"این سه تا رو میشناسی؟"
کریس به تصویری از سه پسر نگاه کرد. چند روزی از غیب شدن و دور شدن عروسکها گذشتهبود اما کریس چیزی دستگیرش نشده بود و در نتیجه آروم و قرار نداشت!
هیچکس اون پسرا رو ندیده بود، هیچ مدرک یا سر نخی وجود نداشت. انگار که آب شدهبودن و رفتهبودن زیر زمین...
"نه. بار اوله میبینمشون. "
مرد میانسال جواب داد. کریس به نشونه تشکر کمی خم شد و بعد فاصله گرفت. باید عروسکها رو پیدا میکرد. ممکن بود هر بلایی سرشون بیاد. ممکن بود گرسنگی بکشن یا شکنجه بشن یا حتی بدتر از اینا... اگر حرف کسایی که از کلاب نجات پیدا کردهبودن راست باشه اون پسر ها حتی ممکن بود توی رنج و عذاب خیلی بدتری باشن!
برای خریدن کمی خوردنی توقف کرد. تلاشهای این چندروزش باعث گرسنگیش شده بود. توی ایستگاه خلوتی نشست و شروع به خوردن کرد.
"میشه کمی کمکم کنید؟"
کریس به گدایی نگاه کرد که با لباس های پاره و کثیف و دست دراز شدش رو به روش ایستاده بود. نفسی کشید و پولی رو که از کیفش دراورده بود به مرد داد.
مرد بعد از تشکر کردن چند سانت اون طرفتر از کریس نشست.
"این سه نفر رو تا به حال دیدید؟"
کریس عکسی رو نشون مرد فقیر داد. از هر فرصتی باید استفاده میکرد و خب... امیدوار بود که برای یکبار هم که شده شانس بهش رو بیاره!
"گم شدن؟"
"یه جورایی!"
"امممم...نه. ندیدمشون"
کریس تصویر رو توی جیبش گذاشت.
"ولی این قلاده ها رو میشناسم"
"گردنبند؟"
کریس دوباره به تصویر نگاه کرد. دونگهه، نقاش مرکز اونهارو هم به نقاشی اضافه کرده بود.
"اینا رو از قبل دیده بودی؟"
"آره! چندتا دختر توی گنگنام دیدم که ازینا داشتن. میدونی... شب برای اینکه یکم غذا پیدا کنم رفتم اونطرفا. یه کلاب تازه باز شده بود و یسری دختر که اونجا بودن ازینا داشتن"
دخترایی توی گنگنام؟ کلاب جدید؟ ممکن بود این همون اقای ایکس معروفشون باشه؟
کریس هرچی خوراکی جلو دستش بود به فقیر داد و بعد از کلی تعظیم کردن به سوهو زنگ زد
بعد از چند دقیقه جواب داد:
"الو؟ کریس چی شده؟"
کریس از ایستگاه فاصله گرفت.
"یه چیزی فهمیدم..."و طرف دیگه جاده دو غریبه درحالی به کریس نگاه میکردن جمله ای یکسان توی سرشون چرخ میخورد
"باید بفهمیم کجا قراره بره!"
*******
جونگده با نگاهی وحشتزده به صحنه رو به رو نگاه میکرد
پا و رون بکهیون کبود شده بود. با نوک انگشتهاش روی کبودی ها دست کشید.جراحتهای معمولی نبودن!
بیشتر شبیه مارکهای بنفش، جای خراش چاقو و یا جای سوختگی بودن!
جونگده کمی پای بکهیون رو تکون داد و کبودی های بیشتری توی چشم زدن!
دستش رو روی بدن بک گذاشت و واکنش سریع پسرک رو دریافت کرد.
"بکهیون! من فقط میخوام کمکت کنم! پرستار لطفا دستهاش رو بگیرید"
پرستار دستهای بکهیون رو نگه داشت.
اشک های درمونده بک بی صدا فرو میریخت.
"ششش...گریه نکن. همه چی درست میشه... بهت قول میدم. "
اخم روی پیشونی جونگده نشون دهنده تمرکزش بود.
"کی این کار رو باهات کرده؟"
بکهیون جوابی نداشت بده! چی میتونست بگه!؟ پوچی توی چشمهاش رو هرکسی متوجه میشد...
بعد از چند دقیقه جونگده به دنبال کیف داروهاش گشت.
