پارت ۴۴

897 197 74
                                    

سفر :

با شنیدن  این حرف ، متوقف شد و بعد از چند ثانیه به طرف جان برگشت ،با مهربونی نگاهش کرد و گفت: ایرادی نداره ، میخوام که همه چی رو بگی!
همه چی.....

جان با تردید نگاهش کرد و پرسید: حتی اگه حقیقت خیلی دردناک باشه؟!

ییبو نفسشو بیرون دادو با اطمینان جواب داد: حتی اگه دردناک باشه ...باز هم ...باید بدونم ، من و تو  بهم قول دادیم که همیشه کنار هم باشیم ،درسته؟!

جان  سرشو تکون داد و گفت : باشه، میگم !

و بعد به آرامی شروع به تعریف کرد ،از اولین ملاقاتی که با پدربزرگ ییبو داشت و تمام حرفهایی که گفته بود و تهدیداتی که بکار برده بود...

و در تمام این مدت به ییبو نگاه میکرد، و نگرانش بود!
ییبو باورش نمیشد که چی میشنوه ...
در ابتدا با عصبانیت گوش میداد و کمی بعد وحشتزده و ناراحت بود، و در انتها با ناباوری به چشمهای  غمگین و اشک بار جان خیره شده بود، باورش نمیشد و بعد از اینکه چند ثانیه مات و مبهوت و بدون هیچ حرفی به زمین خیره  شد ،بالاخره به حرف اومد: باورم نمیشه ...این حرفها دروغه مگه نه؟!
اوه جااان ...خواهش میکنم ...بگو که همش دروغه ....

جان جلوتر رفت تا بدن لرزان ییبو رو درآغوش بگیره ،اما ییبو با وحشت خودشو عقب کشید و از جا بلند شد و از اتاق بیرون زد!

جان برای چند ثانیه ماتش برد ،اما بلافاصله به خودش اومد و بدنبال ییبو بیرون دوید و قبل از اینکه بتونه از خونه بیرون بره  دستهاشو دور کمرش حلقه کرد و از پشت محکم بغلش کرد.

ییبو شروع به تقلا کرد و با عصبانیت غرید: ولم کن ... گفتم ولم کن!!

جان با تمام توانش ییبو رو بین بازوهاش نگه داشته بود و تقلا میکرد تا جلوی رفتنشو بگیره و در همون حال نالید: اوه ییبو ...خواهش میکنم ...
بس کن ...اینکارو نکن ...ما باید حرف بزنیم!!

ییبو با حرص دستشو تکون داد و حلقه ی دستهای جان رو باز کرد و با عصبانیت به طرف در رفت و غرید: حالیش میکنم ....نمیزارم اینجوری همه چی رو بهم بریزه !

جان با وحشت جلو رفت و گوشه ی پیراهن ییبو رو گرفت و با گریه فریاد زد: ییبووووو....نرو !
من ...من ...

ییبو  مچ دست جان رو با خشونت فشار داد و گفت : ولم کن جان ...ولم کن!
باید برم ....

در همین  حال در با سرعت باز شد و پدر با نگرانی وارد شد و فریاد کشید: وانگ ییبووو!

ییبو که از شنیدن صدای بلند پدر جا خورده بود به طرفش برگشت و برای چند لحظه دست از تقلا برداشت .

جان با دیدن پدر آه کشید و نالید: اوه پدر ...خواهش میکنم ...جلوشو بگیرید ، اون نباید الان بیرون بره ...
خیلی عصبانیه !

Black & WhiteWhere stories live. Discover now