"میدونی...بچه ها توی خونه بغلی پیش عروسک ها هستن و پسرا رفتن کلاس، تو تا ساعت یازده آزادی و نباید کلینیک بری و ما بالاخره یکم وقت داریم تا تنها باشیم." شیومین درحالی که روی کاناپه پیش همسرش مینشست گفت. جونگده که داشت روزنامه صبحگاهی رو میخوند به بالا نگاهی کرد، به شیومین لبخند زد و بوسه ای روی لبهاش گذاشت.
"درسته،خوبه که یکم وقت مفید باهم بگذرونیم." روزنامه رو سمتی پرت کرد و یک بار دیگه لب های شیومین رو بوسید. جونگده و شیومین یا همون مینی، از وقتی که صاحب فرزند شده بودن نمیتونستن وقت زیادی رو تنهایی با هم بگذرونن. با وجود لوسی و مایک در حالی که همیشه این طرف و اون طرف میدویدن و دنبال توجه اونها بودن، 95 درصد وقتشون با دوتا بچه اشون میگذشت. نه اینکه چیز بدی باشه اما باعث میشد که گاهی اوقات یکم...آشفته بشن.
"همم.." شیومین بین بوسه هومی کرد و دستهاشو روی سینه جونگده از بالا به پایین کشید و پارچه نرم ابریشمی لباسش رو حس کرد. "میدونی عزیزم، اینجا داره کم کم گرم میشه."
"آره موافقم، و میدونی بهترین درمان برای درجه حرارت بالا چیه؟"
"چی؟"
"اینکه لباسهات و دربیاری" جونگده نیشخندی زد و دوباره بوسیدش، ایندفعه سخت تر و با زور بیشتر. شیومین جونگده رو به عقب هل داد و حالا هر دو روی کاناپه دراز کشیده بودن و شیومین روی جونگده قرار گرفته بود.
جونگده دست هاش و از لبه ی شلوار شیومین داخل برد و دو طرف باسنش و چنگ زد، چونکه بیاید قبول کنیم، قسمت مورد علاقه ی جونگده از بدن شیومین اون باسن سفت و پرش بود. (تمام اون خم شدن ها موقع انجام دادن کارهای خونه و بلند کردن بچه ها، بالاخره باید جواب داده بشن.) شیومین دست هاش و زیر لباس ابریشمی جونگده برده بود و روی بدن جونگده میکشید و باعث چروک شدن لباس میشد. خودم بعدا این لباس لعنتی رو اتو میکنم.
"آه، جونگده...خدایا دلم برای انجام اینکار تنگ شده بود..."
"منم بیبی، تو خیلی شیرینی..."
"من دیگه نمیتونم تحمل کنم...میخوام تو رو داخل خودم حس کنم عزیزم..."
"تحمل کن مینی...من قرار جوری به فاکت بدم که نتونی تا یه هفته راه بری." جونگده جذاب ترین نیشخندی که میتونست، زد و همزمان با شیومین خودش و تکون داد و یه تماس لذت بخش بینشون ایجاد کرد. جونگده دست هاش و پایین برد تا شلوار شیومین و در بیاره و پوست شیری رنگ اون باسن سفیدش معلوم شه...
"آپااااااااا!!!!ددیییییییی!!!!" بچه ها داد زدن و روی در کوبیدن.
"شت، داری با من شوخی میکنی!"جونگده فحشی داد. بد برداشت نکنید، جونگده عاشق بچه هاش بود اما جدا اگه میدونست بچه ها چقدر بد و به تعداد زیاد، قراره وسط سکسشون بپرن و مانع رابطه داشتنشون بشن، به جای بچه به شیومین پیشنهاد گرفتن دوتا سگ رو میداد.
"باید درو باز کنیم، نه؟"
"ظاهرا چاره ی دیگه ای نداریم." شیومین شلوارش و بالا کشید و پاهاشو به سمت در کشوند. جونگده سعی کرد لباس چروک شده اشو به حالت اول برگردونه و از روزنامه ای که گوشه ای انداخته بود استفاده کرد تا عضو به وضوح سخت شده اش و، مخفی کنه.
"بله، بچه ها؟" شیومین در و باز کرد و سعی کرد تا جایی که عضو تحریک شده اش اجازه میداد ملایم باشه.
