Bad Grades and an Uncomfortable Encounter

232 57 1
                                    

نمرات بد و یک برخورد ناخوشایند.
"این چیه که میبینم؟"
اقای وو سرش رو چرخوند و با تعجب به آدم هایی که از پله ها پایین میومدن نگاه کرد. اون ها فقط تاعو و جنی بودن، اما چیزی که خیلی شکه کننده بود این بود: تاعو، جنی و کریس!
کریس، بچه ی عوضیش، برای صبحونه خونه است!؟ و اگه از پله ها با تاعو پایین اومده، یعنی شب رو اینجا مونده بود!؟
خدای عزیز، معجزه واقعا اتفاق می افته.
"درسته پیرمرد، برای سالگرد ازدواجم دیشب اینجا موندم."
کریس گفت، به موهای بلوندش چنگی زد و اون هارو به یه طرف حالت داد. به جنی کمک کرد تا روی صندلی بلندش بشینه و بعد،کنار پدرش نشست.
"فکر نمی کردی این کار رو بکنم، مگه نه؟"
"راستش رو بخوای، نه. فکر نمی کردم؛ اما خوشحالم که این کار رو کردی. احتمالا دیشب دیر رسیدی."
"آره. اما حداقل تونستم آخرین ساعت های روز رو با تاعوی عزیز و زیبام بگذرونم."
کریس خم شد تا گونه ی تاعو رو تند ببوسه، که باعث شد تاعو با گونه های سرخ از خجالتش با آرنج ضربه ای به کریس بزنه و وانمود کنه که مشغول کره زدن به نون تستشِ.
"بهتره تا اونجا پیش نریم، چطوره؟ حرف های زیادی هست که نمی تونم توی یه صبح کنترل کنم."
آقای وو با هیجان لرزید. خانواده قرار بود صبحونه ی دلنشینی داشته باشن. آقای وو به سمت راستش نگاهی کرد و متوجه یه جای خالی شد.
"جونمیون برای صبحونه نمیاد؟ بهتره صداش بزنی."
"نمیخوام مزاحمش بشم. دیشب یه قراری داشت."
"قرار داشت!؟"
تاعو و آقای وو همزمان درحالی که نفسشون بند اومده بود گفتن. این عادی نبود که سوهو یه قرار داشته باشه. سوهو و کریس یه وجه اشتراک خیلی بزرگی داشتن، و اون هم این بود که هر دو مرد به کار کردن معتاد بودن. پس اینکه سوهو یه قرار داشته به این معنیه که یه اتفاق خیلی نادری افتاده بود.
"آره، و اگه اون پسر کارهاش رو درست انجام داده باشه، احتمالا دیشب خوش شانس بوده."
کریس پوزخندی زد.
"منظورت چیه؟"
آقای وو پرسید، حرفش توسط استیون، خدمتکاری که روزنامه ی صبح گاهی رو آورد قطع شد.
"ممنون استیون."
آقای وو روزنامه رو گرفت و اون رو بازش کرد، به قسمت کسب و کارش رفت. کریس نگاهی گذرا به تیتر روزنامه انداخت و بعد کم مونده بود تخم مرغ توی دهنش رو به بیرون تف بکنه.
پسران گم شده ی تحت تعقیب
و دقیقا زیرش عکس عروسک های چینی بود.
"خدای من."
کریس از جاش بلند شد،کم مونده بود ظرف غذاش رو بشکونه. دیوانه وار دنبال گوشیش گشت، و بعد دخترش رو دید که داشت با گوشیش پرندگان خشمگین بازی می کرد.
"ویییییی."
جنی آروم این رو موقعی گفت که پرنده ی بزرگ قرمز رنگ پرواز کرد تا اون خوک سبز رنگ رو بزنه. کریس گوشیش رو گرفت و روی پیشونی دخترش رو بوسید.
"ببخشید عزیزم، موقعیت اضطراری."
"کریس، کجا داری میری؟"
تاعو پرسید.
"باید سر کارم برگردم! وضعیت اضطراری! باید سوهو رو پیدا بکنم..."
کریس با کتش دست و پا میزد که تاعو از جاش بلند شد و کمکش کرد کت رو بپوشه.
"مراقب باش."
تاعو تذکر داد.
"همیشه مراقب ام."
کریس قبل از اینکه بره تاعو رو بوسید.
"بعدا میبینمتون!"
"خداحافظ! با بابایی خداحافظی کن!"
تاعو دست جنی رو گرفت، اون رو بالا برد و تکونش داد. کنار پنجره ایستاد، به کریس که رانندگی می کرد و کم کم دور می شد نگاه کرد. ناخودآگاه آه کشید و رو صندلی نشست. این آه از اون آهِ همیشگیِ  چرا باید بری؟ فرق داشت. این آه بیشتر شبیه لطفا مراقب خودت باش بود.
"به نظر میاد به ناپدید شدن های کریس بهتر از قبل رسیدگی می کنی."
آقای وو اشاره کرد.
"فکر کن برام تحمل پذیر تر شده."
"به نظر من بهتره بگیم:کریس عمدا این کار رو انجام داده."
دامادش رو امتحان کرد.
"تو اون حالت بعد از سکس رو تو خودت پیدا کردی."
تاعو به خوردن تخم مرغش ادامه داد و تظاهر کرد چیزی نشنید.
**************
"یالا سوهو!"
