یه آخرهفته خوب و خنک در تعطیلات پاییزی بود، ولی با وجود هوای مطلوب، خانواده کیم و همسایههای دانشجوشون و مهمانهاشون نمیتونستن استراحت و تفریح کنن.
ازوقتی که خبر ناپدید شدن عروسکهای چینی پخش شد و اسمشون روی همه روزنامه های ممکن نوشته شد، خانواده ماموریتشونو گذاشتن سر اینکه حضور عروسکهارو مثل یه راز مخفی کنن. اونها اجازه نداشتن در رو روی غریبه ها باز کنن، رنگ موهاشونو عوض کردن و یه کمد لباس کاملا جدید ( که وقتی کیم جونگده قیمت صورتحساب رو دید یه دور سکته قلبی زد) برای استتار کردنشون. تنها نکته مثبت این بود که خانواده خارج سئول زندگی میکردن، و به ندرت به شهر میرفتن. در روی عروسکها قفل بود جوری که انگار تو بازداشت خونگی بودن.
بهرحال اون صبح شنبه خاص، یه تغییری اتفاق افتاد.
بعد ازصبحانه، لوسی و مایک روی مبل نشسته بودن و کارتون میدیدن. لوهان و سهون هم چون لوهان خیلی این کارو دوست داشت و سهون هم حوصلش سررفته بود بهشون پیوستن. بکهیون هم به اتاق مشترکش با چانیول برگشت تا چیزی بخونه درحالی که چانیول داشت گیتارمیزد و تن های رندومی رو میخوند. کای تنها کسی بود که کار مفیدی که ازش بعید بود رو انجام میداد، اون کتابهارو برمیداشت و برای کیونگسو بادقت میخوند و برای تلفظ چندتا کلمه راحت کلی زبون میریخت.
"داره سعی میکنه که لوهان و کیونگسو رو به حرف بیاره؟"
جونگده از همسرش مینسوک پرسید.
"خب، درواقع این ایده کای بود. اون گفت وقتی خوندن و نوشتن یاد بگیرن، احتمالا حرف زدن هم یادبگیرند. تصمیم گرفتیم که اروم پیش بریم و از پایه شروع کنیم، همونطور که به لوسی و مایک یاد دادیم که چطور اولین کلماتشونو بگن."
"آه، درمان خونگی صدا، اره؟"
جونگده لبخندزد.
"داشتم فکرمیکردم بفرستیمشون به یه مرکز تخصصیه درمانی."
"فراموشش کن، میدونی چقد هزینه میبره؟!"
شیومین به همسرش گفت
"کیونگسوی بیچاره چندهفته طول کشید تا با ما راحت باشه اونوقت تو میخوای به یه غریبه ی دیگه معرفیش کنی؟ اصلا، اگه کسی نتونه اون بچرو به حرف بیاره؛ بازم کسایی هستن که دوسش دارن."
"سعی کن اینو بگی کیونگسو، 'سیب'."
کای گفت. بخاطر اینکه کیونگسو به لبهاش نگاه میکرد واضح تر تلفظ کرد.
"سیب."
کای تکرارکرد. کیونگسو لبهاش رو از هم فاصله داد و برای یه لحظه لبهاش تکون خورد، مثل اینکه واقعا داشت سعی میکرد لبهاشو وادار به حرکت کنه و صداش بیرون بیاد. سعی کرد لبهاشو به حرکت وادار کنه.
"یباردیگه، سیب."
کیونگسو زوم کرد رو کای و به لبهایی که درتلاش بودن نگاه میکرد. یباردیگه سعی کرد، این بار، کلمه رو به واضح ترین شکلی که میتونست بیان کرد. عجیب بود، میتونست تو سرش صداشو بشنوه، ولی انگار صداش نمیخواست شنیده بشه.
"یباردیگه؟"
اینبار کای نزدیک شد، گوشش رو به سمت کیونگسو گرفت، سعی کرد کمترین ترین صدایی اگه بود رو بشنوه، ولی تنها چیزی که تونست بشنوه یه زمزمه اروم و سست از کلمه "سیب" بود.
