سولی
ملافه ها نامنظم روی تخت، لباسها روی زمین، لامپ، پنکه سقفی، بوی قوی الکل و عرق که کل اتاق و پر کرده بود و دو بدن لختی که از پایین تنه بهم گره خورده بودن. پسر مو مشکی دراز کشیده بود و دستشو به موهای عشقش گرفته بود، میکشیدشون و موهای نرمش و که زندگیش بهش وابسته بود چنگ میزد.
"آه...اوه فاک سوهو خدایا..."
"دقیقا بیبی، دوستش داری مگه نه؟" مردی که روش بود پوزخند زد، عرق از بدنش میچکید درحالی که داخل ورودیه داغ و تنگش میکوبید.
"بیشتر...من نزدیکم..."
"برام بیا ییشینگ، اسمم و فریاد بزن. به همه دنیا بگو کی بهت حس به این خوبی میده." و البته که، یی شینگ قبول کرد وقتی برای بار سوم تو اون شب ارضا شد. هر شب که برای دیدن دوست پسرش، یا بهتره بگم هنوز دوست پسر ثابتش نیست میرفت اخرش همیشه اینجوری تموم میشد، لخت، خسته و البته لازم نیست به راضی بودنش اشاره کرد. با این حال، ییشینگ همیشه سر دونستن اینکه اونها فقط یه جورایی، رابطشون قراره درحد سکس پارتنر بمونه اذیت میشد.
در طول زمانی که اونها شروع به شناخت هم کردن، ییشینگ فهمید که عاشق مدیر شده. اون همیشه قوی و با اعتماد به نفس بود(هم توی زندگی و هم توی تخت)، ولی هم زمان شیرین و جذاب هم هست. اونها یه سری چیزها رو از زندگی هاشون برای هم گفتن و ییشینگ فهمید که سوهو مدت زیادی با کسی نبوده. سوهو حتی اعتراف کرد که تو ابراز احساسات بده ولی فهمید که باورش خیلی سخته با توجه به اینکه چطور سوهو کاملا ییشینگ رو عاشق خودش کرده بود.
"سوهو، ما باید حرف بزنیم." ییشینگ نفس کشید، سعی کرد خودش و روی آرنجش بلند کنه.
"چی شده بیبی؟" ییشینگ قند تو دلش آب شد. سوهو عادت کرده بود ییشینگ رو "بیبی" صدا کنه و ییشینگ هر بار که میشنیدش دستپاچه میشد.
"باید راجع به خودمون حرف بزنیم." اون گفت، با جدی ترین لحن ممکن.
"خودمون؟"
"آره، خودمون."ییشینگ گفت، از سوزش درد تیزی که در پایین کمرش پیچید ناله ای کرد. "منظورم اینه که، ما نمیتونیم تا همیشه اینجوری ادامه بدیم، من شب میام خونه ی تو، حرف میزنیم، میکنیم، میخوابیم، دوباره میکنیم، صبحونه میخوریم، میریم سر کار و این چرخه تکرار میشه. منظورم اینه، ما دقیقا برای هم چی هستیم؟"
"واو، یه لحظه صبر کن، تو فکر میکنی تنها کاری که ما میکنیم سکسه؟"
"من ندیدم کار دیگه ای کنیم!" ییشینگ عصبانی شده بود و صداش و بالا برد.
"نه، منظورم اینه که باورم نمیشه برداشتت از همه هم نشینی هامون فقط سکس بود."
"تو میگی اینجوری نیست؟" ییشینگ طعنه زد.
"برای من اینجوری نیست."سوهو زیر لب گفت، صداش همینطور که داشت به ییشینگ نگاه میکرد تحلیل رفت. ییشینگ برای یه لحظه حس کرد قلبش ایستاد. نه، جانگ ییشینگ، اینجوری نباش. الان نباید ضعیف باشی.
"بهرحال، فقط...ما باید رابطمون و مشخص کنیم وگرنه نمیتونیم دیگه اینجوری ادامه بدیم! من نمیدونم که تو این کار و میکنی چون دوستم داری یا از سکس لذت میبری یا..."
"حق باتوعه،" سوهو دستش و بالا برد، کاملا ییشینگ رو برای ادامه حرفش متوقف کرد. آه عمیقی کشید و سرشو پایین انداخت، مثل بچه ای که کار خجالت اورش و در برابر والدینش قبول کرده. "متاسفم."
