part 2

862 131 7
                                    


چند روزی از آشنایی کوک با تهیونگ میگذشت ولی بعد از اون روز دیگه همو ندیدن .

کوک درحالی که داشت به موزیک مورد علاقش گوش میداد و  توی خیابون قدم میزد  قطره آبی  روی لپش فرود امد و متوجه شد که ابر ها شروع به باریدن کردن ، با اینکه به محض خارج شدن از خانه و نگاه کردن به آسمان حدس زده بود که ممکنه بارون بباره ولی توجهی نکرده بود و بدون اینکه برگرده و چترش برداره پیاده رویش شروع کرده بود .

کوک زیر بارون به راهش ادامه داد و مردم تماشا کرد ، بعضی زوج ها با خوشحالی دست در دست هم زیر بارون قدم میزدن و  گه گاهی هم بوسه های یواشکی از لب های معشوقشون میدزدیدن ، بعضی هم با اوقات تلخی تند تند حرکت میکردن و به آرامی زیر بارون میدویدن تا زودتر قبل از اینکه تمام لباس هاشون خیس بشه به مقصدشون برسن و یا  جایی رو برای پناه گرفتن پیدا کنن .

بعد از مدتی پیاده روی بارون شدت گرفت و لباس های کوک حسابی خیس شدن و از موهاش قطرات آب چکه میکردن ولی اون کسی نبود که بخاطر بارون و خیس شدن لباس هاش شاکی بشه ، یاد وقتای که مجبور بود زیر سیلاب ، مسیر های طولانی با پای پیاده راه بره و تا سر توی گِل و لجنزار فرو بره باعث شد چینی به پیشونیش بیوفته و این بارون لذت بخش که چیزی نبود در برابر اونها .

همینطور که داشت قدم میزد و سعی میکرد به خاطرات گذشتش فکر نکنه کافه ای اون سمت خیابون دید ، ایستاد و سعی کرد با نگاهش جای خالی توی کافه پیدا بکنه که متوجه شد همه میز ها پرن ، مردم که دنبال سرپناهی برای فرار از بارون و هوای سرد بیرون بودن وارد کافه میشدن و سعی داشتن صندلی خالی برای خودشون پیدا بکنند .

وقتی داشت مردمی که توی کافه نشسته بودن تماشا میکرد چهره آشنایی توجهش جلب کرد ، هندزفری از گوگش در اورد و همونجا زیر سایه درخت بزرگی کنار خیابون ایستاد و تهیونگ تماشا کرد که سعی داشت با خوشرویی با مشتری هایی که بخاطر طولانی شدن تحویل سفارششون مدام شکایت میکردن برخورد کنه .

تهیونگ تمام روز سر پا بود و سفارش های مردم آماده میکرد و به غرغر های رئیسش گوش میداد و از چین بزرگ روی پیشونیش بر اثر اخم کردن و دستای مشت شدش میشد فهمید که  سعی داشت خودش کنترل کنه تا مشتش روی صورت رئیسش فرود نیاد .

و این سمت جونگ کوک رو داشتیم که تمام مدت ایستاده بود و داشت تهیونگ  تماشا میکرد خودشم نمیدونست چرا اونجاست یا کنجکاو شده تا بیشتر اون پسر بشناسه ولی اهمیتی هم نمیداد و همین که باعث میشد برای مدت کوتاهی هم که شده  از فکر و خیال  بیرون بیاد خوب بود .

بالاخره بارون بند اومد و کافه کم کم خلوت شد ، اخرین مشتری هم رفت و تهیونگ بعد از تمیز کردن کافه از رئیسش خداحافظی کرد و از کافه بیرون زد ، کوک هم  بدون اینکه بدونه چرا پشت سرش راه افتاد .

Beyond Love Where stories live. Discover now