زندگی جدید:
با عصبانیت از پله ها بالا رفت و توی راهروی طبقه ی بالا چشمش به دو نفر افتاد که با هم حرف میزدند ، زن جوانی که ساعتی قبل دیده بود ،حالا پشت بهش ایستاده بود و با آب و تاب فراوان از طعمه ی جدیدش حرف میزد که با دیدن صورت متعجب دوستش ، حرفش رو نصفه و نیمه رها کرد و برگشت ، و با دیدن مادر ییبو ، با ترس عقب عقب رفت ، مادر با خشم جلو رفت و یک سیلی محکم توی گوشش زد ،زن جوان که انتظار همچین چیزی رو نداشت ، جا خورد ، و تلو تلو خوران به دیوار خورد ، با درد ناله ی
بلندی از دهانش خارج شد و همزمان اعتراض کرد : چه خبرتههه؟!
مادر با عصبانیتی که در حد انفجار بود جواب داد: اونقدر بیشرم هستی که نه تنها از کاری که کردی پشیمون نیستی که داری با افتخار برای بقیه تعریفش میکنی ؟! گول زدن یه پسر بچه ی بی تجربه اینقدر واست افتخار داره ؟!
زن در حالیکه همچنان عقب عقب میرفت جواب داد: به من چه ...خودش میخواست تجربه ی جدیدی داشته باشه ...مگه من بزور بهش مشروب دادم !
مادر با قدمهای محکم بهش نزدیک شد و دستشو بالا برد تا دوباره توی گوشش بزنه ، اما اینبار زن جوان غافلگیر نشد ،به سرعت دستشو بالا آورد و مچ دست مادر رو توی هوا گرفت و اونو چرخوند ،با اینکار درگیری اون دو نفر به دعوای فیزیکی تبدیل شد و هر کدوم سعی میکردند به هر ترتیبی به طرف مقابل آسیب بزنند !
در میان این آشوب ، ناگهان با صدای مدیر مهمانخانه ، هر دو برای چند لحظه متوقف شدند و به اطراف نگاه کردند ،تمام کسانی که در اون ساعت در مهمانخانه بودند از اتاقها خارج شده بودند و با کنجکاوی به این صحنه نگاه میکردند !
مدیر مهمانخانه پایین پله ها ایستاده بود و با تعجب و خشم فراوان به اون دو نفر نگاه میکرد ،و بعد از سکوت کوتاهی که برقرار شد خطاب به هر دو نفر ادامه داد: بیایید توی دفترم ، باید بفهمم اینجا چه خبره ؟!
مادر با خشم از کنار زن جوان گذشت و در همون حال زیر لب غرید : نابودت میکنم ، هرزه ی کثیف!
و همین جمله کافی بود تا باعث جنون آنی اون زن عصبانی و آشفته بشه ، در حرکتی دیوانه وار از پشت مادر ییبو رو هول داد و با اینکار زن بیچاره که اصلا آمادگی همچین چیزی رو نداشت از پله ها سقوط کرد و به پایین افتاد !
فریاد دردناکش و سقوط وحشتناکش همه رو شوکه کرد ،همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد ، ودر عرض چند ثانیه بدن نیمه جان مادر ییبو کف سالن افتاده بود و خونی که بتدریج اطرافش رو فرا گرفت ، باعث همهمه و وحشت همگانی شد !
و چیزی که بعد از این اتفاق وحشتناک رخ داد، این بود که یک نفر در میان اینهمه همهمه و شلوغی با پلیس و اورژانس تماس گرفت و چند دقیقه ی بعد اون محله ی نسبتا آرام ،به شدت شلوغ و پر سر و صدا شد !
YOU ARE READING
Black & White
FanfictionBlack & white تمام شده📗📕 نمیشه گفت کی سیاه مطلقه کی سفید مطلق ... توی قلب هر سیاهی یه نقطه ی سفید هست و تو قلب هر سفیدی یه نقطه ی سیاه🖤🤍 ییبو تاپ ژانر : درام ، انگست ، بی ال *هپی اندینگ*