"آپا، چرا انقدر طولش میدی؟ تمرین فوتبال ما نزدیکه و قرار بود امروز با لوهان، کیونگسو و بکهیون اوپا برای خریدن لباس جدید بریم." لوسی پرسید.
"یادم هست عزیزم، اما نمیتونی یکم بیشتر بهم وقت بدی؟ من یه جورایی سرم شلوغه."
"اما دیرمون میشه!"
"لوسی...من فقط..."
"لوسی، من و آپات داریم کاپ کیک درست میکنیم." جونگده گفت. از زمانی که اونا شروع به قرار گذاشتن کردن "درست کردن کاپ کیک" یه حُسن تعبیر برای "مارو تنها بذارید ما داریم سکس میکنیم خدا لعنتش کنه" بود. "ده دقیقه بهمون وقت بدید، باشه؟"
"واقعا؟ چه طعمی؟"
"عام، این سورپرایزه." شیومین با لحن عجیب غریبی گفت. "فقط ده دقیقه، باشه سوییتی؟"
"باشه، ده دقیقه!"
"خیلی خب!" شیومین با لحن شادی گفت و در و توی صورت دخترش بست و دوید تا دست جونگده رو بگیره. "اتاق خواب، همین حالا."
"باید سرعتمون و بالا ببریم، فقط ده دقیقه وقت داریم."
"کار سختی نیست، ده دقیقه وقتِ خیلی زیادی برای مردی مثل منه!" جونگده نیشخند زد.
"تو نمیتونی کاری کنی من تو ده دقیقه بیام." شیومین سرش و تکون داد و در اتاق خوابو کوبید و روی تخت پرید.
جونگده لباسشو درآورد و با شلوارش ور رفت، و ارتباط چشمیش و با شیومین قطع نکرد. "چالشو قبول میکنم!"
***
"خیلی خوب، امروز باید دنبال چند دست لباس جدید بگردیم." شیومین درحالی که اس یو وی خانوادگیشون و به سمت شهر میروند، گفت. سه تا عروسک ژاکت و یقه اسکی هایی که با رنگ جدید موهاشون مچ بود، پوشیده بودن. بیرون رفتن امروزشون فقط یه خرید معمولی نبود، درواقع میخواستن امتحان کنن و ببینن تغییر قیافه اشون چقدر خوب بوده، گرچه این کار کمی ریسک داشت.
همگی به میونگ-دونگ رسیدن. مردم زیادی اونجا نبودن و این به نفعشون بود. خوبه...مردم کمتر، توجه کمتر.
"خب، چطوره قبل از اینکه شروع کنیم براتون یه اسم تقلبی انتخاب کنیم؟ اینجوری کسی متوجه نمیشه شما کی هستین."
"ایده ی بدی بنظر نمیرسه." بکهیون شونه ای بالا انداخت.
"عالیه، هیچ نظری برای اسم ها ندارید؟"عروسک ها سری به نشونه ندونستن تکون دادن.
"باشه پس،" نگاهی به فروشگاه های دور و بر انداخت و چشم هاش با هیجان برق زد. "اسم هاتون و گوچی، پرادا و پولو میزارم."
عروسک ها جوری به شیومین خیره شده بودن انگار که یه موجود سه سر دیده بودن (که اتفاقا جدیدا خیلی اتفاق میفتاد). این ها دیگه چه جور اسمی ان؟
"هیچ استایل خاصی هست که دوست داشته باشید؟" شیومین سریع پرسید و اجازه ای برای اینکه با اسم های عجیبشون مخالفت کنن، نداد.
"مطمئن نیستم، ما هیچوقت بیرون خرید نکردیم." بکهیون جواب داد.
"هیچوقت؟!" شیومین توی شوک فرو رفت. اون عاشق خرید کردن بود و نمیتونست تصور کنه موجود زنده ای که تا حالا خرید نرفته، وجود داره(که جریان اسم ها رو کاملا توجیح میکنه).
"آره."
"خب پسرا، کمربنداتون و ببندید. شما سوار قطار کیم مین سوک، متخصص خرید کردن، شدید و قراره با سرعت بریم و ممکنه کمی دست انداز داشته باشیم." و دستش و بالا و پایین برد و صدای قطار بخار رو درآورد. کیونگسو به دنبال کمربند به اطراف نگاهی انداخت.
