پارت ۱۲

979 251 60
                                    


دیدار پدر بزرگ :

هنوز ده دقیقه نگذشته بود که چند نفر به طبقه ی پایین اومدند ، در بین اونها مرد میانسالی بود که لباسی رسمی به تن داشت و با دقت به سر تا پای ییبو نگاهی انداخت و گفت : شما کسی هستید که ادعا کرده از خانم شینگ سو اطلاعاتی داره ؟!
ییبو ابروهاشو بالا برد و با اعتماد بنفس جواب داد: بله ...درسته !! و شما ؟!

مرد جواب داد: من منشی آقای شینگ هستم ، و اول باید صحت اطلاعات شما رو بررسی کنم ، بعد به خودشون اطلاع خواهیم داد!

ییبو کلافه پوفی کرد و دست توی جیبش کرد و کارت شناسایی مادرشو درآورد و به طرفش گرفت !
منشی با دیدن اسم و مشخصات خانم جوان ، بلافاصله دستپاچه شد و با عجله پرسید: اینو از کجا آوردی؟! خودش کجاست ؟! چه نسبتی باهاش داری؟!
ییبو سرشو به طرفین تکون داد و با آرامش ادامه داد: دیگه هیچ حرفی نمیزنم ... ادامه ی حرفها رو در حضور خود آقای شینگ میزنم!

منشی با ناراحتی مکث کرد و بعد از چند لحظه ادامه داد: آقای شینگ سن و سال زیادی دارند ، و در تمام این سالها چشم انتظار دخترشون بودند، هیچوقت باور نکرده بودند که بلایی سرشون اومده ...اما ...نمیدونم که شما خوش خبر هستید یا نه ...پس لطفا اینو در نظر بگیرید که ایشون در چه شرایطی هستند و لطفا مراقبشون باشید !

بعد از گفتن این نکات ، به ییبو اشاره کرد تا دنبالش بره و همگی به طبقه ی سوم شرکت رفتند ، جایی که دفتر ریاست شرکت قرار داشت!

ییبو اگرچه در تمام این لحظات سکوت کرده بود و زیر نقاب سرد و بی احساسش پنهان شده بود ،اما در واقع بسیار هیجان زده و کمی هم نگران بود، میترسید که قلب پدربزرگش توانایی و گنجایش تحمل اینهمه درد و غصه رو نداشته باشه ...یا اونو بعنوان نوه ی خودش قبول نکنه !

بعد از ده دقیقه که بنظر ییبو سختترین و طولانی ترین دقایق عمرش بود، بالاخره به دفتر رییس راهنمایی شد !

مرد مسنی که پشت میز ریاست نشسته بود ،پیرمردی شصت تا هفتاد ساله بود که با چشمهایی درخشان به ییبو زل زده بود ،و دست لرزانش رو روی عصای چوبی گرونقیمتش گذاشته بود!

ییبو با احترام سلام کرد و منتظر ایستاد، پیرمرد همچنان که نگاهشو به صورت ییبو دوخته بود ،بهش اشاره کرد تا نزدیکتر بره ، و ییبو با قدمهایی اهسته بهش نزدیک شد و در چند متری ایستاد!

پدربزرگش نگاهی به صورت این مرد جوان انداخت و در حالیکه از هیجان میلرزید به سختی شروع به صحبت کرد و گفت : تو ...تو ...پسر سو هستی؟!

ییبو با تعجب نگاهش کرد و بعد به صورت منشی نگاهی انداخت که با شوک نگاهش میکرد ،نمیدونست باید چه جوابی بده و انتظار نداشت به همین راحتی و به سرعت به اصل مطلب برسه ، بعد از چند ثانیه با تردید سرشو به نشانه ی جواب مثبت تکان داد و نگاه لرزانشو به صورت پدربزرگش دوخت !

Black & WhiteDonde viven las historias. Descúbrelo ahora