دختری که فرق داشت.

34 8 0
                                    

Pov.هری پاتر
از بچگی تا الان هیچوقت عشق رو حس نکردم..دوست داشتن رو..اینکه چه حسی داره وقتی یکیو دوست داری یا اون دوست داره..اهمیت دادن!
وقتی توی قطار برای اولین بار دیدمش حس عجیبی بهم دست داد..فرق داشت!
همیشه دمای بدنم پایین بود و دستام سرد..اما وقتی لمسش میکردم یا دستاش و میگرفتم گرمای بدنش نفسم و حبس میکرد.
از موقعی که دیده بودمش ولدمورت و یادم رفته بود حس آرامش..حسی هیچوقت نداشتم.
لحتی لحظه ای که چیزی که توی وجودش و  پنهان کرده بود نشون داد ازش ترسیدم اما بعدش بهم ثابت شد که واقعا با بقیه فرق داره اون دختر خاصه!
نمیدونم لیاقت اینکه داشته باشمش و دارم یا نه
دلم نمیخواد هیچ اتفاقی واسش بیوفته..حداقل میتونم بگم مهم ترین آدم تو زندگیمه!
امشب بالاخره تصمیم گرفتم مرزی که بینمون ساخته بودم و بزارم کنار ترسیدم!..وقتی دیدم دیگه ادامه نداد و رفت عقب ترسیدم که از دست داده باشمش انگار حس خوب رو ازم محروم کرد..رفتم جلو و محکم تر از همیشه نگهش داشتم که نره..چون اگه نباشه دیگه منی وجود نداره و نمیدونم بدون اون چیکار کنم...

رون_چرا انقد نگاش میکنی؟
_چی؟
رون_میشل و میگم..چرا انقد نگاش میکنی؟
_اها...نمیدونم
رون_امشب هرمیون خوشگل شده..
_اوهوم
رون_من میرم یه ابمیوه بگیرم چی میخوری؟
_فرقی نداره
باشه ای گفت و رفت
چند دقیقه تنها نشستم..میشل خوشحال بود کنار کندال و هرمیون وایساده بود و میخندیدن.
هاگرید_هری تنهایی!
_نه..منتظر رون هستم الان میاد..
هاگرید سری تکون داد و رفت
وقتی رون با اپ پرتقال و اب میوه های دیگه اومد فهمیدم که برای هرمیون و بقیه هم گرفته.
هرمیون_رون خودم میخواستم بگیرم مرسی
کندال_خسته شدما
میشل_منم..

اخر شب رفتیم خوابگاه و کندال هم با دریکو رفت.
حتی میشل و هرمیون زود شب بخیر گفتن و من و رون موندیم.
بی حوصله لم دادیم رو مبل
رون_بنظرت من خوب رقصیدم؟
پوزخندی زدم_با اون لباس قشنگت..اره
رون_هری!..یادم ننداز..به لباس نیس که
چند دقیقه سکوت بینمون شد.
که بازم رون شکستش_هری!
_هوم
رون_دوسش داری؟
_کی؟
رون_من!..میشل و میگم دیگه
_اوهوم
رون_منم
با تعجب نگاش کردم_چی!!؟
رون_میگم منم هرمیون و دوست دارم
پوفی کشیدم_مصاحبه ت تموم شد میزاری برم بخوابم؟!
سری تکون داد و شب بخیری گفتم.
شب عجیبی بود تمام ثانیه هایی که با میشل بودم حالم خوب بود.
بهم خوش گذشت اما یه چیزی درونم باعث نگرانیم میشد انگار روزای جالبی تو راه نبود.
وقتی خوابم برد بازم کابوس دیدم
ولدمورت_کجا بودی!؟
..._جناب ولدمورت چیزی که میخواید رو نمیتونم پیدا کنم.
ولدمورت_چطور هرچیزی واسه ی قدرت پیدا کردنم خواستم پیدا کردی جز این؟
..._نمیشه..قربان..
ولدمورت_تمومش کن!..من اون چوبدستی رو میخوام زمان داره از دست میره هری پاتر باید کشته بشه!

با گفتن اسمم از خواب پریدم تمام بدنم عرق کرده بود ترسیدم میخواستم برم پیش دامبلدور اما این وقت شب کسی بیدار نبود.
من میدونستم اینا واقعیه همه ش!
داره شروع میشه..
جنگ بزرگ
مرگ ولدمورت به دست خودم
انتقام!

𝐻𝑎𝑟𝑟𝑦 𝑝𝑜𝑡𝑡𝑒𝑟.(𝐴𝑛𝑜𝑡ℎ𝑒𝑟 𝑏𝑒𝑔𝑖𝑛)Where stories live. Discover now