شیو دستشو روی بازوی کیونگ گذاشت تا متوقفش کنه. "این فقط یه اصطلاحه." کیونگسو آسوده خاطر نفسی کشید و لبخند زد و گوشه چشم هاش چین افتاد.
اون ها تقریبا تمام فروشگاه ها رو زیر پا گذاشتن تا لباس مناسبی رو انتخاب کنن. عروسک ها مجبور شدن همه چیز رو بپوشن و امتحان کنن. از شلوار جین گرفته تا تاپ و کفش و کلاه. مطمئنا وقتی رسید خرید ها به دست جونگده میرسید یه سکته قلبی رو رد میکرد اما شیومین حسابی داشت از خرید با عروسک ها کیف میکرد! انگار که برنامه تلویزیونی خودش و که چهره و استایل افراد رو تغییر میداد و جذابشون میکرد رو داشت.
"واو، امروز کلی چیز خریدیم!"شیومین نگاهی به پاکت هایی که دستشون بود کرد. "اوه خدا، امیدوارم کمد پسرا انقدری بزرگ باشه که همه اینا داخلشون جا بشن." دقیقا همون لحظه یه گروه دختر که یونیفرم مدرسه تنشون بود از کنارشون رد شدن و ریز ریز پشت گوشیاشون خندیدن و سرشون و برگردوندن تا بهشون نگاه کنن.
"چرا دارن اینطوری رفتار میکنن؟" بکهیون به دخترایی که از خجالت سرخ شده بودن اشاره کرد.
"اوه، به خاطر اینکه فکر میکنن شما کیوتین."
"واقعا؟" بکهیون درحالی که به وضوح گیج شده بود، پرسید. لوهان و کیونگسو به اطراف نگاه کردن تا ببینن بقیه هم علاقه ای بهشون نشون میدن یا نه.
"آره، این کاریه که دخترا وقتی پسرای کیوت رو میبینن انجام میدن. البته لازم نیست که حتما دختر باشن، یادم میاد اولین باری که جونگده رو دیدم دیوونه وار میخندیدم و به حدی سرخ شدم که صورتم مثل گوجه فرنگی شده بود."
"اوه، جدا؟ اولین بار کجا همدیگه رو دیدید؟"
"سال 2008 بود و من هنوز دانشجو بودم، ما تو کتابخونه هم رو دیدیم. یه جورایی عجیب بود چون کتابام از دستم افتادن و سرم به سر جونگده خورد اما اون لبخند زد و با وجود اینکه من به سرش ضربه زده بودم، معذرت خواهی کرد و بعد وقتی برگشتم دیدم که همراه دوست دخترش بود. اون موقع یه دوست دختر داشت که بچ بتی صداش میکردن که حالا ازدواج کرده و بچه داره و هنوز بچ بتی صداش میکنن که در اون صورت فکر میکنم باید بچ کون گنده بتی صداش کنم که باز هم عادلانه نیست چون منم ازدواج کردم و بچه دارم..." سه تا عروسک فقط به شیومین با چشم های درشت شده و نگاه خالیِ روی صورتشون، خیره شده بودن. شیومین خیلی معذب، گلوش و صاف کرد. "یه روز دیگه براتون تعریف میکنم...داستانش طولانیه."
قبل از اینکه تصمیم بگیرن برگردن خونه، قهوه خریدن و چندتا فروشگاه دیگه رو هم گشتن. شیومین در حینی که خوشحال بود خیالش هم راحت شده بود. نه تنها کسی متوجهشون نشده بود بلکه کلی لباس و وسیله عالی هم خریده بودن! داشتن از کنار تعدادی دختر رد میشدن که شیومین با آرنج به کیونگسو زد. "سعی کن بهشون لبخند بزنی." کیونگسو لبخندی زد و دخترا با خوشحالی جیغ زدن.
"میبینی؟ وقتی یه پسر کیوت بهشون لبخند بزنه اون ها اینطوری واکنش نشون میدن." کیونگسو لب هاش و جمع کرد و لب هاش به شکل دایره در اومدن. یک بار دیگه به دخترا لبخند زد و ایندفعه دخترا هم لبخند زدن و البته که باز هم جیغ کشیدن. حس خیلی خوبی داشت که با راحتی لبخند بزنی و کسی بهت حمله نکنه یا بعدا به خاطرش تنبیه نشی.
