part 1

2.1K 162 10
                                    


با اینکه از  نیمه شب گذشته بود ولی همچنان ایستگاه قطار  شلوغ بود و مردم درحال رفت و آمد بودن ، تهیونگ  نگاهی به سالن انداخت تا صندلی خالی برای نشستن پیدا کنه ، کولش که روی شونش سنگینی میکرد کمی جابه جا کرد و با دیدن صندلی خالی به سمت انتهای سالن رفت و روی آخرین صندلی نشست .

جلوش زوج جوانی به همراه کودک کم سن و سالشون نشسته بودن ، دختر بچه روی صندلی ایستاد و با چشمان کنجکاوش اونو نگاه کرد ، تهیونگ  لبخندی زد و چند تا شکلک برای کوک در اورد که باعث شد بچه بخنده و کمی بالا پایین بپره
پدر و مادر دختر بچه که توجهشون جلب شده بود لبخندی به تهیونگ زدن .

تهیونگ سرش روی کولش که تو بغل گرفته بود گذاشت به کسی که روی صندلی کناریش نشست و با صدای تقریبا بلندی خمیازه  کشید نگاه کرد ، پسر جوانی که صندلی کناریش اشغال کرده بود انگار که منتظر کسی بود  مدام ساعتش چک میکرد .

وقتی متوجه شد مدت زیادیه که بهش خیره شده نگاهش ازش گرفت و چشماش بست و سعی کرد بدون توجه به سر و صدای زیاد چرت کوتاهی بزنه  که دستی رو شونش نشست و کمی تکونش داد

_ببخشید شما یه پسر قد کوتاه با موهای طوسی و ...

بدون اینکه سرش بلند کنه جواب داد

ت _  نه

پسر دستش از روی شونش برداشت و کمی توی صندلیش جابه جا شد و بعد پرسید :

_مطمئنی؟

سرش بلند کرد و کولش کنار پاش روی زمین  گذاشت و به اون پسر مزاحم نگاه کرد

ت _ یک بار پرسیدی جوابت دادم دیگه

پوفی کرد و سرش به صندلی تکیه داد و چشماش بست
ولی انگار پسر ول کنش نبود

_ حالا چرا عصبی میشی  ، اخه قرار بود دوستم همینجا ملاقات کنم مدتیه منتظرشم و متوجه شدم که  توهم خیلی وقته اینجا نشستی گفتم شاید دیده باشیش

پسر با دیدن صورت خسته و بی حال تیهونگ  دست از حرف زدن برداشت و کیسه ای که دستش بود کمی بالا اورد و رو بهش گفت

ببینم حالت خوبه؟  انگار فشارت افتاده ؟ من یکم آبمیوه با خودم دارم میخوای

داشت همینجور حرف میزد که متوجه شد خوابش برده و سکوت کرد .

................

با درد بدی که توی گردنش پیچید از خواب بیدار شد و کش و قوصی به بدن خستش داد ، نگاهش به ساعت بزرگ تو سالن افتاد و با دیدن ساعت از جاش بلند شد تا از ایستگاه قطار  خارج بشه ، حالا ایستگاه خلوت تر شده بود و تقریبا به جز صدای کشیده شدن چرخ چمدان ها روی زمین صدایه دیگه ای شنیده نمیشد  .

کمی سر جاش ایستاد و به این فکر کرد که حالا باید چکار کنه ،  تصمیم گرفت اول از اونجا  بیرون بره و بعد تصمیم بگیره بهرحال نمیتونست که  تا آخر عمر توی ایستگاه قطار زندگی بکنه

Beyond Love Where stories live. Discover now