"حداقل میتونی زمزمه کنی."
کای آهی کشید و لبخند کوچیکی زد. کنده ولی دارن به یه جایی میرسن. ورق زد و داستان رو ادامه داد.
"میدونی، با دکتر لی فکر کردم و صحبت کردم، اون روانپزشک که میشناسیش..."
جونگده شروع کرد.
"منظورت اونیه که همش بفکر مرغه؟"
شیومین لبخند زد.
"اگه از من میپرسی، اون کسیه ک به درمان نیاز داره تا اینکه بخواد درمان کنه."
"آره خب، بهرحال،"
جونگده بحث رو عوض کرد.
"کیونگسو و لوهان بخاطر ضربه روحی ساکتن، درسته؟"
"آره."
"پس بهرحال اتفاقی افتاده که اونهارو به حدی شوکه کرده که باعث شده لال بشن. منطقی بنظرنمیاد که تنها راه برگشت دوباره صداشون این باشه؟ نمیدونم...که دوباره شکه بشن؟"
شیومین به همسرش زل زد.
"مطمئنی تو نیاز به روان درمانی نداری؟"
"من جدیام! اگه بهش فکرکنی منطقی بنظرمیاد! مثل ازدست دادن حافظه است! اگر کسی با ضربه به سرش حافظشو ازدست بده، معمولا با یه ضربه دیگه اون خاطرات برمیگردن."
"باشه، حتما فکری داری."
شیومین به ابروهاش حالت داد.
"و چه شُکی رو پیشنهاد میکنی؟ بفرستیمشون خونه ارواح و بزاریم جیغ های مرگبار بکشن قبل ازینکه نجاتشون بدیم؟"
"قصد داری خوبشون کنی یا وضعیتشونو بدترکنی؟"
"دیدی چه ایده مزخرفیه؟"
شیومین پوزخند زد، مخفیانه ازین حقیقت که همسرش نمیتونه تو دعوای شفاهی اونو ببره لذت برد.
جونگده غرید. میدونست کی شکست میخوره.
" پسرا"
جونگده گفت.
"چرا شماها ازین هوای دوستداشتنی استفاده نمیکنید و نمیرید بیرون؟"
"ریسک نیست؟ اگه تشخیصمون بدن و بگیرنمون؟" چانیول گفت و گیتارش رو پایین گذاشت.
"نه، شیومین گفت خریدش رو بدون هیچ مشکلی انجام داده"
"فکرکنم خوب باشه یکم هوای تازه بخوریم و جاهایی رو ببینیم. پسرای بی نوا انگار که تو قفس پرنده زندانی شدن. تهش شما پسرا کمپ رفتید. اونا اینجا مثل حیوونای توی باغ وحش گیرافتادن."
شیومین گفت. (نفهمیدم تعریف بود یا توهینXD)
"آره، فقط مواظب باشید و فکرکنم اتفاقی براتون نمیفته. ترجیح میدم ریسک کنم تا اینکه اینجا نگهتون دارم. برای سلامتتون بده. میدونید چه حجم میکروب و باکتریی تو خونه هست؟ اگه یکیمون سرما بخوره، بقیه هم ازش میگیرن و آخرش منجرو به تب و خونریزی و..."
"خیلی خوب، فهمیدم! فقط توضیحات پزشکیتو تموم کن!!"
کای گفت و به نشانه تسلیم دستاشو بالا اورد.
"بیا کیونگسو، بیا باهم بریم یجایی. شاید وقتی بریم بیرون وضعمون بهتربشه."
"ایده خوبیه."
چانیول بعد ازین که دقیق فکر کرد گفت.
"مطمئنم بکی دوستداره از خونه بره بیرون."
"عالیه! پس چرا نمیرید لباساتونو عوض کنید و برید گردش؟ فروشگاه ها، پارک های تفریحی، بازارها، یه عالمه جا هست که میتونید برید بگردید."
"یادتون باشه از اسم های تقلبی استفاده کنید. تغییر قیافه بدید! دفعه قبلی که رفتیم بیرون من اسماشونو پرادا، گوچی و پولو گذاشتم."