"به نظر میرسه که شما پسرا خیلی بین خانم ها محبوبید." دخترا از کنارشون رد میشدن و با خجالت لبخند میزدن یا ریز و بی صدا میخندیدن. عروسک ها با شگفتی به اطرافشون نگاه میکردن. هیچکس تا حالا اینطوری باهاشون برخورد نکرده بود، مخصوصا دخترها. دخترهایی که اونا توی کلاب میدیدن خشن، تندخو و بد دهن بودن. اونها هیچوقت ریز ریز نمیخندیدن یا با خجالت لبخند نمیزدن. اونها داشتن حس جدیدی رو تجربه میکردن و صادقانه داشتن از این حس لذت میبردن. یکی از دخترها به لوهان لبخند شیرینی زد و لوهان حس کرد به خاطر این حجم از توجه صورتش سرخ شده.
"دخترا همیشه اینکارا رو انجام میدن؟" بکهیون در حالی که داشتن خریدهاشون و داخل ماشین میذاشتن از شیومین پرسید.
"نه همیشه، بستگی داره. اگه کسی باشه که دوستشون دارن، مضطرب و خجالتی میشن، انگار که پروانه ها تو شکمشون پرواز میکنن." شیومین متوجه دوباره گرد شدن چشمهای کیونگسو به اندازه نعلبکی شد دستشو روی شونه اش گذاشت. "اینم فقط اصطلاحه، کیونگی."
"چه کارایی باعث ایجاد این احساسات میشن؟"
"اگه کسی باشه که دوستش داری حتی کوچکترین کارهایی که انجام میده هم باعث ایجاد اون حس پروانه ای میشه. یه نگاه، چشمک، بغل، پیام و حتی صداش..." شیومین درحالی که ماشین و از پارکینگ خارج میکرد، توضیح داد. "وقتی کسی رو واقعا دوست داشته باشی خودت متوجه اون حس میشی." صدای نوتیفیکشن گوشی شیومین بلند شد و شیومین گوشی رو به بکهیون داد.
"میتونی جای من پیام رو بخونی؟"
"حتما." روی آیکون پیام ها زد و پیام رو خوند.
از طرف: یولی
به: شیومین
پیام:
سلام شیومین، این پیام برای بکهیونه. هی بکی، امیدوارم امروز بهت خوش بگذره. حواست باشه که خوب غذات رو بخوری و بیرون که رفتی مواظب خودت باشی! نمیتونم صبر کنم تا امشب ببینمت، قرار بود امروز با همدیگه غرور و تعصب رو نگاه کنیم، یادته؟ ؛)
بکهیون درحالی که داشت در جواب پیام تایپ میکرد، تندتر شدن ضربان قلبش و یه حس عجیب تو شکمش رو حس کرد.
انگار که...پروانه ها تو شکمش پرواز میکردن.
***
"کیونگسوی عزیزم، تو واقعا به آشپزی علاقه داری، نه؟" شیومین خوشحال از اینکه یه کمک کوچیک توی آشپزخونه برای چند ماه اخیر استخدام کرده بود، گفت. همه ی این جریانات از وقتی شروع شد که کیونگسو برای کمک کردن توی پوست کردن سیرها داوطلب شد. بعد از اون بیشتر و بیشتر به آشپزی علاقمند شد و حالا میتونست سبزیجات رو خرد کنه و چیزهای مختلف رو تفت بده و سرخ کنه. به نظر میرسید وقتایی که کیونگسو تو آشپزخونه سپری میکرد، آرامش بیشتری داشت و حالا که خوندن رو هم یاد گرفته بود، تقریبا دونه به دونه کتاب های آشپزی شیومین رو خونده بود.
