فاصله به مدت محدود

30 6 2
                                    

Pov.کندال
_مطمعنی اتفاقی برات نمیوفته؟
میشل_اره تو فقط از دریکو بپرس ببین ازین موضوع چیزی میدونه یا نه
_باشه
هرمیون_فعلا هیچکاری نکنیم بهتره..

یه عالمه فکر تو سرم بود..قرار بود چه اتفاقی بیوفته؟
دریکو_کندال!
سرم و اوردم بالا
دریکو_چیشده؟..چرا غذا تو نمیخوری
نگاهی به غذام کردم که ازش کم نشده بود
_اشتها ندارم...
دریکو_هیچ اتفاقی واسه میشل نمیوفته خب؟
_تو از کجا انقد مطمعنی؟
دریکو_چون..
دامبلدور_گوش بدید
همه برگشتن سمت دامبلدور و از غذا خوردن دست کشیدن
دامبلدور_به دلیل یک سری چیز ها و مشکلاتی که به وجود اومده شما زودتر تعطیل میشید...منظورم از فردا!
همه شروع کردن به حرف زدن..هیچکس از این بابت راضی نبود و نگرانی ها بیشتر شده بود
بدون اینکه دیگه چیزی بخورم بلند شدم و به خوابگاه رفتم..
خیره شده بودم به شومینه...صدای سوختن چوب حس خیلی خوبی بهم میداد دلم نمیخواست امشب تموم شه..برف و تگرگ شدید تر شده بود و از بخار زیاد پنجره میشد سرما هوا بیرون و به خوبی حس کرد..
شاید این اخرین شب توی هاگوارتز بود..
نیم ساعت گذشت و با صدای نگهبانان که هشدار میدادن از اتاق هاتون بیرون نیاید به خودم اومدم
اسنیپ در خوابگاه و با شدت باز کرد و پشت سرش دریکو و بقیه اومدن تو
اسنیپ_حواستون و جمع کنین..
دریکو_چه اتفاقی داره میوفته؟
اسنیپ_گوش بده!..فکر اومدن به بیرون و از سرتون بیرون کنین..پیش هم باشین.
و رفت و محکم درو پشت سرش بست.
دریکو اومد نشست کنارم و بقیه هم رو به رو نشستن
شوکه شده بودم_چیشده؟
دریکو_ وقتی رفتی یه دقیقه بعدش صدای وحشتناکی اومد و نمیدونم چی بود ولی بعدش  پروفسور کوییرل در سالن و باز کرد و دویید سمت دامبلدور و بیهوش شد.
شوکم بیشتر از قبل شد و بدون هیچ حرفی فقط نگاشون کردم
گویل_امشب میشه یکیتون بیاد پیش من بخوابه؟
دریکو خندید_چیه نکنه ترسیدی؟
_واقعا هم ترس داره!
نگاهی بهم کرد و مثل بچه های خوب نشست

2:02 AM
پنسی_من واقعا دیگ خوابم میاد هرچی شد..شد!
گویل_منم همینطور..
کرپ_خب دخترا میان تو خوابگاه پسرا یا..
_من ترجیح میدم تو اتاق خودم بخوابم
دریکو_اره..منم ترجیح میدم تو اتاق تو بخوابم!
با گفتن این حرفش دلم میخواست غیب شم..نگاه سنگین همشونو رو خودم حس کردم..واقعا خجالت کشیدم..
بعد از کلی بحث قرار شد بریم خوابگاه پسرونه هممون..ازونجایی که جا کم بود مجبور بودیم دو تایی رو یه تخت بخوابیم
همینجوری که داشتم به بحثشون در مورد اینکه کی پیش کی بخوابه نگاه میکردم دریکو اومد بقل گوشم اروم گفت_تو پیش من میخوابی دیگه؟
با حرص لبامو بهم فشردم_با حرفایی که تو داری جلو بقیه میزنی فک نکنم
همه جاهاشون و پیدا کردن و فقط من و پنسی دریکو موندیم
گویل_من تک موندم یکیتون باید پیش من بخوابه لطفاا من میترسم
پنسی_کندال بخاطر دل مهربونش حتما این لطف و بهت میکنه!
نگاهی بهش کردم_یا اینکه بیام این لطف و به خودت بکنم هوم؟
با اینکه اصلا دلم نمیخواست ولی اینجوری بهتر بود..
ولی دریکو دقیقا همون کارو کرد که میخواستم..
دستش و انداخت دور گردنم_بنظر من پنسی تو پیش گویل بخواب من و کندالم پیش هم میخوابیم اخه راحتیم باهم بار اولمون نی..
پریدم وسط حرفش_اها دقیقا!
و لبخندی زدم و پنسی هم لبخندی پر از فوش تحویلم داد و رفت کنار گویل..
خیلی خودم کنترل کردم که بهشون نخندم..
وقتی همه جاهاشون مشخص شد دریکو سری دراز کشید رو تخت اشاره کرد که منم برم پیشش
اروم رفتم کنارش خوابیدم
پتو رو کشید روم و موهامو از رو صورتم زد کنار
اروم گفتم_اینجا کلی ادمه اگه بفهمن..
دریکو_برام مهم نیس
دیگه چیزی نگفتم و فقط نگاش کردم..موهامو نوازش میکرد و گاهی هم پیشونیم و بوس میکرد
به ارامش رسیده بودم انگار ترس و وحشت های چند دقیقه پیش تموم شده بود صدای نفس کشیدنامون هماهنگ شده بود
چشمامو بستم تا بهتر حسشون کنم که لبامو کوتاه بوسید..چشامو باز کردم
دریکو_نخواب
خندم گرفت_چرا دقیقا؟
دریکو_دلم میخواد چشماتو ببینم
لج کردم و سرم و بردم تو گردنش و محکم بقلم کرد
گرمای تنش سردی هوا رو از سرم مینداخت
کاش امشب هیچوقت تموم نمیشد..کاش تعطیل نمیشدیم...نمیدونستم تو اون مدت بدون دریکو چیکار کنم..دلم براش خیلی تنگ میشد!

𝐻𝑎𝑟𝑟𝑦 𝑝𝑜𝑡𝑡𝑒𝑟.(𝐴𝑛𝑜𝑡ℎ𝑒𝑟 𝑏𝑒𝑔𝑖𝑛)Where stories live. Discover now