اعتراف عاشقانه:
ییبو کلافه و عصبانی بیرون زد ،با عجله سوار اتومبیلش شد و براه افتاد، در اون لحظه اونقدر عصبانی و بی منطق بود که نمیفهمید چه خبر شده ، و وقتی به خودش اومد که دیگه دیر شده بود!
گوشه ی خیابون توقف کرد ،با حرص روی فرمون کوبید و زیر لب غرید: وانگ ییبو ...احمق ....احمق!
میدونست که واکنش بدی نشون داده ، به جملات آخر جان فکر میکرد ، درسته ....جان واسش چه معنایی داشت، چرا به خودش اجازه داده بود تا به همین راحتی دخالت بکنه، چرا هروقت حرف از جان و احساساتش به میون میوومد ،اینقدر بی منطق و احساساتی برخورد میکرد!
نمیتونست بگه فقط نگرانشه ..نمیتونست خودشو بیشتر از این گول بزنه ، باید قبول میکرد که جان واسش اهمیت زیادی داره ، واین یعنی اینکه ؟! ......
واقعا؟! یعنی حرفهای یوبین ...حرفهای سینگ ...و این تپش قلب لعنتیش ...اون عصبانیتی که از دیدن لبخند جان گلوشو فشار میداد ، و ترسی که یهو وجودشو فرا میگرفت و باعث احساس ناامنی میشد ....اسمش عشقه؟!
با خودش فکر میکرد منکه تا بحال عشق رو تجربه نکردم، مگه نمیگفتن که عشق شادی میاره ....هیجان میاره ....پس
چرا ...چرا من میترسم ؟! چرا اینقدر بیقرارم ؟!سرشو روی فرمون گذاشته بود ،و نفس های سنگینش رو به سختی بیرون میداد، باید میفهمید این حس و حال عجیب چیه !
وقتی به عمارت برگشت ، دیر وقت بود، تمام مستخدمین هم خوابیده بودند ،ییبو با کسالت لباس عوض کرد و توی تختش خزید ،و بعد از گذشت مدت زمان کوتاهی به خواب رفت !
روز بعد کمی دیرتر به شرکت رفته بود، چون کمی بی حوصله و کسل بود ،و دلش میخواست کمی بیشتر توی تختش بمونه !
جان اون روز هم بلافاصله بعد از تعطیلی شرکت ، بیرون زده بود و با اولین تاکسی به ملاقات سینگ رفته بود ، و ییبو بعد از شنیدن این مساله عملا خلع سلاح شده بود ،نمیدونست باید چکار بکنه و چه واکنشی نسبت به این مساله نشون بده ، و بعد از اینکه نتونست در این رابطه به جواب درستی برسه ، به دیدن یوبین رفت ، میدونست که اینکار خودخواهیه ....اما یوبین تنها دوستیه که میتونست در این مورد کمکش بکنه !
واو.... وانگ یببو...تو نه تنها خودخواهی ...احمق و بی احساس هم هستی!! ....من چطور عاشق همچین کسی شدم !!
یوبین بعد از شنیدن حرفهای ییبو ،با دلخوری نگاهش کرده بود و در جوابش با دلخوری گفته بود: واقعا نمیخوای با خودت رو راست باشی ؟!
از چی میترسی ؟ از اینکه عاشق شدی؟! یا از اینکه عاشق جان شدی؟!ییبو نگاه گیجشو به صورت یوبین دوخت و پرسید: متوجه منظورت نمیشم ؟!
یوبین با حرص آه کشید و جواب داد: اوه خدای من .. ییبو باید خوب به این مساله فکر بکنی ، باید بفهمی از اینکه عاشق کسی بشی و بهش وابسته بشی میترسی ، یا از اینکه عاشق جان باشی ...عاشق یه مرد شده باشی ، میترسی؟!
YOU ARE READING
Black & White
FanfictionBlack & white تمام شده📗📕 نمیشه گفت کی سیاه مطلقه کی سفید مطلق ... توی قلب هر سیاهی یه نقطه ی سفید هست و تو قلب هر سفیدی یه نقطه ی سیاه🖤🤍 ییبو تاپ ژانر : درام ، انگست ، بی ال *هپی اندینگ*