تمام تلاشش رو برای درمان بکهیون میکرد. بعضی از زخم ها تازه بودن ولی بعضی ازشون قدیمی بودن و یکسری حتی به سالها قبل برمیگشتن. شاید وقتی بچه بود.
تمام تلاشش رو میکرد ولی درواقع کار زیادی از دستش برنمیومد و حتی اگر بهترین دکتر جهان هم میبود، اون زخم ها هیچوقت محو نمیشدن...
از بکهیون به شکل خیلی بدی سوءاستفاده شده بود.
هم از لحاظ جنسی هم غیر جنسی! زخم هایی که یادآور دوران کودکیش بودن و الان... تاریخ دوباره درحال تکرار شدن بود. گیج شده بود و نمیدونست با کیونگسو و لوهان باید چکار کنه. هردو کنار بکهیون افتاده بودن و قرار نبود اوضاعشون بهتر بشه.
"مثل اینکه قرار نیست سرنوشت روی خوشش رو به من نشون بده!"
******
"عزیزم! من خونم"
جونگده تا به خونه پا گذاشت بلند جمله همیشگی رو تکرار کرد. ژاکتش رو دراورد و به همراهاش کمک کرد تا ژاکتشون رو دربیارن.
شیومین به سمت جونگده اومد و همدیگه رو بوسیدن!
"بکهیون! برای شماها کمی غذا خریدم. چرا قبل از خوردن تو و برادرهات حمومی نمیکنید؟ همه چیز اماده شده!"
بکهیون صدایی به معنای "باشه" از گلو بیرون فرستاد و دست برادرهاش رو گرفت و به طرف حموم رفتن.
"خب... اوضاشون چطوره؟"
"خدایا... وحشتناک بود."
"چرا؟ بد بودن؟ کار اشتباهی انجام دادن؟"
"نه فقط... لوسی و مایک کجان؟"
"کلاس پیانو... الاناس که پیداشون بشه. داشتی میگفتی"
"مینی... هیچوقت زخمهایی به این وحشتناکی ندیده بودم. تمام بدنشون از سوختگی و خراش پر شده! حتی زخم هایی روی بدنشونه که به خیلی سال قبل مربوط میشن!"
"اوه...ترسناکه! تو...مطمئنی؟"
"آره! حتی فرستادمشون پیش دکتر لی! میگفت ممکنه بخاطر اتفاقاتی که براشون افتاده از لحاظ روحی دچار مشکل شده باشن! میگفت باید برای درمان پیشش برن."
"این همه چیزو معلوم میکنه. که چرا لوهان و کیونگسو حرف نمیزنن. متوجه نشدی چطور منظورشون رو میرسونن؟ اگر از چیزی اعتراض داشته باشن چی؟ چطور باید بگن؟"
"اونا سابَن. بزرگ شدن که مطیع باشن. مثل ربات! طبق همون چیزی که چانیول درباره بچه هایی بهمون میگفت که توی کلاب بزرگ شدن!"
"دوران بچگیشون نابود شده... به عنوان برده بزرگ شدن!"شیومین نفس عمیقی کشید "طفلکیا... چقدر میتونن رنج کشیده باشن!"
"دقیقا! برای همین باید بهشون کمک کنیم! دوستشون داشته باشیم! صبر داشته باشیم... من میتونم بفرستمشون برای جلسات درمانی..."
شیومین جواب داد:
"چیزی که این پسرا نیاز دارن عشقه! اینکه دوسشون داشته باشیم، اینکه موردتوجه باشن... اوه...اومدن!"
شیومین غذای گرم رو روی میز قرار داد.
"بیاید بیاید. بیاید بخورید. از خودتون پذیرایی کنید. لازم نیست خجالت بکشید."
بکهیون با لبخندی تشکر کرد و به برادرهاش گفت شروع به خوردن کنن!
"بابا! بابا! "
لوسی و مارک بالاخره به خونه رسیدن و از سر و کوله جونگده اویزون شدن.
جونگده لبخند زد.
"حال وروجکای من چطوره؟"
"خیلی خوب"
مایک جواب داد و کفشهاش رو به طرفی پرتاب کرد.
"بابا! میتونم با کیونگسو هیونگی بازی کنم؟ میخوام براش داستان بخونم."
با اینکه فقط چندروز اینجا اومده بودن ولی مایک عاشق بازی با کیونگسو بود و تنها کسی که میتونست داستان های مایک رو تحمل کنه کیونگسو بود!
