پارت ۴۶

1.6K 253 238
                                    

عشق ابدی:

جان هم حال چندان خوشی نداشت، هنوز نمیتونست باور کنه که چی شنیده ، اما میدونست که ییبو الان توی حال خوبی نیست ، خودشو جلوتر کشید و تن لرزان ییبو رو توی آغوشش کشید و کنار گوشش لب زد: هیییسسس!
آروم باش....آروم باش!

ییبو توی آغوش جان لرزید و بغضش دوباره ترکید و در حالیکه سرشو روی شونه ی جان گذاشته بود، نالید: چرا اینکارو کرده....باورم نمیشه !
دروغه مگه نه ؟! ...میخواد  اینجوری ببخشمش...
این حرفا دروغه مگه نه؟!
جان نمیدونست چی بگه تا ییبو رو کمی آرومتر بکنه ،فقط دستشو روی پشتش گذاشت و شروع به نوازشش کرد!

پدر که تا اون لحظه ساکت بود و از شنیدن این خبر هنوز شوکه و ناراحت بود ،قدمی جلوتر رفت و کنار ییبو روی کاناپه نشست ، دستشو به طرف دست سرد ییبو دراز کرد و توجهشو به خودش جلب کرد!
ییبو با حس دست نوازشگر پدرش ،از آغوش جان بیرون اومد و به طرفش برگشت و با ناراحتی نگاهش کرد !

پدر سعی کرد تا با نگاهش به ییبو آرامش بده ،لبخند کوتاهی زد و گفت : میدونم که خیلی گیج شدی و حتی از دستش عصبانی هستی !
اما ،باید بگم من در این لحظه خیلی خوب میتونم حال پدربزرگتو درک کنم، و راستش دلم واسش سوخت و یه جورایی بهش حق میدم!

جان و ییبو با شنیدن این حرف ،با تعجب و دلخوری نگاهش کردند ،اما پدر فرصت هیچ گونه اعتراضی به اون دونفر نداد و ادامه داد: البته ...موافق کارهایی که کرده نیستم ،اما ...بعد از دیدن این ویدئو کمی بیشتر درکش کردم و دلم واسش سوخت!

پدربزرگت عاشق تو بوده ، تو رو واقعا دوست داشته ،اما اشتباهش این بوده که تو رو به روش خودش دوست داشته ...
میدونی دوست داشتن واقعی این نیست که کسی رو عمیقا بخوای ...بلکه باید اونو به هر شکلی که هست ،با تمام خوبی ها و بدی هاش ،با تمام نقص ها و کمبود هاش دوستش داشته باشی!
و متاسفانه پدربزرگت اینجوری نبود ،تو رو دوست داشت اما براساس معیارهای خودش ...تو رو دوست داشت اما همونجوری که خودش باور داشت که درسته !
و برای همین بود که با هر چیزی که مخالف خواسته ها و اصول خودش بود مخالفت میکرد ، عاشق تو بود ولی خواسته های تو رو نمیدید ...
عاشق تو بود ولی عشق تو رو قبول نداشت ...
چون برخلاف اصولش بود!
و به همین خاطر با اشتباهات مداوم و زیادش هم به خودش آسیب میزد و هم به تو!
ییبو  حالا با آرامش بیشتری  به حرفای پدر گوش میکرد و میدونست که واقعا همینطوره!

پدر بعد از گفتن این جملات ،نگاهی به هردونفر انداخت و گفت : میدونم که شنیدن این حرفها برای هر دوی شما سخت بوده ،هم احساس شادی و هم حس ناراحتی ...عصبانیت یا عذاب وجدان دارید!
اما چیزی که باید بدونید اینه که شما مقصر نیستید ،پدربزرگت با این انتخاب نادرست ،به نتایج نادرستی رسید ، و مسلما اگه دروغ نمیگفت ،تهدید نمیکرد و با وجود عدم تمایل قلبی ،به خواسته ی شما احترام میگذاشت ،شاید این همه عذاب ،ناراحتی و سختی نمیکشید!

Black & WhiteWhere stories live. Discover now