تغییرات :(همچنان با آب قند وارد شوید .😉😉😉 🍺🍺🍺)
بعد از گذشت تمام اون دقایق شیرین ، و حرفهای آرامش بخشی که ییبو بارها و بارها کنار گوشش زمزمه کرده بود، هر دو آغوش هم به خواب رفتند ،و بعد از مدتها یه خواب راحت و عمیق رو تجربه کردند!
با تابش اولین اشعه های صبحگاهی؛ ییبو پلکهاشو بهم زد و با اخم چشم باز کرد ،لعنتی....شب قبل یادش رفته بود پرده های اتاقو بکشه و حالا با اشعه ی مزاحم صبحگاهی بیدار شده بود.
اما عمر این ناراحتی به چند ثانیه هم نرسید ،وقتی که در کنار خودش جان رو دید که با پلکهای بسته و مژه های بلندش به خوابی عمیق رفته بود ،و همچنان سرشو روی بالشت ییبو درست کنار سرش گذاشته بود!
ییبو معمولا از تماسهای یهویی بدش میومد ،و تنها مورد استثنایی این پسری بود که حالا کنارش خواب بودو یه دست و یه پاشو روی تن ییبو انداخته بود!با لذت نگاهش کرد ،و بیاد اتفاقات شب قبل افتاد ، تمام لحظات پرشوری که گذرونده بودند و حرفهای عاشقانه ای که زده بودند ؛ قلبش دوباره به تپش افتاده بود، و بعد از یه کشمکش کوچولوی بی فایده با خودش ، جلو رفت تا دوست پسر خواب آلودش رو ببوسه !
لباشو روی خال زیر لبش گذاشت و بوسیدش ، و بلافاصله عقب کشید .جان توی خواب وول خورد و اخم کوچولویی کرد و بعد دوباره بیحرکت شد؛ ییبو نمیتونست جلوی شیطون کوچولوی وجودشو بگیره ، دوباره به طرفش خم شد و این بار لبهاشو بوسید ، بینیشو بوسید ، و کمی خودشو بالاتر کشید و پلکهای بسته شو بوسید !
کمی ناامید شده بود ، و میخواست عقب بکشه که دستی دور گردنش حلقه شد و لبهای جان به حرکت دراومد و با بیحالی تمام با چشمهای بسته غر زد: وانگ ییبو ...شیطونی نکن! هنوز خوابم میاد!
ییبو با لبخند نگاهش کرد و سعی کرد از آغوشش بیرون بیاد و با شل شدن دست جان ،خودشو عقب کشید و نگاهش کرد ، باورش نمیشد ،جان روی شکمش چرخید و دوباره خوابید!
نگاهی به قوس زیبای کمرش کرد که از زیر ملافه بیرون زده بود، پوست سبزه ی تنش دون دون شده بود،که یا بخاطر سرما یا بخاطر شیطنت ییبو بود !
با لبخند لبهاشو روی گودی کمرش گذاشت و عمیق بوسید ، جان با احساس گرمای صورت و لبهای ییبو دوباره غرغر کرد و وول خورد!
ییبو نگاهی به ساعت کرد و به آرامی بالا تر رفت و دم گوشش حرف زد: جان ...عزیزم ...باید دوش بگیری و صبحانه بخوری ...فکر میکنم باید بری سر کار.... درسته ؟!
جان که تا اون لحظه بیحرکت و ساکت بود، یهو از جا پرید و با نگرانی گفت: وااای ...باید برم خونه ...با این لباسها که نمیتونم برم سر کار!
ییبو مچ دستشو چسبید و تنشو به طرف خودش کشید و جواب داد: من لباس مناسب دارم ...نگران نباش !
فقط باید یه دوش بگیری...زود باش پسر خوب!
YOU ARE READING
Black & White
FanfictionBlack & white تمام شده📗📕 نمیشه گفت کی سیاه مطلقه کی سفید مطلق ... توی قلب هر سیاهی یه نقطه ی سفید هست و تو قلب هر سفیدی یه نقطه ی سیاه🖤🤍 ییبو تاپ ژانر : درام ، انگست ، بی ال *هپی اندینگ*