ییشینگ حس کرد قند تو دلش آب میشه. تا حالا سوهو رو انقد رام ندیده بود. "نیاز نیست متاسف باشی. منظورم اینه، میدونی، احتمالا گیج شدی..."
"گیج نشدم. بهم اعتماد کن؛ من هیچ شکی به احساساتم بهت ندارم."
"تو... مطمئنی؟" ابروهاش بالا پریدن.
"آره. فکر میکنم..." سوهو با خجالت دستی تو موهاش کشید و سعی کرد خودش و بلند کنه و به صورت ییشینگ نگاه کنه. "جدا از این که من چه حسی بهت دارم، من فقط خیلی از پذیرفتنش میترسم."
"از چی میترسی؟"
"منظورم اینه، به خودت نگاه کن!" ییشینگ با این حرف از جا پرید. قبل از اینکه به طرف سوهو برگرده یه دور اطراف اتاق و نگاه کرد. "اومم، اینجا تاریکه و من آینه ای نمیبینم..."
"نه اونجوری." سوهو گفت، حس کرد گوشه های لبش کمی بالا رفت. خدایا، دوست داشتنی تر از این نمیتونه باشه! "فقط... خدایا، تو زیادی سکسی و جذاب و فریبنده ای. منظورم اینه که ما هر شب این کار و انجام میدیم و من هنوز باورم نمیشه که با سکسی ترین، بی نظیرترین مردی که به عمرم دیدم روی تختم، و اونم به طور مکرر."
سوهو همه شجاعتش و جمع کرد و چرخید تا به ییشینگ توی تاریکی نگاه کنه، خمیدگی ملایم خط فکش و برق کوچیک توی چشماش و دید. "من یه جورایی ترسوام، و تو این چیزایی احساسی هم خیلی بدم در حدی که نمیتونم جرات کنم و از طرفم بخوام که باهم بریم سر قرار. به جاش، هر شب میارمش تو تخت چون بهترین راهی که میشناسم تا باهاش وقت بگذرونم همینه."
"میدونی، من میتونم کمکت کنم." ییشینگ گفت و دست سوهو رو گرفت. "سوهو، مایلی با من بیای سر قرار؟"
"صبر کن... چی؟ ولی من..."
"دارم بهت یاد میدم. اینجوری از کسی میخوای که باهاش بری بیرون. اعتماد به نفس داشته باش، لبخند بزن، دستاش و بگیر و همین و بهش بگو. امتحان کن."
"اوم...باشه..." سوهو گلوش و صاف کرد. "ییشینگ، مایلی با من بیای سر قرار؟"
ییشینگ به جلو خم شد تا به لب های مدیر برسه و بهش یه بوسه ملایم و لطیف بده.
"عاشقش میشم، سوهو."
دوباره همدیگه رو بوسیدن، این بار، شیرین تر، طولانی تر و اروم تر. "توفکرمیکنی من سکسی ام؟" ییشینگ یهویی و با عصبانیت گفت و سوهو زد زیر خنده.
"آره همین فکر و میکنم، تو خیلی سکسی هستی، ولی در عین حال دوست داشتنی و جذاب هم هستی، دقیقا مثل الان."
"باورم نمیشه که میگی بلد نیستی. به خودت گوش کن که چه حرفای قشنگی میزنی."
"نمیتونم، چون تنها چیزی که میشنوم صدای توعه."
ییشینگ بلند خندید، گذاشت چالهای دوسداشتنی نازش پیدا بشن. "مطمئنی بلد نیستی رمانتیک باشی؟"
"منظورت اینه که نیستم؟"
"چطور میتونی نباشی وقتی تونستی من و اینجوری عاشق خودت کنی؟"
"توهم باید خوب باشی توش، چون منم عاشق شدم."
و نتیجه این که؛ اینجوری نیست که سوهو بلد نباشه رمانتیک باشه. اون، مثل همه ادمهای دیگه که عاشق میشن، ففط نگرانه.