"البته که میشه! چرا داستانت رو برای همهی هیونگات نمیخونی؟"
شیومین پیشنهاد داد.
"باشه! بکهیون هیونگ کیونگسو هیونگ لوهان هیونگ بیاید با هم بخونیم."
مایک دست بکهیون و کیونگسو رو گرفت، به طرف کاناپه رفت و کتاب مورد علاقش پیترپن رو برداشت
"روزی روزگاری توی انگلستان دختری بود به اسم وندی..."
جونگده لبخند زد.
"این خیلی خوبه که لوسی و مارک میخوان باهاشون بازی کنن"
شیومین تایید کرد و هردو شروع به جمع کردن میز کردن.
**
بکهیون به سقف نگاه کرد. میتونست صدای نفس کشیدن لوهان رو از وقتی به خواب رفته بود بشنوه. مایک کنارش به شکل بامزهای بخواب رفته بود. کیونگسو و لوسی هم کنار هم خواب بودن. اونا دو ساعت با مارک کتاب خوندهبودن و بعدش با لوسی مشغول نقاشی کشیدن شدن و بالاخره بخواب رفتن!
بکهیون نمیتونست به یاد بیاره اخرین بار چه زمانی داستان پیترپن رو شنیده بود.
به لوهان و کیونگسو نگاه کرد. مطمئن بود اون دو قبل از این هیچوقت داستانی رو نشنیده بودن!
خیلی وقت بود که بکهیون همچین حسی رو تجربه نکرده بود. زمان زیادی از اخرین باری که احساس ارامش داشت، میگذشت.
تنها خاطرات پررنگ مغزش تمام شبهایی بودن که روی تخت کلاب دراز میکشید دست برادرهاش رو میگرفت و تلاش میکرد بخوابه. ولی با هر صدایی که میومد چشمهاش کاملا باز میشدن و اگر صدای در میومد قلبش برای چند ثانیه نمیزد.
ولی اینجا همچین چیزی افتاق نمیوفتاد. همه چیز خیلی خوب بود. شیومین به خوبی از اونها مراقبت میکرد و جونگده زخمهاشون رو درمان میکرد.
در واقع هیچکس به خوبی جونگده به زخمهاش رسیدگی نکرده بود!
همه چی تا اون روز خوب بود. بکهیون زندگی شادی همراه خانوادش داشت.
تا روزی که پدرش اون رو به کلاب برد و با پول عوض کرد.
سن بکهیون به قدری کم بود که دروغ پدرش که برمیگرده رو باور کرد و مدت زیادی منتظرش موند...
تمام روزهای بکهیون توی کلاب میگذشت. توی اشپزخونهای که خونهی موشها شدهبود ظرف میشست و دعا میکرد تا هرچه زودتر پدرش برگرده. از تمام ظرفهای اون اشپزخونه لعنتی متنفر بود. از تمام موشهایی که اونجا بودن بیزار بود و یکی از همون روزها یکی از همون موشها از لباسش اویزون شد و بکهیون برای دور کردن اون موجود چندشآور از خودش دو تا از بشقاب ها رو شکوند.
اشپز خانم چاق و گردنکلفتی بود که یه تتو اژدها رو بازوش زده بود و همیشه یه سیگار گوشه لبش جا خوش کردهبود.
از دیدن وضع بکهیون عصبی شد و یکی محکم روی سر بک کوبید.
"تو...احمق! چطور جرئت کردی این بلا رو سر ظرفهای من بیاری!؟ اصلا مغزی تو این سرت هست؟"
داد میزد و هربار که میتونست بکهیون رو کتک میزد.
اولین کبودی های بکهیون هم ضربدست همون آدم بودن.
اولین اشناییش با کیونگسو اتاق افتاد. پسری که تازه وارد کلاب شدهبود... بکهیون به طرفش رفت.
"هِی! من بکهیونم. اسم تو چیه؟"
"ک-کیونگسو"
کیونگسو با لهجه عجیبی کرهای حرف میزد. بک حدس میزد که از کشور دیگهای اومده باشه. از بکهیون چند سالی کوچیکتر بود و نمیتونست به خوبیِ اون حرف بزنه. پس وقتی باهم ظرف میشستن بکهیون توی حرف زدن کمکش میکرد.
زیاد نگذشت که اون دو بهترین دوستای هم شدن. بدترین لحظات رو با همدیگه سپری میکردن و هرطوری که بود لبخند به لبهای همدیگه میاوردن.
