حقیقت :
دو سه روزی از اون اتفاق گذشته بود،و کم کم همه چیز رو فراموش کرده بودم که یه بار دیگه اون مرد ناشناس رو دیدم ، باز هم با اسبم برای سواری بیرون رفته بودم ، که اینبار اون مرد رو سوار بر یه اسب مشکی خیلی زیبا دیدم ، اونقدر از دیدن یه اسب سوارکاری دیگه ذوق زده شده بودم که کاملا فراموش کردم که صاحبش کیه ، با علاقه نگاهش میکردم و وقتی بهم نزدیکتر شدیم مرد ناشناس با لبخند بهم سلام داد و گفت: روزتون بخیر خانم جوان!
خوشحالم که حالتون خوبه و دوباره می بینمتون !با اشاره ی سر بهش سلام کردم و لبخند کوتاهی زدم ، مرد ناشناس با همون حالت ادامه داد: امروز حالتون چطوره ؟! اسبتون که اون روز سرما نخورد ؟ حالش خوبه؟!
مجبور بودم جواب پرحرفی هاشو بدم ، با وجود اینکه زیاد علاقه ای به هم صحبتی باهاش نداشتم ولی به شرط ادب جواب دادم: ممنونم ...بله ...خوبه !
مرد با خنده ی کوتاهی ادامه داد: اسم من وانگ لیانگه ...منهم با اسبها آشنایی مختصری دارم ، خوب ...در واقع یه مزرعه کوچیک پرورش اسب دارم که در همین نزدیکی هاست ، خوشحال میشم که یه روز به اونجا سر بزنید ،درست در انتهای همین جاده است ، قبل از اینکه به دامنه ی کوهستان برسید ،تابلوهای راهنمای مسیر کاملا مشخص هستند ،و اگه دلتون بخواد میتونید براحتی پیداش کنید.
نمیدونستم چرا داره این حرف ها رو بهم میزنه ، و علاقه ی زیادی هم به ادامه ی این بحث نداشتم ، و با بی صبری تمام منتظر بودم تا حرفشو تموم کنه و بره!
مردی که خودشو آقای وانگ معرفی کرده بود خیلی خوب متوجه بی علاقگی من شد و سرشو تکون داد و خداحافظی کوتاهی کرد و رفت!
جالبه ...پس این اطراف یه مزرعه ی پرورش اسب هست ،با دستم به نوازش گردن اسبم پرداختم و دم گوشش گفتم : هی پرنسس من ، انگار زیاد هم تنها نیستی ...دوستات همین نزدیکی ها هستند !اسب خوشگلم صدای بلندی از خودش درآورد ،و هوا رو با صدا از پره های بینیش بیرون داد، انگار حرفمو بخوبی فهمیده بود، با لذت گردنشو بوسیدم و بعد دوباره صاف روی زین نشستم و به راهم ادامه دادم!
بهر حال من بهیچوجه قصد نداشتم به اون مزرعه سر بزنم ،نیازی به اینکار نداشتم ، و با همین فکر بیخیال حرفهای آقای وانگ شدم !
اما سه روز بعد ، بخاطر یه اتفاق ناخواسته باز هم ملاقاتش کردم !
اون روز هوا خیلی خوب بود ،با کمک خدمتکارم کمی اسنک تهیه کردم ،یه سبد و زیر انداز کوچیک برداشتم و برای گردش به جنگل رفتم ،بعد از یکی دو ساعت استراحت و تفریح ،و یه خواب کوچولوی ظهر گاهی به ویلا برگشتم ، اما هنوز یکی دو ساعتی نگذشته بود که مسوول اصطبل با نگرانی خبرم کرد ،انگار حال اسبم خوب نبود ،و از اونجایی که در این اطراف دامپزشکی یا مرکز نگهداری و درمانی برای حیوانات بچشم نمیخورد ،ناچار شدم خدمتکارم رو به دنبال آقای وانگ بفرستم ،بهر حال اگه همونطور که ادعا میکرد یه مزرعه ی پرورش اسب داشت ، حتما از بیماری های احتمالی اسبها هم اطلاعات خوبی
داشت ،اون قدر مضطرب و نگران بودم که نمیدونم چند بار تا دم در ویلا رفتم و به اصطبل برگشتم ،تا بالاخره مستخدم برگشت ،در حالیکه آقای وانگ هم همراهش بود،با دیدن اقای وانگ با شتاب جلو رفتم و برای اولین بار در حرف زدن پیشقدم شدم: اوه ...آقای وانگ ...خواهش میکنم کمکم کنید ...اسبم ...اسبم ...
آقای وانگ با آرامش جواب داد: نگران نباشید ...شنیدم که امروز بیرون بودید، احتمالا علف بدی خورده ...نگران نباشید!
ESTÁS LEYENDO
Black & White
FanficBlack & white تمام شده📗📕 نمیشه گفت کی سیاه مطلقه کی سفید مطلق ... توی قلب هر سیاهی یه نقطه ی سفید هست و تو قلب هر سفیدی یه نقطه ی سیاه🖤🤍 ییبو تاپ ژانر : درام ، انگست ، بی ال *هپی اندینگ*