***
تاعوریس (فلش بک)
دبیرستان جاییه که بچه ها بیشتر راجع به زندگی و اینکه واقعا چی میخوان بشن یاد میگیرن. کریس، هیچ شکی درباره اینکه چی میخواست بشه نداشت. اون میخواست کسی بشه که دنیا رو نجات میده. اون میخواست مثل پدرش یه مرد شجاع بشه، از قدرت و تاثیرش برای نجات دنیا استفاده کنه. میخواست مثل مادرش بشه، یه فرشته برای بچه ها و تسکین دهنده روح های شکسته.
کریس توی مدرسه خیلی جاه طلب بود. اون رهبر تیم مذاکرات بود و جر و بحث شدید با کسانی که توی یه سطح فکری و هم نظر بودن و دوست داشت. ۲ سال نماینده کلاس بود و کاپیتان تیم بسکتبال. اون به عنوان یک دانش آموز ممتاز مدرسش و تموم کرد و دانش اموز سال نام گرفت.
در راس همه ی این ها، قد بلند و خوشتیپ بود، تعریف کاملی از یه مرد عالی در چشم خیلی از دخترها و حتی معلم ها. یه نقص خیلی بزرگ داشت و اون این بود که کریس گی بود. تازه اون فقط گی نبود؛ اون گی و غیر قابل دسترس بود، چون اون یا دوس پسر خفن به اسم تاعو داشت.
تاعو چیزی داشت که ازش حساب میبردن. اون نماینده اول ووشو مدرسه و یکی از سریع ترین دونده های تیم دو میدانی بود. موهای لخت مشکی و چند سوراخ روی گوشش داشت و چشماش درنده و تاریک بودن. با شلوار زاپ دار به مدرسه میومد، موهاش به مدل روز به یک طرف بودن، کلاه کاسکت موتورش هم دستش بود. آره، تاعو تو دبیرستان شرور بود. همه هم دورادور ازش میترسیدن یا از فاصله دوستش داشتن.
کریس همیشه به عنوان کسی شناخته میشد که روی تاعو به شدت حس مالکیت داشت. اصلا از اینکه دختری میرفت با تاعو حرف بزنه یا وقتی پسرها به کون خوش فرم تاعو هیزی میکردن خوشش نمیومد (کریس سعی کرد تاعو رو متقاعد کنه که شلوارهای جین چسبون زاپ دار رو نپوشه ولی با قفل کردن سرش و دو نیم شدن چوب ووشو تاعو تموم شد).
"امروز چطوربود؟" کریس موقع شام از تاعو پرسید، درحالی که بین دوست های دیگه شون از جمله پسر عموش سوهو محاصره شده بودن.
"خوب! امروز برنامه یه مسابقه جدید و بستم!" تاعو لبخند زد و سوشی که با دقت رول شده بود و خورد. با وجود ظاهر خشنش، اونایی که با تاعو صمیمی بودن میدونستن اون یه عالمه اگیو (که حتی بعضی وقتا میتونستن کشنده باشن) داشت و خیلی مهربون و شیرین بود.
"ایشش، این آگهی رو ببین، رقص بهاری نزدیکه." دونگهه، یکی از دوستاشون گفت، به آگهی که روی میز بود نگاه میکرد. "کجا میتونم یه نفر و برای قرار گذاشتن پیدا کنم؟"
"حالا که حرفش شد، اصلا کسی ازت خواسته باهاش بری سر قرار؟" تاعو دستش انداخت، میدونست کریس چقدر محبوبه. کریس چشمش و چرخوند.
"آره، یه دختر رو مخ به اسم کارا هست که نمیتونه بیخیال بشه. مثل یه پشه همش میاد طرفت و تنهات نمیذاره."
"پس بیخیالش نشو، من مطمئنم متوجه میشه، از اول ناهار اون سمتت نیومده." سوهو پسرخالش و دلداری داد.
"خداروشکر." ولی برای گفتنش خیلی زود بود.
زنگ خورد و کریس داشت از کافه تریا میرفت بیرون که کارا جلوش و گرفت.
"اوپا، با من میرقصی؟"
"بهت که گفتم کارا، جواب من 'نه' هست."
"اوپا، لطفا!! من هرکاری برات میکنم."
"کارا..."
"همه تکالیفت و انجام میدم!! تا مدرسه میام باهات و برت میگردونم!! من میتونم لباس خوبی بپوشم، و بهتر از اون پسری که تو بغلته برقصم."