یک روز بخاطر کنجکاوی از بکاستیج زنی رو روی صحنه دیدن.
با تک لباسی توی تنش که به زیباترین شکل ممکن میرقصید. موزون به طرف مردها راه میرفت و بعد از بوسیدن اونها روی پاشون میشست!
بکهیون و کیونگسو تا قبل از این هیچوقت همچین چیزایی رو ندیده بودن.
قبل از اینکه کسی خبردار بشه سوتین زن رو دزدیدن و به اشپزخونه بردن. باهاش بازی میکردن و وقتی روی سرشون گزاشته بودنش اهنگ میکیموس رو میخوندن!
چندماه بعد پسری چینی وارد کلاب شد که کلا نمیتونست کرهای حرف بزنه.
اسمش لوهان بود، خیلی زود از افراد توی کلاب کرهای رو یاد گرفت و وقتش رو با کیونگسو و بکهیون میگذروند.
برای مدتی زندگی اونقدرام بد نبود. بکهیون دوتا رفیق داشت. افرادی بودن که کمکش کنن و باهاش بازی کنن و غذا هم بود. برای سه تا پسربچه کافی نبود ولی حداقل چیزی برای خوردن داشتن...
با گذشت زمان بکهیون بزرگ میشد و یک روز، یکی از مشتریهای کلاب صداش کرد.
"بکهیونی... چندسالته تو؟"
بکهیون ده تا انگشتش رو بالا برد.
"ده سالمه"
"تو پسر خوبی هستی! هیونگ رو دوست داری؟"
"اره هیونگ"
هیونگ بوسهای روی گونهش زد و بکهیون رو بین بازوهاش به خودش نزدیک کرد.
"بکهیونی من بوی خوبی میده. "
با صدای آرومی زمزمه کرد و دستش از کمر بکهیون به ارومی پایین رفت و باسنش رو گرفت.
بکهیون اصلا احساس خوبی نسبت به شرایط نداشت. نمیتونست درک کنه که چه اتفاقی داره میوفته.
"هیونگ..."
"گوش بده بکهیون... از الان به بعد به جای هیونگ ددی صدام میزنی. فهمیدی؟"
"هیونگ..."
"چیزی گفتی؟"
باسن بکهیون رو چنگی زد و بکهیون فریادی از درد کشید.
"ددی..."
"افرین پسر خوب. حالا گوش بده. تو عاشق ددیت هستی. درنتیجه، هرکاری بگه انجام میدی؟"
بکهیون سرش رو تکون داد.
"افرین پسر خوب"
اونشب بکهیون چیز عجیبی رو تجربه کرد. رابطهای که هیچی دربارهش نمیدونست.
لباسهاش توسط هیونگ... یا ددی از تنش دراومدن. توسط اون بوسیدهشد و بعد دردی شدید بهش تحمیل شد! و تنها واکنشی که نسبت به فریاد از روی دردش دریافت کرد، سیلی روی صورتش بود.
بکهیون خونریزی داشت و یادش میومد وقتی هیونگ از در بیرون رفت، تنها ارزوش این بود که دیگه برنگرده.
همون شب مسئول کلاب پیش بکهیون رفت و گفت که کارش خوب بوده. گفت اگر کسی بعد ازش پرسید باکرهس، جواب مثبت بده.
از اون موقع به بعد بکهیون دیگه ظرفی نشست.
هیچ کدوم از مشتریها اسم درست اون رو نمیدونستن ولی مهم نبود. پول خوبی میدادن و بکهیون از این حتی بیشتر از ظرف شستن متنفر بود.
همیشه ازارش میدادن و مردها و زنهایی که باهاش میخوابیدن دوست داشتن مستر یا ددی صدا زدهبشن. عاشق کتک زدن و زخمی کردن تنش بودن و این، بیشتر از هرچیزی ازارش میداد. طوری که تنها خواستهش این بود که بدن کثیفش رو انقدر بشوره که دیگه نسبت بهش حس انزجار نداشته باشه...
چیزی که بکهیون به عنوان صلاح مخفی داشت، هوش بالا بود. میتونست بنویسه و بخونه و پدرش انگلیسی هم یادش داده بود. هدیه ای قبل از انداختنش به این جهنم...
