𝐩𝐨𝐯.میشل
هرمیون_میشل با توام!
_اوه ببخشید حواسم پرت شد..
هرمیون اخم کرد و به صحبت کردن ادامه داد_منظور رون ازینکه محکم تر بقلم نکرد چیه؟ینی دیگه دوسم نداره؟
با قیافه گرفته نگاش کردم_کام عان! بخاطر یه بقل؟؟
سرشو انداخت پایین و به فکر فرو رفت..
وقتی دیدم کندال با اسلایدرین ها نیومده بود تعجب کردم و با دیدن قیافش حس کردم اتفاقی افتاده اشاره ای بهش کردم که بیاد پیش من.....
توی تمام مدت کلاس کندال مثل یه ربات نشسته بود و به جلو خیره شده بود..دلیل کاراشو نمیفهمیدم حس میکردم یکی از ته کلاس زل زده بهم وقتی برگشتم با دیدن دریکو قیافم پوکر ترین حالت ممکن شد اونم وقتی دیدم خیلی عاشقانه داره کندال و نگاه میکنه که حتی نفهمید من دارم میبینمش!
برگشتم به کندال گفتم_دریکو چرا انقد نگاه میکنه؟دلم میخواد کَلشو بکنم!
کاملا دیدم که کندال دستپاچه شد و چیزی نگفت
یعنی چی بینشون بود؟! قطعا چیزی نمیدونه باشه! منم چه فکرایی میکنم..
بعد از کلاس تصمیم گرفتیم بریم خوابگاه و کل روز رو اونجا موندیم..
وقتی رون و هرمیون توی حال عاشقانه خودشون بودن..لم دادم رو مبل و شروع کردم به خوندن کتاب تاریخ جادوگری.
زیر چشمی هری و نگاه میکردم که با خوندن اسپل روی اشیا تمرین میکنه
_اینسندیا!
با دیدن روشن شدن اتیش شومینه لبخندی روی لبم اومد وقتی دیدم هری داره نگام میکنه سری جمش کردم و صاف کردن صدام ادامه دادم به خوندن کتاب...
بعد از چند دقیقه هری اومد کنارم نشست اما جوری رفتار کردم که انگار نفهمیدم..
هری_...چی میخونی؟
همینجوری که سرم توی کتاب بود گفتم_تاریخ جادوگری.
هری_من اونو کامل خوندم
نگاهی بهش کردم_چه جالب!
هری_خب..من میرم که راحت کتاب بخونی
جا خوردم.! فکر کنم خیلی بد باهاش حرف زدم فقط میخوام از احساسم چیزی نفهمه همین.._نه!..دیگه نمیخوام بخونم..
دوباره سر جاش نشست
_من چند وقتیه از دخترا هافلپاف درمورد یه جادوگری به اسم ولدمورت میشنوم..
هری_میشناسمش خوبم میشناسم...
حس کردم عصبی شد_چطور؟مگه چیکار کرده؟
موهاشو که توی صورتش ریخته بود داد بالا و ادامه داد_اون این زخم و روی پیشونیم گذاشت!...اون پدر مادرم و کشت..
_من واقعا متاسفم هری:)
لبخند تلخی زد_ولی اشکال نداره من یه روزی با دستای خودم میکشمش..
سری تکون دادم... پس اون واقعا ادم خطرناکیه!
چرا اصن اون زخم و گذاشته روی پیشونی هری؟
و هزاران علامت سوال توی ذهنم شکل گرفت
ولی بیخیال شدم و بحث و عوض کردم
پوخندی زدم_هرمیون و رون و نگاه
هری_واقعا همو دوس دارن و این خیلی خوبه
_اوهوم...
اون شب هری همش توی فکر بود...به خودم گفتم کاش بهش نمیگفتم دلم نمیخواست ناراحت باشه میخواستم بقلش کنم و دلداریش بدم اما میترسیدم نمیتونستم کاش میشد کمکش کنم
حیف ک حق نداشتم از چیزی که توی وجودم بود استفاده کنم....
YOU ARE READING
𝐻𝑎𝑟𝑟𝑦 𝑝𝑜𝑡𝑡𝑒𝑟.(𝐴𝑛𝑜𝑡ℎ𝑒𝑟 𝑏𝑒𝑔𝑖𝑛)
RomancePersain version. بدترین حس:وقتی از شیفت بیدار میشی و با ریل لایف مواجه می شی.