ناگهان، یه پای پنیر از سمت راست به پرواز در اومد و با صدا به صورت دختر خود. دانش آموزا با ترس بهش خیره شدن و بعد چشماشون و به سمت کسی که ضربه زده بود برگردوندن، کسی که الان عصبانی بود و خون خونش و میخورد.
"از دوس پسر من فاصله بگیر هرزه." تاعو غرید و اماده برای مبارزه ایستاد.
"تو عوضی." کارا وحشی شد. دستش و به یه گوجه که توی سینی یکی از دانش آموز ها بود رسوند و پرتابش کرد که به تیشرت سفید تاعو خورد.
"اوه نه! تو این کارو نکردی!!!"
"تاعو!! نه!!!" کریس سعی کرد جلوش و بگیره اما تاعو به بشقاب اسپاگتی رسید و طرف کارا پرتابش کرد، اما در نهایت به شخص دیگه ای برخورد کرد. قبل اینکه بفهمی، جنگ غذا اوج گرفت و مدیر دبیرستان مجبور شد بیاد تا خاتمش بده، همشون و بفرسته به اتاق مشاوره، از جمله کریس.
مشاور اومد و کلاس تو سکوت فرو رفت. تاعو با نگاهی شرمنده به کریس انداخت و کریس سرش و تکون داد و لبخند مهربونی بهش زد. یه تیکه کاغذ دستش داد.
کریس : تو یه پای پنیر و بدجنسانه پرت کردی. :)
تاعو لبخندی زد و جواب داد.
تاعو : هیچ هرزه ای نمیتونه همزمان هم از آقایی دوست پسرم بخواد برن سر قرار و هم گند بزنه به لباسم.
کریس : بهم گفتی آقایی؟
تاعو : چی؟! نه...
کریس : ولی منظورت همین بود. تو اینجوری صدام کردی پس انکارش نکن.
تاعو : خب، ما مدت زیادی باهم بودیم، پس...فک کردم طبیعیه.
اگه قرار بود خدا یه نشونه بفرسته که بهش بفهمونه قراره در نهایت با چه کسی ازدواج کنه، قطعا همین نشونه بود. کریس دقیقا همونجا و همون موقع فهمید، تاعو قرار بود همسرش باشه.
سالها بعد از اینکه فارق التحصیل شدن، ساختمان قدیمی مدرسه که اتاق مشاوره اونجا بود توی آتش سوخت. کریس هزینه ی بازسازی ساختمان سوخته شده رو پرداخت کرد، اما قبل از اینکه خرابش کنن، با تائو از اونجا دیدن کردن.
وارد اتاق مشاوره سوخته که حالا به خاطر آتش غیر قابل تشخیص بود شدن. سقف پوشیده از دوده بود و دیوار ها ریخته بودن. "یادته اینجا چه اتفاقی افتاد؟"
"اینجا تنبیه شدیم؟"
"نه، تو برای اولین بار بهم گفتی همسر."
"به صورت فتی، من کلمه همسر و نوشتم، ولی بعدش خطش زدم." تاعو تصحیح کرد.
"خب، حالا من میخوام اون کلمه رو برای همیشه درستش کنم." کریس زانو زد، و زانوی جینش با دوده کثیف شد درحالی که یه جعبه مخمل قرمز رو نگه داشته بود.
"تاعو، با من ازدواج میکنی؟"
***
شیوچن (فلش بک)
"لونا،" دکتر جونگده منشیش و صدا کرد. منشی اومد و سر بلوندش و از بین در رد کرد. "بله دکتر؟"
"مریض دیگه ای بیرون هست؟"
"نه، فعلا نیست. خانم پارک پیر اخرین نفر بود."
جونگده با یاداوری خانم پیری که درد مفاصل داشت سرش و تکون داد.
"دکتر کیم، ممکنه امروز زودتر ببندیم؟ من امشب قرار دارم و دوست دارم زودتر برم خونه."
"بیا چند دقیقه دیگه باز بمونیم. احتمال داره تو لحظات اخر یه مریضی بیاد."
"خیلی خب." لونا لبخند زد و برگشت پشت میزش. چند دقیقه بعد، لونا درحالی که زیر لب غر میزد دوباره داخل شد. "دکتر، همسرتون برای دیدنتون اومدن."