شاید علاقه و استعدادی که برای آشپزی داشت به جایی که ازش اومده بود، برمیگشت. خانواده ی کیونگسو توی لندن صاحب یک رستوران بودن. گرچه اون زمان خیلی کوچیک بود ولی هنوز بوی شیرین پای و گوشتِ خوکِ آبدار که از آشپزخونه میومد، اون سر و صدایی که از آشپزخونه میشنید و آشپزهایی که اینطرف و اونطرف میدویدن و مشغول غذا درست کردن بودن رو به خاطر داشت. پدر کیونگسو سرآشپز بود و کسب و کار مادرش رو اداره میکرد و مادرش سر پیشخدمت رستورانشون بود. بزرگ شدن تو خانواده ی سرآشپزها یا کسایی که کارشون اداره کردن رستوران بود، دنیای آشپزی رو کاملا پیش روی کیونگسوی کوچولو به نمایش گذاشته بود.
این کاملا روزی که توی تره بار فروشی گم شده بود و دزدیده شد رو توجیه میکرد. کیونگسو و پدرش داشتن توی تره بار فروشی دنبال مواد غذایی تازه میگشتن. کیونگسو همیشه عاشق فروشگاه بود. خیلی چیزها برای دیدن و خریدن وجود داشت و فروشگاه برای یه پسر کوچولو مثل غار علاءالدین میموند!
اون روز فروشگاه شلوغ تر بود. "دستمو ول نکن کیونگسو." پدرش بهش گفت و دستش و محکم گرفت. تلاش کردن که راهشون و بین جمعیت باز کنن اما با وجود کش مکش ها، دست کیونگسو از دست پدرش ول شد و پدر و پسر خیلی از همدیگه دور شدن. کیونگسو حس ماهی ای رو داشت که از جریان آب دور شده. اون برای کمک گریه میکرد اما زمانی که جمعیت متفرق شد اون تو یه مکان کاملا متفاوت بود و پدرش هیچ جا نبود.
"بابا..." کیونگسو دماغش و بالا کشید، در حینی که توی فروشگاه سرگردون دنبال پدرش میگشت، اشک های داغش تهدید به جاری شدن میکردن. به تمام زن و مردهای دور و برش نگاه میکرد اما هیچکدوم شبیه پدرش نبودن. دیوانه وار به این سمت و اون سمت میدوید و در حینی که اسم پدرش و داد میزد، بیشتر و بیشتر ناامید میشد. بعد متوقف شد و به مردی که تو فاصله دوری ایستاده بود، نگاه کرد. مرد قد بلند با موهای قهوه ای رنگ، و سوییشرت سبز پوشیده بود، درست مثل پدرش.
"بابا؟" کیونگسو صدا زد و به مرد نزدیکتر شد. اون خیلی شبیه پدرش بود پس باید خودش میبود. کیونگسو به طرف مرد دوید و پاشو محکم نگه داشت. مرد به عقب چرخید... صبر کن...اون بابا نیست...
"سلام، پسر کوچولو."مرد لبخند زد و دندون های کجش رو نشون داد. دستمالی بینی و دهنش رو پوشوند و یه بوی تند و تیز بینیش و سوزوند و داخل ریه هاش پخش شد. حس کرد که پلک هاش سنگین شدن، بدنش کم کم ضعیف شد و قبل از اینکه بفهمه دنیای پیش روش تاریک شد.
زمانی که کیونگسو بهوش اومد تو یه اتاق تاریک و خالی بود. پشت هم پلک زد تا چشم هاش به تاریکی عادت کنه. سعی کرد از جاش بلند شه و راه بره اما چیزی مانع راهش بود. به آرومی با پاش به اون مانع ضربه زد. نرم بود اما جامد.
"کجا داری میری؟" وقتی حس کرد دستی بازوش و کشید جیغ زد. صدای یک دختر بود. صداش آروم اما محکم بود. دختر کیونگسو رو به عقب کشید و کیونگسو هم کورکورانه از حرکاتش پیروی کرد.
"بابای من کجاست؟"
"دیگه هیچوقت نمیتونی بابات و ببینی."
"چرا؟ من بابام و میخوام!"
"ما دیگه تو انگلیس نیستیم." دختر با ردی از غم توی صداش گفت. "ما سوار یه قایقیم که یه جای دیگه میره. من و تو، و همه کسایی که توی این اتاق هستن، قرار نیست هیچوقت دوباره خانواده هامون و ببینیم."
