Part 16

344 67 9
                                    

این پارت ادامه پارت ١٣ پس اگه نیازه یه نگاهی به اخرای پارت ١٣ بندازین
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

کوک :

توی بار نشسته بودم و دختر و پسر هایی که درحال رقص بودن تماشا میکردم ، با احساس اینکه کسی کنارم نشست سرم برگردوندم و به مرد خوش هیکلی که با کلاه کپ و ماسک مشکی و کت اورسایز بلند نگاه کردم که کنارم رو بروی پیشخون نشسته بود و زیادی مشکوک میزد

با اشاره به بارمن جوون نوشیدنی سفارش داد و بعد به سمت من برگشت و مستقیم نگاهم کرد

برای اینکه نگاهم ازش بگیرم زیادی دیر شده بود و جوری که اون مرد نگاهم میکرد فهمیدم که بخاطر من اینجاست

_جئون جونگ کوک؟؟

اینکه انکار کنم شخصی که اسمش اورد منم خیلی ضایع بود و قطعا اون دقیقا میدونست که من کیم و فقط یه کار کلیشه ای انجام داده بود تا توجه من جلب کنه و حرفش بزنه

ک _ خودمم

از جاش بلند شد و روبروی من ایستاد کمی به سمتم خم شد و دم گوشم خیلی آروم گفت

_ از مقدمه چینی خوشم نمیاد پس میرم سر اصل مطلب ، من اومدم اینجا تا از شرت خلاص بشم

کمرش صاف کرد و درحالی که توی چشمای درشت شده از تعجبم نگاه میکرد گفت

_فعلا تو مود خوبیم و بیا قبل از اینکه به زندگیت پایان بدم کمی حرف بزنیم

از جام بلند شدم و بطری مشروب روی پیشخون گذاشتم

قدمی به عقب برداشتم که سریع بازوم گرفت و توی دستش فشرد

بارمن که متوجه تنش بین ما شده بود جلو اومد و
با ترس چند بار صداش زد و گوشزد کرد که توی بار درگیری درست نکنیم

اون مرد با دست آزادش چند تا اسکناس از جیبش بیرون اورد و روی پیشخون گذاشت
و بعد منو به سمت در خروجی هدایت کردم درواقع منو به زور دنبال خودش کشید

نگاهی به دور و برم انداختم ، زیادی شلوغ بود و نور کم توی بار مانع این میشد که بفهمم غیر از در اصلی در دیگه ای برای خروج هست یا نه
اگه فرار میکردم شاید کار برای خودم مشکل تر میکردم و قطعا اون مرد اگه برای کشتن من اینجا بود تنهایی اقدام نمیکرد و کسای دیگه ای لای جمعیت بار بودن که بلافاصله بعد از فرارم گیرم بندازن
پس تصمیم گرفتم خیلی مقاومت نکنم تا از بار خارج بشیم

از بار خارج شدیم و کمی جلوتر وقتی به خیابون خلوتی رسیدیم ، لگدی به ساق پاش زدم و بعد از اینکه کمی خم شد با دست آزادم مشت محکمی توی صورتش زدم که بازوم رها کرد و تونستم فرار کنم درحالی که داشتم میدویدم پشت سرم نگاه کردم و اون دیدم که همینجور وسط خیابون ایستاده و دنبالم نمیاد ، میتونستم شرط ببندم اگه اون ماسک لعنتی نیمی از صورتش نپوشونده بود پوزخندشم میدیدم
یه جای کار میلنگید ، دست از فرار برداشتم و ایستادم که متوجه نور قرمز رنگی که پیشونیم هدف گرفته بود شدم
نفس کشیدن یادم رفته و توان حرک کردن نداشتم و خب درواقع اگه حرکتی هم میکردم یه تیر توی مغزم
جا خوش میکرد

Beyond Love Where stories live. Discover now