پارت ۱۱

966 236 107
                                    

حقیقت تلخ  :

به این ترتیب فصل جدیدی از زندگی عاشقانه ی من شروع شد، بدون اینکه آمادگیشو داشته باشم و درموردش فکری کرده باشم !

البته پشیمون نبودم ، کمی ترسیده بودم ، و لیانگ در تمام لحظات و ساعات بعدی بهم اطمینان میداد که کنارمه و ترکم نمیکنه !!
ترس از تنهایی و طرد شدن و خیانت مثل یک خوره به جونم افتاده بود ،بارها روی تختم مچاله میشدم و به کاری که کردیم فکر میکردم و در انتها بجز ترس چیزی بیاد نمی آوردم !

من...اشتباه کرده بودم ،تحت تاثیر احساسات و هیجانات آنی قرار گرفته بودم ‌.... و حالا واقعا میترسیدم که برای همیشه از دستش بدم !!
درست یک هفته ی بعد ، به پکن برگشتم ،لیانگ  روز بعد باهام تماس گرفت ، و باز هم با حرفهای شیرینش کمی بهم آرامش داد!
و وقتی از بیقراری بیش از حد و دلتنگی من مطلع شد با آرامش جواب داد: نگران نباش عزیزم ! این هفته یه قرار کاری برای فروش چند کره اسب اصیل دارم ، و بعد از اون در اولین فرصت به دیدنت میام !
به این ترتیب با وعده های مختلفی که هر روز و هر شب بهم میداد ،سعی میکرد کمی از استرس و عدم اطمینان منو کم بکنه ، و بارها و بارها تاکید میکرد که دراولین فرصت به دیدن پدرم میاد تا اجازه ی نامزدی بگیره!

هفته ی اول برگشت من  به پکن ، همزمان با کارهای تجاری جدید پدر بود ،و به همین خاطر کمتر با هم روبرو میشدیم ،اما در طی همون دیدارهای کوتاهی که با هم داشتیم هم ، خیلی زود متوجه بی قراری و اضطراب من شده بود ،و بارها علتشو پرسیده بود؛امامن جرات نمیکردم که قبل از اومدن لیانگ حرفی بزنم و هر دفعه به بهانه ای بحث رو عوض میکردم !

تا اینکه اون هفته ی سخت و دشوار گذشت ، و لیانگ همونطور که قول داده بود به پکن اومد ،اون روز پدر بعد از صبحانه به شرکت رفته بود و من فرصت داشتم به بهانه ی خرید از خونه خارج بشم ! با خودم راننده و خدمتکار نبردم و گفتم میخوام تنهایی بگردم و خرید کنم !
و البته که کسی نمیتونست با حرفم مخالفت کنه !

بعد از خروج از عمارت ،به آدرسی که لیانگ داده بود رفتم ،به منزل شخصی لیانگ در پکن ، البته به بزرگی عمارت ما نبود ،اما خونه ی خودش بود و میتونستیم بدون نگرانی و مزاحمت خدمه ساعتی در کنار هم باشیم و دلتنگی ها رو برطرف کنیم !
یکی دو ساعتی پیشش بودم ، و در انتها به همراه لیانگ به خرید رفتم تا دست خالی به خونه برنگردم و شک و شبهه ای  ایجاد نکنم!

بهم قول داد که در اولین فرصت به دیدار پدر میاد و در مورد خودمون باهاش حرف میزنه ، و این قول و تعهد شفاهی کمی بهم آرامش میداد تا بتونم بدبینی های خودمو کنار بزارم !

در طی اون هفته یکبار دیگه هم تونستم به دیدن لیانگ برم و ساعتی رو با هم بگذرونیم !

و درست دو هفته بعد از اون روز پر ماجرایی که با هم داشتیم ،متوجه اتفاقات عجیبی شدم ، اون روز توی کتابخونه نشسته بودم و مشغول مطالعه بودم که خدمتکارم وارد شد و  با ناراحتی تقاضای مرخصی یکروزه کرد ، گویا مادرش حالش بد شده بود و نیازمند کسی بود که تا برگشتن پدرش توی بیمارستان و درکنارش باشه !
با امضای دفتر حقوق و پرداخت  حقوق ماهانه اش که ممکن بود در طی این مدت بهش احتیاج داشته باشه ، بیاد تاریخ افتادم ...و ...
خدای من....وحشتزده از جا پریدم ...امکان نداشت ...درست یک هفته از موعد  پریود  ماهانه ی من گذشته بود ،و من ....

Black & WhiteWhere stories live. Discover now