شیومین باذوق گفت و جونگده سرشو تکون داد و چشماشو چرخوند.
"و دقیقا این همین دلیلیه که من اسم بچه هامونو انتخاب کردم"
زیرلب گفت.
"من بکی رو میبرم."
چانیول از جاش بلند شد و رفت تو اتاق. سهون بلند شد و دست لوهان رو گرفت و فرستادش تو اتاق تا لباساش رو عوض کنه.
"باشه بچه ها، خوش بگذره."
کفترای عاشق برای عروسکها و شریک هاشون دست تکون دادن، همه لباس پوشیدن و رفتن بیرون. جونگده وقتی داشتن میرفتن لبخند زد و وقتی دربسته شد یه آه بلند از آسودگی کشید.
"بالاخره، یه استراحت از این همه شیطنت."
"امیدوارم مشکلی براشون پیش نیاد."
شیومین هنوز نمیتونست نگران نباشه.
"مشکلی براشون پیش نمیاد. بعضی وقتا بهتره نگران نباشی."
جونگده شیومین رو اروم کرد و بازوشو دورش پیچید.
"حالا چطوره که ما یکار دیگه بکنیم که ذهنمون رو خالی کنیم هوم؟"
"جونگده..."
"من میدونم از چه راهی به بهترین شکل ممکن بدن رو از استرس خالی کنم."
جونگده پوزخند شیطانیی زد.
"با من و تو شروع میشه، لخت بشیم و..."
"بابا!! میشه یادمون بدی چه طور چکرز بازی کنیم؟"
مایک اومد بالا و دست باباش رو گرفت. جونگده آه کشید و شیومین اونرو به سمت پسرش هول داد. "برو با پسرت بازی کن.بهت نیاز داره."
بنظرمیاد باید باز صبرکنن تا زمان مخصوص شیومین و جونگده برسه.
***********
برای اولین بیرون بودن، برای اینکه چندین روز تو خونه زندانی شده بودن کای تصمیم گرفت کیونگسورو جایی ببره که هوای آزاد باشه. اون یجا درباره شگفتی های 'مادرنیچر' و خاصیت های درمانی معنویی که داشت خونده بود، و جایی بهتر از بازار دسته دوم فروشی نزدیکشون نیست!
"رسیدیم!"
کای به کیونگسویی که بازوش رو گرفته بود، گفت. آخرش تصمیم گرفتن از اسم تقلبی میکی (از کاراکتر موردعلاقه کیونگسو میکی موس گرفته شده) استفاده کنن. هوا یکم سرد بود، بخاطر همین اون تو ژاکت و شال گردنش باند پیچی شده بود. تاحالا خیلی خوب بود، بنظرمیاد کسی تاالان نشناخته بودش و وقتی وارد بازار شد، انگار که وارد یه دنیای دیگه شده. عتیقه ها و اجناس از غذا گرفته تا تزیینات خونگی جلوی چشم هاش بودن. کیونگسو حس کرد تو قفس الاالدینه. یه عالمه چیز اونجا بود که کیونگسو تاحالا ندیده بود. کای اونو به سمت غرفه هایی که سبزیجات متنوع میفروختن هدایت کرد. کیونگسو با دیدن محصولات جلوش بطرزعجیبی حس خونه بهش دست داد
"کیو...یعنی میکی، سعی کن اینو بگی. خی-یار."
یبار دیگه، کیونگسو با زمزمه ای که به سختی شنیده میشد تکرارکرد، ولی کای بهرحال باهمینم خوشحال بود. کیونگسو داشت یه چیز جدید یاد میگرفت. سبیزیجاتی اونجا بود که کای هیچوقت ندیده بود و مجبور بود اسمشونو از اجومایی که اونجا بود بپرسه.
