پارت ۴

1.2K 286 65
                                    

حقیقت :

  دو سه روزی از اون اتفاق گذشته بود،و کم کم همه چیز رو فراموش کرده بودم که یه بار دیگه اون مرد ناشناس رو دیدم ، باز هم با اسبم برای سواری بیرون رفته بودم ، که اینبار اون مرد رو سوار بر یه اسب مشکی خیلی زیبا دیدم ، اونقدر از دیدن یه اسب سوارکاری دیگه ذوق زده شده بودم که کاملا فراموش کردم که صاحبش کیه ، با علاقه نگاهش میکردم و وقتی بهم نزدیکتر شدیم مرد ناشناس با لبخند بهم سلام داد و گفت: روزتون بخیر خانم جوان!
خوشحالم که حالتون خوبه و دوباره می بینمتون !

با اشاره ی سر بهش سلام کردم و لبخند کوتاهی زدم ، مرد ناشناس با همون حالت ادامه داد: امروز حالتون چطوره ؟! اسبتون که اون روز سرما نخورد ؟ حالش خوبه؟!

مجبور بودم جواب پرحرفی هاشو بدم ، با وجود اینکه زیاد علاقه ای به هم صحبتی باهاش نداشتم ولی به شرط ادب جواب دادم: ممنونم ...بله ...خوبه !

مرد با خنده ی کوتاهی ادامه داد: اسم من وانگ لیانگه ...منهم با اسبها آشنایی مختصری دارم ، خوب ...در واقع  یه مزرعه کوچیک پرورش اسب دارم که در همین نزدیکی هاست ، خوشحال میشم که یه روز به اونجا سر بزنید ،درست در انتهای همین جاده است ، قبل از اینکه به دامنه ی کوهستان برسید ،تابلوهای راهنمای مسیر کاملا مشخص هستند ،و اگه دلتون بخواد میتونید براحتی پیداش کنید.

نمیدونستم چرا داره این حرف ها رو بهم میزنه ، و علاقه ی زیادی هم به ادامه ی این بحث نداشتم ، و با بی صبری تمام منتظر بودم تا حرفشو تموم کنه و بره!

مردی که خودشو آقای وانگ معرفی کرده بود خیلی خوب متوجه بی علاقگی من شد  و سرشو تکون داد و خداحافظی کوتاهی کرد و رفت!
جالبه ...پس این اطراف یه مزرعه ی پرورش اسب هست ،با دستم به نوازش گردن اسبم پرداختم و دم گوشش گفتم : هی پرنسس من ، انگار زیاد هم تنها نیستی ...دوستات همین نزدیکی ها هستند !

اسب خوشگلم صدای بلندی از خودش درآورد ،و هوا رو با صدا از پره های بینیش بیرون داد،  انگار حرفمو بخوبی فهمیده بود، با لذت گردنشو بوسیدم و بعد دوباره صاف روی زین نشستم و به راهم ادامه دادم!

بهر حال  من بهیچوجه قصد نداشتم به اون مزرعه سر بزنم ،نیازی به اینکار نداشتم ، و با همین فکر بیخیال حرفهای آقای وانگ شدم !

اما سه روز بعد ، بخاطر یه اتفاق ناخواسته  باز هم ملاقاتش کردم !
اون روز هوا خیلی خوب بود ،با کمک خدمتکارم کمی اسنک تهیه کردم ،یه سبد و زیر انداز کوچیک برداشتم و برای گردش به جنگل رفتم ،بعد از یکی دو ساعت استراحت و تفریح ،و یه خواب کوچولوی ظهر گاهی به ویلا برگشتم ، اما هنوز یکی دو ساعتی نگذشته بود که  مسوول اصطبل با نگرانی خبرم کرد ،انگار حال اسبم خوب نبود ،و از اونجایی که در این اطراف دامپزشکی یا مرکز نگهداری و درمانی برای حیوانات بچشم نمیخورد ،ناچار شدم خدمتکارم رو به دنبال آقای وانگ بفرستم ،بهر حال اگه همونطور که ادعا میکرد یه مزرعه ی پرورش اسب داشت ، حتما از بیماری های احتمالی اسبها هم اطلاعات خوبی
داشت ،اون قدر مضطرب و نگران بودم که نمیدونم چند بار تا دم در ویلا رفتم و به اصطبل برگشتم ،تا بالاخره مستخدم برگشت ،در حالیکه آقای وانگ هم همراهش بود،با دیدن اقای وانگ با شتاب جلو رفتم و برای اولین بار در حرف زدن پیشقدم شدم: اوه ...آقای وانگ ...خواهش میکنم کمکم کنید ...اسبم ...اسبم ...
آقای وانگ با آرامش جواب داد: نگران نباشید ...شنیدم که امروز بیرون بودید، احتمالا علف بدی خورده ...نگران نباشید!

Black & WhiteDonde viven las historias. Descúbrelo ahora