پارت ۱۸

975 236 105
                                    

بازی جدید :

یک ساعت بعد مرتب و اتو کشیده  توی اتومبیلش نشسته بود و به طرف محل قرارش پیش میرفت ، قبلش به دیدن پدربزرگش رفت و بهش خبر داد که یه شام  و یه قرار کوچیک با دختر آقای لو داره ، پدربزرگ با خوشحالی از این خبر استقبال کرد و ازش خواست تا در نهایت ادب و احترام باهاش برخورد بکنه ، چون آقای لو یکی از شرکای قدیمی پدربزرگشه و اگه این نامزدی و ازدواج خوب پیش بره ، به نفع هر دو خانواده و به نفع ییبو خواهد بود!

×خیالتون راحت باشه پدر بزرگ ، من  بهتون قول میدم که همیشه از آبرو و اعتبارتون دفاع خواهم کرد !

بعد از اینکه از پدربزرگش اجازه گرفت ، به طرف محل قرارشون براه افتاد که یه رستوران فوق العاده شیک در مرکز شهر بود!

لو فِی دختر فوق العاده زیبا ، خوش  اخلاق و خوش برخوردی بود ،و در طی یکی دوباری که بشکل رسمی با ییبو دیدار داشت ،کاملا مورد توجه  پدربزرگ و ییبو قرار گرفته بود ،البته ییبو عجله ی زیادی برای اعلام نامزدی و ازدواج نداشت ، اما به اصرار پدربزرگش و آقای لو که میخواستند هر چه زودتر همه چیز به شکل رسمی دربیاد ، مخالفتی نکرده بود و پیشنهاد نامزدی در طی  دو هفته ی آینده رو قبول کرده بود!
این قرار اونقدر سریع  و با عجله بود که حتی خانم لو که بخاطر یه سفر دوستانه به همراه دوستانش به اروپا رفته بود ، در جلسه ی آخر صحبتشون حضور نداشت ، با این حال با یه تماس تلفنی موافقت و خوشحالی خودشو اعلام کرده بود و حالا فقط باید  دنبال خرید حلقه ی نامزدی و سالن  بودند !

ییبو امروز با  لوفِی تماس گرفته بود تا باهاش یه قرار نهار و یه صحبت دو نفره ی کوتاه داشته باشه ، میخواست قبل از اینکه همه چی رسمی بشه ، بیشتر با همسر آینده اش آشنا بشه و کمی در مورد خودش حرف بزنه !

لو فی زودتر رسیده بود و منتظر ییبو بود، با دیدن ییبو از دور بهش لبخند زد و منتظر رسیدنش شد ، ییبو با لبخند به طرفش رفت ، باهاش دست داد و با اینکه اونجا یه مکان عمومی بود ،اما کمی به جلو خم شد و پیشونیشو خیلی کوتاه بوسید !

لو فی با خجالت لبشو گزید و زیر لب بهش گفت : اوه ...خدای من ...ییبو!!

ییبو چشمکی زد ، مقابلش نشست و با خونسردی جواب داد: متاسفم ....اونقدر زیبایی که نمیتونم ازت به همین راحتی بگذرم !

فی با لبخند  سرشو پایین انداخت و چیزی نگفت !
ییبو بدون حرف اضافه ای منو رو بطرفش گرفت و بهش گفت : امروز تو غذا رو انتخاب کن !

فِی  با لبخند شروع به انتخاب غذا و سفارش نهار کرد ، و در این فاصله ییبو همچنان بهش زل زده بود و با لبخند نگاهش میکرد ، فِی بالاخره نتونست ساکت بمونه و به آرامی اعتراض کرد: میشه اینقدر خیره ...نگاهم نکنی!

ییبو با لبخند سرشو تکون داد و گفت : میدونم که کارم درست نیست ، اما نمیتونم جلوی خودمو بگیرم !
بعد ادامه داد: چطوره تا وقتی که نهارمون میرسه ، کمی درمورد خودمون صحبت کنیم ...خوب ...لیدی ایز فرست ؟!

Black & WhiteOnde histórias criam vida. Descubra agora