نور گرم خورشید روی پوست مرمرگونه کیونگسو با سایه کمرنگ صورتی روی لپ های دوستداشتنیش افتاد. موهای قرمز آتشینش در نور میدرخشیدن و چشماش بنظر بزرگتر میومدن، هنوز پراز حیرت بچگانه و اشتیاق بودن. نمیتونست از کشوندن بازوی کای با هربار گذر کردن از یک غرفه فروش اجناس خاص دست برداره، میکشوندش تا برن و ببینن
کای به کیونگسو چندتا کلمه یاد داد و حتی کیونگسوهم تونست به سختی حرف بزنه، کای صبرکرد و روی اضافه کردن کلمات به دیکشنری پسر رو به روش تمرکز کرد. رفته رفته فهمید داره بهش خوش میگذره. دیدن لبخند کیونگسو درحال پرسه زدن توی بازار جالب بود. دیدن چشم های دوستداشتنیه کیونگسورو دوست داشت و جوری که کیونگسو زیر نور گرم خورشید گرم و شاد بود رو دوست داشت.
کیونگسو درحالی که داست به یه توپ بزرگ پشمی صورتی اشاره میکرد متوقف شد. کای بهش نگاه کرد و پرسید
"یکم میخوای؟ اون پشمکه"
"پشمکتون رو از اینجا بگیرید! پشمک برای همه هست! شیرین و خوشمزه است!"
فروشنده فریاد میزد، برای بچه هایی که دور و برش دهنشون آب افتاده بود کیلو کیلو پشمک های بزرگ بیرون میاورد.
"منم یکی میخوام آقا."
کای گفت و کیف پولشو بیرون آورد.
"الان میدم!"
فروشنده گفت و یه پشمک دست کیونگسو داد، کیونگسومثل یه اسباب بازیه جدید بهش زل زد. لباشو لیسید، به بچه ها که با دستهای کوچیکشون اون رو میخوردن نگاه کرد. کای یه تیکه ازش برای کیونگسو کند. کیونگسو از حس بافت دوسداشتنیش در دهنش و مزه شیرینی که در جای جای دهنش پخش میشد لبخندزد. اون حتی کمی هم به کای داد.
اون دوتا پشمکشون رو خوردن و در طول مسیر خرید کردن. کیونگسو به بعضی چیزا اشاره میکرد و زمزمه میکرد "لوسی" "مایک" "شیومین" بنظرمیاد میخواست براشون هدیه بخره. اونها یه سری چیزهای جالب پیدا کردن، یک ساعت فنسی* برای شیومین، یه ماشین کوچولو برای مایک و یه یویو برای لوهان.
نمیتونستن هله هوله نخورن. بازار پر از غذاهای فوق العاده بود و همه نمونه برای تست کردن گذاشته بودن. نوشیدنی های گیاهی، پنیرها، کیک برنجی ها و تعداد زیادی شیرینی رو امتحان کردن. بالاخره کای یه جفت هات داگ و توپ برنجی برای شام خرید. اون طرف تر از بازار یه پارک بود، جایی برای پیکنیک زوج ها و خانواده ها. پاییز بود و برگها که به رنگ قهوه ای و نارنجی تغییررنگ داده بودن بطور آرومی روی زمین می افتادن. برگ های خشک و شاخه های کوچیک درحالی که دنبال یه جای دنج برای نشستن بودن زیر پاهاشون میشکستن.
"بیا،اینجا."
کای تو یه تیکه خالی زیر یه درخت بزرگ که جلوی نور خورشید رومیگرفت نشست. کیونگسو به کمر خوابید، درحالی که دست و پاهاشو باز و بسته میکرد لبخند میزد.
"هی، داری پروانه میکشی!!"
کیونگسو خندید و گوشه چشم هاش چین خورد و همچنان به حرکتش ادامه داد. کای صحنه ای از این دوستداشتنی تر تا به حال ندیده بود.
"باشه، بیا، حالا دیگه میتونی بخوری."
به کیونگسو کمک کرد تا بشینه و اون دوتا هات داگ هاشون رو باهم تقسیم کردن. کیونگسو خیلی شیرین بود، اون همش غذاشو بهش میداد و هربار که کای دهنشو کثیف میکرد، پاکش میکرد.