"بابا؟من هیچوقت بابا رو نمیبینم؟" هق خفه ای از بین لب های کیونگسو خارج شد. خودش و روی زمین انداخت و شروع به گریه کرد. دیگه هیچوقت نمیتونست خانواده اش و ببینه. هیچ خبری نداشت که کجاست و همراه چه کسیه. فقط باباش و میخواست...
"من واقعا متاسفم...ششش..." دختر کیونگسو رو به خودش نزدیک کرد و به پشتش ضربه های آرومی زد. کیونگسو گریه کرد و گریه کرد تا اینکه خوابش برد. زمانی که دوباره چشمهاشو باز کرد، نور خورشید داخل اتاق کوچک میتابید و میتونست اطراف و ببینه. دستهای یک دختر دورش حلقه شده بود، شبیه نوجوون ها بنظر میرسید. پوست نرم و موهای بلوند روشنی داشت. روی بازوش ردهای کبودی ای وجود داشت که نشونی از دعوا و کش مکش داشت. کفشی پاش نبود و شلوار جینش پاره شده بود. همون موقع بود که کیونگسو متوجه شد اون اتاق پر از آدم هایی مثل اون دختر بود. تعدادی بچه کوچکتر و بزرگتر از کیونگسو اونجا بودن و همینطور تعدادی دختر نوجوون با شکل های متفاوت و رنگ پوست متفاوت. لاتینی، اروپایی، آسیایی و حتی آفریقایی. دقیقا کجای این دنیا داریم میریم و قراره چه اتفاقی برامون بیفته؟
ابتدا به لس آنجلس رفتن، جایی که کیونگسو بعدها فهمید یکی از مهمترین نقاط ثبت قاچاق انسانه. در کابینشون باز و یه مرد هیکلی با تیشرت ارتشی و سر شیو شده و سیگار توی دستش، نمایان شد. "بیاید بیرون، کلی کار داریم که انجام بدیم." دود سیگارش و بیرون داد و چرخید و تتوی ترسناک اژدهاش رو به نمایش کشید.
کمی بعد بعضی بچه ها رو سوار یه ون حمل و نقل کردن و به لاس وگاس بردن. کیونگسو محکم به دست دختری که باهاش توی کابین بود، چنگ زده بود. دلش نمیخواست خودش هم سوار اون ون بشه. به دست دختر محکم چنگ زد و توی دلش بی صدا دعا کرد که سوار اون جعبه فلزی ترسناک نشه.
خوشبختانه، اون همراه گروه برده شده به لاس وگاس نرفت، بلکه دوباره به کابین توی قایق برگردونده شد و لس آنجلس رو ترک کرد و برای چند هفته ی بعد هم توی قایق نگه داشته شد. غذاشون پسمانده های مرد قایقران بود که بعضی وقت ها، یا بهتر بود بگیم بیشتر وقت ها، کافی نبود. بچه ها سر غذا دعوا میکردن و چون کیونگسو از همه کوچیکتر بود همیشه توی دعوا چیزی نصیبش نمیشد و به عقب هول داده میشد. دختری که کیونگسو اولین بار با اون حرف زده بود زودتر از همه غذا رو چنگ میزد چون ظاهرا قد بلند بود و از پاهای درازش استفاده ی مفید میکرد.
"بیا، این و بخور." اسم دختر کلری بود، اهل فرانسه بود و درحینی که از مدرسه به خونه برمیگشت دزدیده شده بود. کلری غذاش و با کیونگسو تقسیم میکرد، حتی بعضی وقت ها کل غذاشو بهش میداد و خودش چیزی نمیخورد. تا جایی که میتونست از کیونگ محافظت میکرد و مراقبش بود. کیونگسو هم یاد گرفت که با افراد توی کابین دوست بشه. وقتی آدم برای تقریبا ده هفته توی یک کابین خفه و کوچیک بمونه، یاد میگیره که با آدمای دیگه ای که توی کابین هستن دوست بشه، مثل هم سلولی ها که سعی میکنن همدیگه رو بشناسن.
مریضی ها و ویروس ها زیاد بین افراد کابین پخش میشد و تعدادی از بچه ها تو راه بخاطر بیماری مردن. کلری کاملا مواظب بود کیونگسو هیچ بیماری نگیره و فقط غذا و آب تمیز مصرف کنه. در قسمت گوشه ای کابین با استفاده از یه تیکه چوب شکسته روی بدنه گچی کابین محکم ضربه زد و چندتا سوراخ برای رد و بدل شدن هوا درست کرد.