جونگده لبخند زد. مهم نبود چقدر شیومین سرش شلوغ باشه اون همیشه بالاخره یه زمانی رو برای دیدن همسرش داخل کلینیک باز میکرد، حتی کوتاه، فقط برای اینکه از حالش باخبر بشه. شیومین وارد دفتر دکتر شد و دوید توی بغل همسرش.
"سلام عزیزدلم." صداش کرد و جونگده رو بوسید.
"سلام عزیزم." جونگده لبخندزد. "خیلی خوبه که دوباره میبینمت."
"سر صبحونه همدیگه رو دیدیم."
"خب دوست دارم همش ببینمت. اجازه ندارم دلتنگ همسرم بشم؟" لونا وقتی مکالمه بین رئیس و همسرش رو شنید پوزخند زد. جونگده خیلی پیش همسرش بامزه میشد.
"منم دلم برات تنگ شده بود." شیومین لبخند زد. اون از داشتن همچین همسر عاشقی خیلی خوشحال بود. بعد از پنج سال از ازدواجشون و با داشتن دو بچه، اون هنوزم حسش در هر لحظه با جونگده مثل روز اولشون بود، پر از شادی و اشتیاق.
"امروز یه شلوار جین جدید خریدم، دوستش داری؟" شیومین چرخید، و شلوار جینش و که خیلی تنگ به باسنش چسبیده بود و نشونش داد. جونگده خیره شد بهش و لبخند شل و ولی زد. "خیلی خوبه."
بوسشون پر حرارت تر شد و زبون هاشون درحال درگیری برای غلبه بر دیگری بودن. جونگده برد (طبیعتا)، زبونشو اروم داخل دهن مینیش برد و چشیدش. شیومین بین بوسه ناله کرد و حس کرد زانوهاش سست شدن. فقط جونگده میتونه همچین حسی رو توش ایجاد کنه.
"جونگده..."
"مینی، طعم بهشت میدی..."
"جونگده...بدجور میخوامت..."
"دکتر کیم، یه مریض اومده. لطفا آماده شید." لونا همونطور که میومد داخل غر زد و جفت ازدواج کرده رو از خلسه سکسیشون بیرون کشید.
"اوه لعنتی، باید قایم بشم!!"شیومین سریع زیر میز قایم شد و جونگده سریع سر جاش قرار گرفت، لبش و که از بزاقشون خیس شده بود پاک کرد. موها و لباسش و مرتب کرد، مطمئن شد که ظاهرش آراسته است.
"واو سلام چانگ مین کوچولو." جونگده لبخند زد، به پسر کوچولویی که با پدرش میومدن نگاه کرد، یوچان. یوچان و چانگ مین مرتب به کلینیک جونگده میومدن چون جونگده با بچه ها مهربون و صمیمی رفتار میکرد و چانگ مین دکتر و خیلی دوست داشت. شیومین زیر میز جیغ بی صدایی کشید. جونگده کمی خودش و جلو کشید و شیومین اونجا گیر افتاد، به هیچ وجه نمیتونست تکون بخوره.
"مشکل چیه؟" جونگده از یوچان پرسید. یوچان توضیح داد که پسرش گلو درد بدی داشت، احتمالا تاثیر زیاد خوردن غذاهای سرخ کردنی بود. "مجبور شدم از شوهرم بخوام که برای مدتی غذای سرخ کردنی درست نکنه."
"درسته، خب من فقط میخوام تنفست و چک کنم برای اینکه مطمئن بشم ششت سالمه." جونگده گوشی طبیش و گذاشت. شیومین که زیر میز بود به شدت حوصلش سر رفته بود. معاینه ی این بچه وقت می گرفت ولی اون حشری شده بود! اخرین بوسشون باعث شده بود بزنه بالا. از پایین تنه همسرش شروع کرد و پوزخندی زد. شاید جونگده یذره تفریحو دوسداشته باشه.
"خوبه، فقط عمیق نفس بکش." جونگده حس کرد نفسش بند اومد وقتی گرمای ناآشنایی رو روی پایین تنش حس کرد، زیپ داشت باز میشد. شیومین با خودش خندید وقتی دیک جونگده پرید بیرون و از اینکه از جای تنگش آزاد شده بود خوشحال بود. نوچ نوچ، جونگده یادش رفته بود شورت بپوشه؟ خوش به حالش.
