پارت ۲۴

965 274 135
                                    


آرامش:

روز بعد به جان زنگ زد : جان ...خوبی ؟!
هنوز از دستم ناراحتی؟!

+نه ...تقصیر تو نبود !

_ ولی لحن صدات هنوز عصبانیه ...میشه برگردی ، باید با هم حرف بزنیم ، نمیخوام از من دلخور باشی!

و روز بعد ، جان دوباره به کارگاه برگشته بود، وقتی وارد شد ،یه مشتری توی کارگاه بود ،با خجالت یه گوشه ایستاد تا کار سینگ به پایان رسید و با رفتن مشتری ، با خوشحالی بطرفش اومد: خوشحالم که میبینمت جان !
بهتره بیای اینجا ، باید با هم حرف بزنیم !

بعد در برابر چشمهای متعجب جان تابلوی کارگاه رو به تعطیل تغییر داد و در رو بست !

و دست جان رو گرفت و به طرف کاناپه ی گوشه ی کارگاه برد ، کنار جان و با کمی فاصله نشست ، و در حالیکه به صورت ساکت و غمگینش نگاه میکرد ،لب زد: متاسفم ! منو ببخش!
من نمیخواستم باعث ناراحتی تو بشم ...واقعا متاسفم !
منو ببخش!

جان سرشو تکون داد و گفت : ایرادی نداره ...تقصیر تو نیست...من مشکلات خاص خودمو دارم ، و متاسفانه واکنشم زیادی بود! حالا بهترم ...خیلی بهترم !

_جان ...به من نگاه کن ...من وقتی دانشگاهمو ول کردم و تغییر رشته دادم،مشکلات زیادی داشتم ....خیلی ها با اینکار من مخالف بودند ،
مهم ترین شون پدر و مادرم بودند که اینکار منو یه حماقت محض میدونستند، پدرم بحث خیلی بدی باهام داشت و وقتی نتونست منو از اینکار منصرف بکنه ، بهم گفت : یه روزی دست از پا درازتر ،بیچاره و بی پول برمیگردم و به پاهاش میفتم ! و اون روز خیلی دور نیست!

و من همونجا قسم خوردم که تو راهی که انتخاب کردم ،بهترین باشم ، سالها زحمت کشیدم ،درس خوندم ،کار کردم و کارآموزی کردم ،تا به اینجا رسیدم ! نمیگم که حالا به نقطه ی درخشانی از زندگیم رسیدم ،اما ،هیچوقت خسته نمیشم و بدنبال هدفهای بالاتر میدوم !

جان همچنان نگاهش میکرد و با شنیدن هر کدوم از جملاتش، توی دلش تحسینش میکرد!

سینگ ادامه داد: اینکه با بقیه فرق داشته باشیم ، یا به سبک و سیاق اونها زندگی نکنیم اصلا مهم نیست !
نباید بترسی و ماهیت خودتو پنهان بکنی ،تو هیچ کار اشتباهی نکردی !
تو بهترین ،و پاک ترین پسری هستی که من در تمام این سالها شناختم !

جان با شنیدن این حرف ،با شوک نگاهش کرد ، لبهاشو باز و بسته کرد تا چیزی بگه ،اما هیچ صدایی از گلوش خارج نمیشد!
با ترس نگاهش کرد و لرزشی خفیف تمام بدنشو گرفت ،سرشو پایین انداخت و دستهای لرزانشو توی هم گره زد !

سینگ با دیدن این صحنه جلوتر رفت ،دستشو دور بدنش انداخت و اونو توی آغوشش کشید و گفت : دیوونه ...دیوونه .....تو بهترینی ! تو بهترینی!

جان با تصاحب آغوشی که منتظرش بود ،دیگه مقاومت نکرد و کمی بعد صدای هق هق گریه هاش دل سینگ رو به درد می آورد!
کمی در آغوش هم باقی موندند ، بعد به آرامی خودشو ازش جدا کرد و گفت : ممنونم ! فکر میکردم اگه بدونی ...اگه بفهمی ...از من بدت بیاد!
منهم نمیخواستم دوستی تو رو از دست بدم !

Black & WhiteDonde viven las historias. Descúbrelo ahora