"بالاخره! هوا." کلری گفت و سوراخ رو کمی بزرگتر کرد و کیونگسو رو نزدیک اونجا نشوند. کیونگسو میتونست بوی هوای شرجی دریا رو حس کنه اما باز هم بهتر از بوی گند داخل کابین بود.
یک شب بالاخره به بوسان رسیدن، کره جنوبی؛ حداقل این چیزی بود که کلری از حرف های مرد های قایقران شنیده بود. نیمه شب بود که بچه ها رو پیاده کردن. تعداد زیادی زن و مرد غریبه ی کت و شلوار پوش توی بندرگاه بودن. اون ها با دقت به تک تکِ بچه ها نگاه میکردن انگار که میخواستن با دقت چیزی رو بخرن.
یکی از اونها به بازوی کیونگ چنگ زد. کیونگسو حس میکرد که داره از کلری جدا میشه و سعی کرد دست کلری رو محکم نگه داره. کلری خواست بازوی کیونگسو رو نگه داره اما قایقران با زور عقب نگهش داشت. خودش و محکم تکون داد و داد زد. "اونو نبرید!! منو ببرید!! کیونگسو نه!!!!" یکی از قایقران ها مشتی توی صورت کلری زد و کلری درحالی که گریه میکرد روی زمین افتاد. کیونگسو جیغ کشید و به سمت کلری دوید اما یکی از مرد های کت و شلوار پوش اون و روی دوشش انداخت و برد.
کیونگسو میدید که کلر داره از قایقران ها کتک میخوره و گریه میکرد و جیغ میکشید. کیونگسو رو سوار یک ماشین نقره ای کردن و از بندرگاه دور شدن. کیونگ دید که مرد ها کلری رو لگد و کتک میزدن، تا وقتی که دست برداشتن و بدن بی جون کلری روی اسکله بی حرکت موند.
کیونگسو برای از دست دادن دوستش گریه کرد. کلری بیشتر از خودش مواظب کیونگسو بود. اون تنها کسی بود که کیونگسو میتونست بهش تکیه کنه و حالا کیونگ اون رو هم از دست داده بود. دنیای پسر کوچولو داشت از هم میپاشید. اول خانواده اش و بعد دوستش...انقدر گریه کرد که بی جون و از نفس افتاده روی صندلی ماشین نشست و پلک هاش روی هم افتاد.
زمانی که بیدار شد توی سئول بود. به یک کلاب فرستاد شد و از اونموقع زندگیش توی کلاب وای شروع شد. بکهیون نجات دهنده اش بود، کمکش کرد که به زندگیش ادامه بده و به کار کردن توی کلاب عادت کنه. چندسال بعد، لوهان هم به اونها پیوست و سه پسر رابطه خیلی محکمی رو تشکیل دادن.
اینکه کیونگسو چطور باکرگیش رو از دست داد برای کسی مخفی نبود. کیونگسو و لوهان به یک عمارت مرموز برده شدن و مجبور شدن با یه تعداد دختر غریبه بی دی اس ام بازی کنن. تجربه ی دردناک و ترسناکی بود. تمام مدت کیونگسو چشم هاش و بسته بود و التماس میکرد و امیدوار بود که همه چیز تموم بشه یا دقیق تر اینکه همون جا بمیره و راحت شه. اگه بمیرم، دیگه دردی حس نمیکنم. اون اتفاق آسیب روحی جبران ناپذیری بود و کیونگسو از اون به بعد حرفی نزد، درست مثل لوهان.
لوهان کمی دچار هموابستگی شد *اختلالی که فرد نیازهای دیگران رو اولویت خودش قرار میده و درواقع رفته رفته خودِ حقیقیش رو گم میکنه.* اما کیونگسو بیشتر فاصله گرفت. اعتمادش به آدم ها رو از دست داد. نزدیک شدن به بقیه براش سخت شد. ترس از تنها موندن توی اتاق پیدا کرد و همیشه دنبال کسی بود که همراهش باشه. دیواری ضخیم و بلند دور قلبش ساخت، طوری که هیچکس نتونست اون دیوار رو فرو بریزه.
