حقیقت:
گاهی وقتها با خودش فکر میکرد ، اگه تو این محله بدنیا نمیومد ،الان سرنوشتش چی میشد !
بدنام ترین محله ی شهر پکن ، محله ی روسپی ها ... ییبوی جوان هنوز هم نمیتونست بفهمه چرا مادرش برای فرار از بدنامی و طعنه های بقیه ، بدترین جا رو انتخاب کرده بود، این مگه از چاله دراومدن و توی چاه افتادن نبود؟!
امّا هروقت از مادرش سوال میکرد ،به در بسته میخورد و جواب درستی نمیگرفت !اون روز جشن تولد هیجده سالگیش بود، بزودی درسشو تموم میکرد ،و با هوش بالایی که داشت ،میتونست توی یه رشته ی عالی دانشگاهی درس بخونه ، لااقل این تنها امیدی بود که هنوز مادر رو سرپا نگهداشته بود .
وارد حیاط شد ،با دیدن بند رخت پر از پرده و
ملافه ی شسته شده ، آهی کشید و با حرص لگدی به لگن فلزی زد و وارد خونه شد !مادر که از چند ساعت قبل سخت کار کرده بود ،با شنیدن صدای در از جاش بلند شد ،سعی کرد اخمی رو که در اثر کمر درد روی پیشونیش نقش بسته بود رو کنار بزنه ، و لبخندی کوچیک زد ، لبهاشو به هم میمالید تا کمی رنگ بگیره و از اون بیحالی در بیاد .
امّا ییبو خیلی زرنگتر از این حرفها بود ،اون حلقه های سیاه زیر چشمهاش ، و چینهای گوشه ی لبهاش ، چیزی نبود که بشه پنهانش کرد .
مادر با لبخند به طرفش رفت ، وبهش گفت : اومدی عزیزممم!! بیا بشین نهارت آماده است !ییبو نگاه کوتاهی توی صورتش کرد و با تاسف جواب داد: چیزی نمیخورم ، میرم توی اتاقم !
مادر با ناامیدی نگاهش کرد و دستی که برای نوازش موهای پسرش بالا رفته بود ،توی هوا خشک شد !
ییبو بدون اینکه نگاهی به میز کوچیک آشپز خونه بندازه و کیک کوچولویی رو که مادر با عشق و
علاقه ی فراوان تهیه کرده بود ببینه ، وارد اتاق کوچیکش شد ،کیفشو یه گوشه پرت کرد و خودشو روی تخت انداخت!
امّا هنوز زمان زیادی نگذشته بود که صدای ضربه ی آرومی که به در می خورد ، وادارش کرد تا دستشو از روی صورتش برداره و بی حوصله تر از قبل جواب بده : نمیخورم ...اشتها ندارممم!مادر به آرامی لای در رو کمی باز کرد و پرسید : میتونم ...بیام تو؟!
ییبو نیم خیز شد و گفت : بله !
YOU ARE READING
Black & White
FanfictionBlack & white تمام شده📗📕 نمیشه گفت کی سیاه مطلقه کی سفید مطلق ... توی قلب هر سیاهی یه نقطه ی سفید هست و تو قلب هر سفیدی یه نقطه ی سیاه🖤🤍 ییبو تاپ ژانر : درام ، انگست ، بی ال *هپی اندینگ*