تجربه ی جدید :
با خروج از دفتر ، ییبو نفسشو با حرص بیرون داد و گفت : لعنتتت....متنفرم از موقعیتهای ناخواسته !
یوبین با آرامش کنارش راه میرفت و چیزی نمیگفت ، در واقع این قرار ناخواسته به هر دلیلی براش جذاب بود، درسته که ییبو هیچوقت اونو بعنوان یه دوست صد در صد نپذیرفته بود ،اما ؛ برای یوبین ،ییبو مسلما فراتر از یه دوست معمولی بود ، و این همون چیزی بود که جان بلافاصله متوجهش شده بود و ییبو با انکار صد در صد ازش فرار کرده بود!
ییبو هیچوقت به همچین احتمالی فکر نکرده بود ،و توجهات و مهربونی های یوبین رو به حساب دوستی چندین ساله و ترحم بعد از مرگ مادرش میزاشت.
و حالا جان با همون جمله ی به ظاهر مسخره بهش تلنگر زده بود ،ییبو نمیخواست همچین چیزی رو باور کنه ، توی زندگی سخت و پر فراز و نشیبش اونقدر گرفتاری و مشکلات مختلف داشت که نمیخواست قبول کنه بهترین دوستش روش کراش زده !
در حالیکه با خودش درگیر بود و به این مطالب فکر میکرد ، در سکوت در کنار یوبین قدم برمیداشت ، و پیش میرفت !
اما شخصیت این پسر اونقدر واسه یوبین شناخته شده بود که با یه نگاه زیر چشمی هم میتونست براحتی بگه که الان توی این فضا و مکان نیست و یه چیزی بد جوری روی اعصابش اسکی رفته !
گلوشو صاف کرد و پرسید : میگم...تا کجا باید راه بریم ، بهتر نیست توی یکی از همین غذاخوری ها بشینیم و چیزی بخوریم؟!ییبو با شنیدن حرف یوبین بخودش اومد ،و با حواس پرتی نگاهش کرد و برای چند ثانیه سکوت کرد ، بعد با شرمندگی لب زد : متاسفممم! من ...من حالم خوش نیست ، میتونم برم خونه ، و استراحت کنم ؟! شرمنده !
یوبین که انتظار همچین چیزی رو نداشت ،کمی دلخور شد ،اما بلافاصله خودشو جمع و جور کرد و جواب داد: با...باشه...ایرادی نداره ...منهم باید برم خونه ... کاری نداری ، بعدا میبینمت ...خدا نگهدار !
و قبل از اینکه ییبو بتونه دلخوری توی نگاهش رو ببینه ، ازش دور شد و با شتاب به اون طرف خیابون رفت !
ییبو برای چند ثانیه همونجا ایستاد ،بعد با دلخوری سر خودش غر زد : احمق ، لیاقت دوستیشو نداری ...چه برسه به عشق!بعد کلافه و بی حوصله براه افتاد و به طرف خونه رفت !
هنوز چند متری دورتر نرفته بود که با صدای جیغ گوشخراش زنی به خودش اومد و سرشو بالا گرفت و با تعجب به زن جوانی که روبروش ایستاده بود نگاه کرد ، با دیدن چهره ی عصبانی و گریان اون زن زیر لب فحش داد: لعنتتت!
و سعی کرد مسیرشو تغییر بده ، اما دیر شده بود ، و اون زن عصبانی با چند قدم خودشو بهش رسوند و بازوش گرفت و با اعتراض بلندی ادامه داد: تو ...تو ...احمق بی رحم !
چطور میتونی فقط با یه پیام کوتاه بهم بگی که دیگه نمیخوای منو ببینی ...اونهم ..اونهم ..بعد از ...ییبو با حرص دستشو از توی دست زن بیرون کشید و بطرفش خم شد و گفت : ببینم مستی ؟! بهتره
بر گردی مهمونخونه ...و توی خیابون بلوا نکنی !
و بی حوصله از کنارش گذشت!
YOU ARE READING
Black & White
FanfictionBlack & white تمام شده📗📕 نمیشه گفت کی سیاه مطلقه کی سفید مطلق ... توی قلب هر سیاهی یه نقطه ی سفید هست و تو قلب هر سفیدی یه نقطه ی سیاه🖤🤍 ییبو تاپ ژانر : درام ، انگست ، بی ال *هپی اندینگ*