حق با سهون بود. دروغ بود اگه میگفتیم سه تا پسر دانشجو هیچ حسی نسبت به مهمون هاشون ندارن، ولی کای مطمئن بود احساسش چیزی فراتر از حس دوستداشتن برادری نیست، ولی اخیرا همه چیز پیچیده شده بود.
دقت کرده بود که چطور کیونگسو روز به روز یکم بیشتر بهش اعتراف میکرد. کیونگسو واقعا بهش اهمیت میداد و عشق میورزید، مثل یه مادر. اون همیشه به افرادی که کنارشن اهمیت میداد. با وجود اینکه نمیتونست صحبت کنه با حالت دستهاش و نوشتن ارتباط برقرار میکرد. اونها شبشون رو با داستان خوندن کای تو تختخواب تا زمانی که خوابشون ببره به پایان میرسوندن.
کای یهو فهمید که به کیونگسو فکرمیکنه و نگرانش میشه. صورت کیونگسو همش توی ذهنش بود حتی موقع تمرین رقص، جایی که کای برای زمان تمرکزش درنظرگرفته بود، فکر کیونگسو همش میومد تو سرش. کیونگسو فقط تمرکزشو بهم میریخت. عجیب بود، هیچوقت همچین چیزی براش پیش نیومده بود.
اون حتی فکرمیکرد مینا رو دوستداره، ولی حتی زمان مسابقش، به خودش زحمت نداد که بره ببینتش. کای از رفتارش بیزار بود، و تصمیم گرفت اینبار از سلیطه نق نقو دست بکشه. میدونست بایسکشواله، ولی امکان داشت حسی به کیونگسو داشته باشه؟
احساساتش یه طرف، کیونگسو یکی از زیباترین پسرایی بود که به عمرش دیده بود. بجزلوهان، کسی بود که واقعا بین زن و مرد رتبه اول زیبایی رو داشت، کیونگسو زیبایی داشت که اون رو خاص میکرد. چشمهای بزرگ، پوست سفید و لبهای قلبی شکل؛ اون یه منظره برای چشمهای هیز بقیه بود. اون بطرز وحشتناکی دوستداشتنی بود و فقط... جیغغغغغغ! بعضی وقتا کای با تمام وجودش میخواست لپهاش رو بچلونه و بسته بندیش کنه و بزارتش تو کیفش چون اون خب خیلی دوسداشتنیه. ~.~
کای فهمید عاشق زیبایی هایی شده مخصوصا زیبایی های دو کیونگسو. جوری که لبخند میزد، جوری که میخندید، جوری که به ادم های دور و برش نگاه میکرد، جوری که میخوابید چون انگار که یه پیشیه دوستداشتنی کنارش خوابیده، جوری که غذا میخورد چون مثل یه سنجابی میشد که غذاارو تو لپ هاش نگه داشته(لپاش پف میکرد)، جوری که عطسه میکرد، مینوشید، تلویزیون نگاه میکرد... ولی اینا به این معنی نبود که اون عاشقشه… بود؟
"خوشم اومد وقتی داشتی خرید میکردیو همش به فکربقیه بودی"
کای به کیونکسو گفت.
"خیلی کار قشنگیه."
"یادت میاد چطور اینجا اومدی؟"
کای پرسید.
"میدونی چه جوری به این صنعت اومدی؟"
کیونگسو سر تکون داد.
"کره ای هستی؟"
کیونگسو سرتکون داد. احتمالا اهل یه کشور دیگه است.
"یادت میاد از کدوم کشوراومدی؟"
کیونگسو باز سرتکون داد.
"تو که دوست نداری تو کلاب باشی! داری؟" کیونگسو اروم سرش روتکون داد، همینطور که به برگهای زیر پاش نگاه میکرد چشماش غمگین شد.
"دوستداری با من باشی؟"
کیونگسو چشماشو بالابرد و قبل از اینکه با سرش تایید کنه به کای نگاه کرد.
"فکرمیکنی من ادم خوبی هستم؟"
کیونگسو باز تایید کرد.
"فکرمیکنی عجیبم؟"
این یکی روهم تایید کرد.
"هی! من عجیب نیستم!"
کیونگسو از خنده ترکید و به صورت کای که قرمز شده بود نگاه کرد.
