شک و تردید :
دو روز گذشته بود، و امروز اول هفته بود، ییبو خوشحال بود، چون مرخصی جان تموم شده بود و مطمعن بود که امروز میتونه برمیگرده !
با این حال وقتی به شرکت رسید ،سعی کرد بدون ایجاد کنجکاوی توی اتاق کارشو سرک بکشه و با دیدن مونیتور روشن و شنیدن صدای خنده هاش که با بقیه شوخی میکرد ، مطمعن شد که جان برگشته ... ونفس راحتی کشید !
جان برگشته بود و همین کافی بود!جان هم هر لحظه منتظر بود تا ییبو رو ببینه ، میدونست که یببو از این غیبت دو سه روزه اش حسابی دلخور و شاکی شده ، و منتظر اولین فرصت ممکنه تا دوباره باهاش دعوا بکنه !
اما در کمال تعجب ، ییبو اون روز تا پایان وقت اداری به سراغش نیومد، حتی وقتی که جان خیلی دیرتر از بقیه برای خوردن نهار رفت ، و همین فرصت خوبی بود تا ییبو رو ببینه ، باز هم ییبو به سراغش نیومد!
از طرفی خوشحال بود که ییبو به این مساله حساسیت زیادی نشون نداده ، و از طرف دیگه ته دلش دلخورو ناراحت ...و حتی ...کمی عصبانی شده بود!
احساس سرخوردگی میکرد ،و در انتهای ساعت کاری اون روز ، و حتی وقتی که به بهانه ی ارائه ی گزارشی که ییبو اول هفته ی قبل ازش خواسته بود ،به دفترش مراجعه کرد ، درکمال تعجب متوجه شد که ییبو زودتر از روزهای قبل از شرکت خارج شده !
دیگه واقعا ناراحت شده بود و از اینکه یببو آشکارا بهش کم محلی کرده بود، حسابی عصبانی بود!
با دلخوری کیفشو برداشت و از دفترش خارج شد تا به آخرین متروی اون شب برسه ، اما هنوز از ساختمان شرکت خارج نشده بود که گوشیش زنگ خورد!
با خوشحالی لبخندی زد ،و با تصور اینکه ییبو بالاخره باهاش تماس گرفته ،گوشیشو از توی جیبش درآورد ،اما با دیدن اسم سینگ که روی صفحه روشن میدرخشید ، سر جاش ایستاد!
نمیدونست که باید جوابشو بده یا نه ؟! و چند لحظه ی بعد تماس قطع شد ،همونطور که به صفحه ی گوشیش نگاه میکرد ، حس بدی توی مغز و قلبش پیچید ، و با نگرانی شماره شو گرفت ، بیشتر از دو بار زنگ نخورده بود که صدای ظریف زنانه ای جواب داد:
آقای شیائو جان؟!
جان با اخم جواب داد: بله ...خودم هستم ...شما؟!
زن جوان بهش خبر داد که پرستار بیمارستانه و باهاش تماس گرفته تا بهش خبر بده که آقای سینگ دلش میخواسته یه بار دیگه جان رو ببینه !جان نمیدونست چه جوابی بده ، برای چند لحظه سکوت کرد و بعد با ترس و تردید پرسید: حالش ...خوبه؟!
پرستار بهش گفته بود که حالش چندان مساعد نیست ،و جان با شنیدن این حرف ، با نگرانی گفته بود که خیلی زود خودشو میرسونه !
و حالا جلوی در اتاق سینگ بود،اونقدر سریع خودشو رسونده بود که هنوز هم قلبش ناآرام و تند میتپید ، بعد از یه نفس بلند و بعد از چند لحظه توقف سعی کرد تا آرامش خودشو حفظ بکنه .....در زد و وارد شد!
ESTÁS LEYENDO
Black & White
FanficBlack & white تمام شده📗📕 نمیشه گفت کی سیاه مطلقه کی سفید مطلق ... توی قلب هر سیاهی یه نقطه ی سفید هست و تو قلب هر سفیدی یه نقطه ی سیاه🖤🤍 ییبو تاپ ژانر : درام ، انگست ، بی ال *هپی اندینگ*