وقتی برای اولین بار کای رو ملاقات کرد، حس درونیش بهش گفت که ازش دور بمونه. کای کیونگسو رو یاد مردهای کلاب مینداخت. برنزه، سکسی(درسته،مردای کلاب سکسی بودن) خشن و سرد. سهون هم همینطور بود اما وقتش و بیشتر با لوهان سپری میکرد پس کیونگسو اهمیت زیادی نمیداد اما محض رضای خدا، کای هم اتاقیش بود. با هر لمسش از جا میپرید و سعی میکرد فاصله اش و حفظ کنه اما نمیشد.
چرا؟ چون کای همیشه اطرافش بود. کیونگسو همیشه خودش رو اطراف کای پیدا میکرد. بنظر میرسید که نمیتونست از دستش خلاص بشه، بنابراین همینطور که زمان گذشت، یاد گرفت که آروم باشه و به کای اعتماد کنه. اون به من صدمه نمیزنه، اگه این قصد رو داشت زودتر از این ها بهم آسیب میزد.
باز کردن در قلب به روی کس دیگه ای هیچوقت کار راحتی نیست، زمان میبره اما با وجود عشقی که از برادرهاش و حمایتی که از شیومین، جونگده و بچه هایی که تمام وقتش و با اونها میگذروند، دریافت میکرد، دیواری که دور قلبش کشیده بود رفته رفته ترک برمیداشت. متوجه شده بود که برادرهاش و همینطور پارتنرهاشون چقدر توی محیط جدیدشون آسوده هستن و فکر کرد که اگه اونها در آرامش هستن پس شاید بتونه اون هم به این آرامش برسه.
کای با ملایمت باهاش رفتار میکرد. مهربون بود و با ملاحظه و کیونگ فهمیده بود که برخلاف چهره جدیش، خنده های خیلی شیرینی داره. بکهیون میگفت: "خنده های کای منو یاد فیلی که عطسه میکنه،میندازه." اما کیونگسو مخالف بود. خنده های کای گرم و صمیمی بنظر میرسیدن.
تقریبا شبیه خنده های کلری، یا حتی پدرش.
زمانی رو به یاد آورد که برای اولین بار رقصیدن کای روی استیج رو تماشا کرد. مسابقه رقص کای بود و زمانی که تقریبا دوباره دزدیده شد. به یاد میاورد که کای چقدر جذاب بنظر میرسید، شبیه فرشته ای که روی ابرها میرقصید. موسیقی ای که نواخته میشد رو بیاد میاورد؛ لذت بخش و آهنگین. میتونست ضربان قلبش رو که متوقف شده بود حس کنه. خوابِ اون آهنگ رو دید و درباره ی کای موقع رقصیدن رویا پردازی کرد. و اون خرس تدی، خرس تدی ای که کای براش خرید. کیونگسو نمیتونست دست از نگاه کردن به خرس و فکر کردن به کای، برداره. هروقت که بهش فکر میکرد لبخند میزد و وقتی کای به خونه میومد و سلام میکرد، خرس رو روی تخت پرت میکرد و به فراموشی میسپرد، چون آدم اصلی همیشه بهتره.
کیونگسو تقریبا فراموش کرده بود که اعضای خانواده اش توی ذهنش چطور بنظر میرسیدن، و حتی میشه گفت فراموش کرده بود که اونها وجود داشتن چون طی چند ماه اخیری که گذشته بود، تمام ذهنش پر شده بود از آشپزی، لبخند، بازی کردن با لوسی و مایک، برادرهاش و کارتون هایی که به طور رندوم از تی وی نگاه میکرد.
و البته، کای.
![](https://img.wattpad.com/cover/249213837-288-k384515.jpg)
BẠN ĐANG ĐỌC
☆The Porcelain Dolls☆
Fanfiction- چانیول ، کای و سهون سه دانشجویی که در راه خونه از یه پارتی بودن که توی پارکینگ خونشون سه پسر آسیب دیده و مجروح رو پیدا می کنند که دوتا از اون ها الل بودن و شناسنامه ای نداشتن. بخاطر جراحت هایی که داشتن، پیش پرستار بردنشون که باعث شد یک راز خیلی بز...