"خیلی خب، میدونم گاهی اوقات یکم عجیب میشم ولی این باعث نمیشه که واقعا ادم عجیبی باشم."
کیونگسو یه نگاه بهش انداخت و کای تو وجودش عروسی شد.
"باشه، فکرکنم رقصیدن تو حموم احتمالا عجیبه ولی هی، من اکثراوقات عادیم، درسته؟"
کیونگسو تاییدکرد، صورتش از خنده قرمز شده بود. کای نمیتونست جلوی تعجبش رو بگیره.
چندماه پبش، کیونگسو زخمی و ضعیف بود. نمیتونست حرف بزنه، لبخند بزنه یا بخنده، ولی الان سالم بود، میتونست بخونه و به چیزی که کای میگفت میخندید.
"خدایا… تو خیلی بامزه ای!"
کای جیغ زد، رفت تا لپ کیونگسورو نیشکون بگیره. اونا اونجا نشسته بودن و چند دقیقه بهم نگاه کردن. خیلی یدفه ای کیونگسو جلو رفت و کای رو بغل کرد. کای شکه شد. کیونگسو قبلا هیچوقت اول کسی رو لمس نمیکرد، ولی الان….صبر کن ببینم! داشت بغلش میکرد؟!
کای حس کرد قلبش داره از جاش کنده میشه. قلبش دیوانه وار میزد جوری که کیونگسویی که انقدر بهش نزدیک بود میتونست حس کنه. کیونگسو سفت نگهش داشت، خودشو تو آغوش گرم جونگین غرق کرد و بعد بازوهای کای رو گرفت و دور خودش پیچید. بابت این لحظه بیشتر از این نمیتونست خوشحال باشه. خیلی خوشحال بود که بیرونه، مثل یه آدم عادی راه میره، و با کای وقت میگذرونه.
"تو از من خوشت میاد کیونگسو؟"
کیونگسو سرشو به تایید تکون داد. درست بود، اون کای رو خیلی دوست داشت. خیلی خیلی زیاد.
"خوبه، منم تورو دوستدارم."
خیلی زیاد. من خیلی دوستدارم. کای انگشتهاشون رو بهم پیچید درحالی که داشت از خوشحالی بال درمیاورد. اون منو دوستداره!!!! کیونگسو منو دوستداره!!!!
و منم دوسش دارم!
نه صبرکن! وجودش یه لحظه آروم شد. انگشت هاشو تو موهای کیونگسو فرو کرد، به نفس های کیونگسو گوش میداد. بعد، بدون فکرکردن کاری کرد و یه بوسه روی پیشونی کیونگسو گذاشت.
کیونگسو اروم عقب کشید، از نمایش جسورانه کای شوکه شده بود. چشمای جغد مانندش نشون دهنده حسش بود، ولی چشماش اروم ملایم شدن و لبهاش به لبخندی باز شدن. کای هیچوقت نمیتونست ذهن کسی رو بخونه ولی قضاوت اون نگاه اروم و لبخند شیرین که رو به روش بود راحت بنظر میرسید.کیونگسو حتما خوشش اومده بود.
پلک هاش رو بوسید، اروم و نرم، انگار که کیونگسو خوشمزه ترین چینیه دنیاست. نوک بینیه صورتی شده اش رو بوسید، اروم پیش خودش خندید. چشمهاش رو بست نزدیکترشد، لبهاش رو روی لبهای قرمز کیونگسو گذاشت. درحالی که اروم میبوسیدش صورتش رو بین دستاش گرفت.
وکیونگسو جواب بوسش رو داد.
من عاشقشم!!
YOU ARE READING
☆The Porcelain Dolls☆
Fanfiction- چانیول ، کای و سهون سه دانشجویی که در راه خونه از یه پارتی بودن که توی پارکینگ خونشون سه پسر آسیب دیده و مجروح رو پیدا می کنند که دوتا از اون ها الل بودن و شناسنامه ای نداشتن. بخاطر جراحت هایی که داشتن، پیش پرستار بردنشون که باعث شد یک راز خیلی بز...