین تر شد.
در اتاقمو بستم،از خوابگاه بیرون اومدم و بچه هارو دیدم که توی محوته هاگوارتز از هم خداحافظی میکردن...
دنبال دریکو گشتم ک کنار آدرین و گویل و بقیه پسرا اسلیترین وایساده بود..
رفتم پیششون و موقعی رسیدم که داشتن کم کم خدافسی میکردن.
وقتی تموم شد دریکو دستم و گرفت رفتیم پشت محوته
_اگه قطار بره چی؟
دریکو_بهتر..
_دریکو!
توی تمام مدت فقط نگام میکرد و چیزی نمیگف..
_نمیخوای چیزی بگی نه؟
دریکو_دلم برات تنگ میشه
_منم همینطور..
دریکو_کاش میشد بدزدمت ببرمت یه جا دور تا کسی نه دستش به من برسه نه تو!
خندیدم_اقا دزده قطار میره ها
چیزی نگفت و فقط اومد جلو بوسیدم
جفتمون نمیخواستیم از هم جدا شیم..‌اما نمیشد!
هاگرید_بجنبین..قطار الان راه میوفته
با اجبار از هم جدا شدیم و تا لحظه ای که سوار شیم دستامو گرفته بود.
دریکو_خب..مواظب خودت باش
_نامه بنویس..یادت نره
لبخند تلخی زد..
محکم بقلش کردم و سرم و تو گردنش بردم و برای اخرین بار عطر تلخش و بو کشیدم.
بازم بغض کردم اما نمیخواستم اشکام و ببینه..
اما نتونستم نگه دارم قطره اشک سمجی روی گونه هام اومد
دریکو_گریه میکنی؟
_نه..برای چی اخه
میخواستم پاکشون کنم ولب نزاشت دستشو گذاشت روی صورتم و اروم از روی گونه هام پاکشون کرد.
_خدافس..
سری تکون داد و بدون حرف سوار شد و با نگاهش بدرقم کرد.
سوار شدم و دنبال میشل گشتم
همینجوری که رد میشدم پشت سرم در یکی از واگن ها باز شد
هرمیون_کندال!..اینجاییم
سری تکون دادم و رفتم نشستم کنار میشل
هرمیون_دلم براتون تنگ میشه گایز:)
رون_یادتون نره نامه بنویسین
میشل_من برای تک تکتون مینویسم
_منم همینطور

مشغول حرف زدن بودن و منم تمام خاطرات شبانه روزم و توی هاگوارتز مرور میکردم..
میشل_هی چرا تو خودتی؟
_دلم تنگ میشه واسه اینجا
میشل_منم ولی شرایط همینه..
_میدونم..بنظرت چی میشه؟
میشل_واقعا حس خوبی ندارم..

نزدیکا خونه بود و باید از هم خدافسی میکردیم..
هرمیون_خدایا خیلی سخته..
بقلش کردم_میدونم واقعا..
جدا شدیم و رفتم سمت هری
هری_حواست به میشل باشه خب؟
لبخندی زدم_هست..
رون پرید وسط حرفم_یکی باید حواسش به کندال باشه!
خندیدم_بازم تو نمک ریختی.؟؟
رون اومد سمتم محکم بقلم کرد_دلم برات تنگ میشه بچه
متقابلن بقلش کردم_من خیلی بیشتر..
رون بهترین دوستم بود..حس میکردم حکم برادرم و داره البته نه تنها برای من حتی برای میشل هم همین بود...
وقتی رسیدیم عمه بتنی و دیدیم که کنار ماشین سفید رنگش وایساده بود..
بهش سلام کردیم
عمه_دخترای من دلم براتون یه ذره شده بود..بشینین
بارون میومد اما اونقدری نبود...
سرم و گذاشتم روی پنجره بخار گرفته میخواستم تمام فضای شیشه رو پر از حرف کنم دلم پر بود..ازینکه تا میومدم یکم خوشحال باشم و زندگی کنم یه اتفاقی میوفتاد..
شروع کردم به نقاشی کشیدن صورت کشیدم..دوتا چشم..یه لبخند!
لبخندی ک از گریه بدتر بود..
بخار شیشه مثل قطره ی اب شد و از چشم های نقاشی پایین اومد.
چقدر شبیه حس و حال الانم بود!
قطره اشکی از چشمم افتاد...ایندفعه دیگ نتونستم نگهش دارم.

پایان فصل اول

𝐻𝑎𝑟𝑟𝑦 𝑝𝑜𝑡𝑡𝑒𝑟.(𝐴𝑛𝑜𝑡ℎ𝑒𝑟 𝑏𝑒𝑔𝑖𝑛)Where stories live. Discover now