حتی بعضی کارکنای کلاب مثل ییشینگ هیونگ براش کتاب میفرستادن تا بخونه
کمکم فهمید که نگهداشته شدنش و بلاهایی که به سرش میارن خلاف قانونه ولی خب... کاری از دستش برنمیومد.هیچ راهی وجود نداشت که از اون جهنم بیرون بره.
دو پسر دیگه وضعیت مشابهی داشتن. ازشون سوءاستفاده میشد. هردوی اونها دیگه حرفی نزدن و تنها صدایی که ازشون بگوش میرسید فریادهایی از درد بود.
بکهیون یک بار تلاش کرد که فرار کنه،
هرسه از کلاب فرار کردن و تمام شب پنهان شدن ولی نتونستن مدت زیادی مخفی بمونن. رئیسشون بعد از پیدا کردن اونها عصبانی شد و سه روز بهشون گرسنگی داد و بعد از سه روز قلاده هایی بهشون دادهشد تا دور گردنشون بندازن.
قلادهها مثل کابوس بودن. برخلاف بکهیون، مشتریها عاشق اونها بودن. بهشون زنجیر وصل میکردن و تنها حسی که بکهیون داشت مرگ بود!
هرچی زمان میگذشت، بیشتر به وضعیت عادت میکردن و مشتری ها علاقه بیشتری بهشون نشون میدادن. همهی اونها میدونستن تنها راهی که باعث میشه بهشون آسیب نرسه یه ساب خوب بودنه در نتیجه بکهیون همیشه مطمئن میشد خودش و برادرهاش این کار رو به خوبی انجام میدن.
بکهیون بیشتر زمان زندگیش رو توی کلاب بود.
تا وقتی که کریس اومد و باعث نجاتش شد. تا وقتی که با چانیول و دوستای اون اشنا شد. حس کسی رو داشت که توی اقیانوس داره غرق میشه و درست لحظه ای که امیدی به زنده موندن نداره، کسی دستش رو میگیره و از آب بیرون میارهش.
چانیول... فرد خیلی خوبی بود! با لبخندای گرم و چشمهایی درشت. چشمهایی که بکهیون با نگاه کردن به اونها ترسی رو حس نمیکرد.
شبهایی وجود داشتن که بک، توی تاریکی با چشمهایی قرمز شده از عصبانیت شکار میشد! ولی چشمهای چانیول فرق داشتن. چشمهایی که اون رو یاد افرادی مینداخت که توی بچگی مواظبش بودن و کمکش میکردن...
"پیـــس... بکهیون بیداری؟"
بکهیون سرش رو چرخوند.
سر چانیول از گوشه در بیرون زده بود. چانیول اروم در رو باز کرد و داخل شد.
بکهیون میخواست بلند بشه که دردی مانعش شد.
"بیا... بذار کمکت کنم."
چانیول به بکهیون کمک کرد که بشینه و برای اینکه کسی بیدار نشه، با صدای اروم شروع به حرف زدن کردن.
"امروز چطور بود؟ حالت بهتره؟"
"ممنون. هممون بهتریم. با لوسی و مایک هم بازی کردیم. "
"امیدوارم نترسونده باشنتون. اون بچهها نمونه دوتا هیولان! "
"نه نه! بازی باهاشون رو دوست داریم... "
"خوبه. "
چانیول کیفش رو باز کرد و چند تا مجله بیرون اورد.
"یه چیزایی برات اوردم که بخونی...که حوصلهت سر نره. خوبن اینا؟"
"اوه... ممنون چانیول."
بکهیون با شوق مجله هارو گرفت. خیلی وقت بود چیزی نخونده بود. چقدر دلش برای خوندن تنگ شده بود.
"بیا بریم یه چی بخوریم بعدش باهم میخونیمشون."
دوتایی به اپارتمان چانیول رفتن و بعد از خوردن چای، شروع به خوندن کردن.
سکوتی ارامشبخش بینشون رو پر کرده بود. بکهیون لبخند زد و به این فکر کرد که چقدر برای همه چی از چانیول ممنونه!
YOU ARE READING
☆The Porcelain Dolls☆
Fanfiction- چانیول ، کای و سهون سه دانشجویی که در راه خونه از یه پارتی بودن که توی پارکینگ خونشون سه پسر آسیب دیده و مجروح رو پیدا می کنند که دوتا از اون ها الل بودن و شناسنامه ای نداشتن. بخاطر جراحت هایی که داشتن، پیش پرستار بردنشون که باعث شد یک راز خیلی بز...