"خیلی خوب، یه بار دیگه... ۱،۲،۳،..." جونگده ۳ رو داد زد چون حس کرد که یه جفت لب سر دیکش قرار گرفتن، و شهوتناک و اروم لیسیدن و مکیدنش. یوچان با تعجب به دکتر نگاه کرد ولی بعد سعی کرد روی پسرش تمرکز کنه.
"خوب، داری انجامش میدی، منظورم اینه که، به نظر کاملا خوب میای." جونگده نفس سنگینی کشید، سعی کرد خودش و اروم کنه. خون با میل و اشتیاق خودش خیلی سریع به پایین بدنش هجوم اورده بود چون شیومین لپ هاشو خالی کرده بود و دهنش و تنگ کرده بود و جونگده بلند نفس نفس میزد.
"دکتر کیم، حالتون خوبه؟" چانگ مین پرسید.
"آره، نگران نباش، من... خوبم..." خوشبختانه کلمه اخر بیشتر شبیه گله بود نه ناله. شیومین اذیت کردن جونگده از این راه رو دوست داشت (لازم به ذکر نیست که خوشمزه هم بود)، و با زبونش زیر دیک جونگده رو لیسید. جونگده میتونست حس کنه که سفت تر شده، اگه ممکن بود و با نفس های عمیق یوگایی، سعی داشت خودش و اروم کنه. شیومین کارش و ادامه داد، تخم های جونگده رو میبوسید میمکید.
جونگده شروع به نوشتن کرد و در همون حال چانگ مین برای بازی با یکی از خودکار های جونگده روی میز میزد. جونگده شروع به عرق ریختن کرد. شیومین داشت زیادی کارش و خوب انجام میداد. از ته حلق و عمیق نفس میکشید و بی صدا میلرزید، لرزشش به دیکش رسید، و بیشتر برای اومدن تحریک میشد.
"هین، دکتر کیم داری عرق میریزی، مطمئنی حالت خوبه؟" چانگ مین دوباره پرسید.
"خوبم، نگران نباش، فقط اِم...اوم...اون ضربه زدنای خودکار باعث میشه نگران بشم." جونگده دروغ گفت.
"متاسفم دکتر. دیگه نمیزنم." خدایا، حرف حق، کار مینی غلطه. جونگده نسخه رو کند و زیر لب چیزی به منشیش گفت و اون رو داد. "شماها میتونید برید به داروخانه و نسخه تون و بگیرید."
"ممنون دکتر کیم." یوچان تشکر کرد و با پسرش به سمت در رفت که بره بیرون. جونگده داشت میز رو چنگ میزد تا زنده بمونه، با وجود لبخند فرشته وارانش دقیقا وقتی در بسته شد، جونگده اومد.
"به چه دلیل فاکی،" غرید و از صندلی بیرون اومد، و به دیک بی پناهش نگاه کرد، شل شده بود و کامش ازش بیرون میریخت. شیومین خیلی راحت زیر میز نشسته بود، چشم هاش گیج و شهوتناک بودن و کام از روی گونه و دهنش بیرون میریخت. نگاه خیره شهوتناکش رو روی همسرش نگه داشت درحالی که با لبش اسپرم هایی که جونگده روی لبش ریخته بود رو خیلی بدجور سکسی پاک میکرد.
"خدایا، مینی، اگه با کامم رو صورتت انقد هات به نظر نمیرسیدی همین الان میکشتمت."
"حس میکنم مریض شدم دکتر کیم. احتمالا باید یه چکاپ بدنی بشم." شیومین سر به سرش گذاشت، صداش سکسی بود و داشت مثل یه گربه گرسنه بیرون میومد. جونگده با تقلا خودشو به زنگ روی میز رسوند و با منشیش لونا تماس گرفت.
"لونا، میتونی بری و به قرارت برسی، حالا."
YOU ARE READING
☆The Porcelain Dolls☆
Fanfiction- چانیول ، کای و سهون سه دانشجویی که در راه خونه از یه پارتی بودن که توی پارکینگ خونشون سه پسر آسیب دیده و مجروح رو پیدا می کنند که دوتا از اون ها الل بودن و شناسنامه ای نداشتن. بخاطر جراحت هایی که داشتن، پیش پرستار بردنشون که باعث شد یک راز خیلی بز...