کریس برای بار میلونی ناله کرد،شماره ی سوهو رو گرفت.با سرعت به سمت مرکز فرماندهی حرکت کرد و بعد متوجه شد که سوهو هنوز نرسیده. تهمین گفت که از دیروز تا الان خبری از رئیسش نداره. کریس تصمیم گرفت به سمت خونه ی سوهو توی منطقه ی گانگنام بره. از جعبه ی داشبورد کلید های یدکی رو بر داشت و از ماشینش پیاده شد. سوهو اون هارو برای موقعیت های ضروری به کریس داده بود.
"بهتره وقتی رسیدم اون بالا باشی."
این رو درحالی گفت که تلاش می کرد تا در ورودی خونه ی سوهو رو باز بکنه. با شدت وارد خونه شد، انتظار چیز خاصی رو نداشت.
فقط انتظار نداشت سوهو رو با یه پسره نیمه برهنه توی آشپزخونه ببینه که داشتن عشق بازی می کردن.
"خدای من!!"
"گندت بزنن!!"
سوهو نفرین کرد و اون پسر رو هل داد و از خودش دور کرد، و همون لحظه کمرش به کابینت خورد. از روی درد ناله ای کرد و چشم غره ای به عمو زاده اش رفت.
"در زدن بلد نیستی؟"
"جواب دادن به تلفن رو بلد نیستی؟! تا یک ساعت گذشته داشتم بهت زنگ می زدم، من به اداره رفتم و وقتی پیدات نکردم اومدم اینجا تا تورو که داری توی
آشپزخونه کسی رو میبوسی مثل....لی؟"
"کریس؟! اینجا چیکار می کنی؟"
یشینگ با تعجب پرسید، دنبال پیراهنش که یه جایی روی زمین انداخته بودتش گشت.
"صبر کن، شما دوتا همدیگه رو میشناسید؟"
سوهو با تعجب بهشون اشاره کرد.
"سوهو، میخواستم این رو بهت بگم. من لی رو به عنوان هم دست توی اون کلاب انتخواب کردم. وَ لی، اونی که داری می بوسیش، یا باهاش سکس می کنی رو، که مطمئن هستم که این کار رو کردین،عموزاده ی من و رئیسمه. اون مدیر واهت عه."
"چی..."
یشینگ به سوهو زل زد، شکه شده بود.
"گوش کن، بعدا برات کامل توضیح می دم."
سوهو درحالی که بازوی یشینگ رو گرفته بود و کمی مالشش می داد گفت و اون سرش رو آروم تکون داد. سوهو با اکراه سمت عموزاده اش چرخید.
"خب، این مشکل بزرگ چیه؟"
"عروسک های چینی تحت تعقیب پلیس هستن. نمی دونم چطوری، اما فضای مجازی این خبر مهم رو توی اینترنت پخش کرده که سه تا پسر گم شدن و حالا یه مانور رسمی براشون به وجود اومده. توی همه ی خبر ها هست."
"جدی میگی؟!"
سوهو با شدت سمت اتاقش رفت و گوشیش رو تو دستش گرفت.همه چی رو بررسی کرد،پیام هایی از طرف اداره که بهش این هارو گفته بودن،پورتال های خبری آنلاین و حتی سایت های فضای مجازی.کریس راست می گفت،این یه مورد گمشده ی ساده نبود،حالا یه وضعیت مشخص و جلب توجه کننده بود.
"خب، اون ها یه عیبی توی نقشه اشون دارن."
سوهو گفت.
"و اون چیه؟"
"این عکس ها مال سیزده سالگیشونه. با توجه به دوره ی زمانی که این ها به ما داده شد، عروسک ها حداقل الان نزدیک به بیست سالشونه و از بیست سال پیش زمان خیلی زیادی گذشته، پس تشخیص دادنشون کار خیلی سختیه."
"اما هنوز هم چهره های اون ها روی هر روزنامه، پورتال های خبر و ایستگاه تلویزیونی این کشور پخش شده!"
"حق با توئه، بهتره دست به کار بشیم. صبر کن!"
سوهو هوا رو بو کشید.
"این بوی چیه؟"
"وای نه!"
یشینگ ناله کرد.
"متاسفم سوهو، نون تستت رو سوزوندم!"
نون تست سوخته رو از تستر بیرون آورد.
"خب، اون نقطه هاش رو که سوختن رو جدا کن و یکم بهش کره بزن و بیایید بریم!"
کریس گفت، دنبال ظرف کره گشت. به سوهو نگاه کرد و ابروش رو برای عموزاده اش بالا برد.
"چه اتفاقی برای کره ها افتاده؟"
سوهو پاهاش رو به هم زد و یشینگ وانمود کرد داره نون تست های جدیدی رو گرم می کنه.کریس لب هاش رو بهم چسبوند و با انزجار ظرف رو تو سطل آشغال انداخت و غر غر کرد.
"به.سوالم.جواب.نده."

**************
با وجود اینکه خبر گم شدن عروسک های چینی کل فضای مجازی رو پر کرده بود، توی محوطه ی دانشگاه، دانش آموز ها خیلی راجبش حرف نزدن. اون ها دوباره سمت شایعات افراد مشهور و مشغول کردن خودشون توی این زمینه پرداختن.
"کریس راجب به وضعیت فعلی چی گفت؟"
کای از چانیول که یکم قبل با کریس روی خط بود و حرف می زدند پرسید.
"گفتش که اون ها قراره فضای مجازی رو کنترل کنن. در ضمن، بهتره که نهایت تلاشمون رو بکنیم تا اون ها رو از معرض دید عموم مخفی نگه داریم."
چانیول گفت، سمت ساختمان دانشگاه به راه افتاد. وارد سالن سخرانی A12 شدن و سهون ایستاد.
"این کلاس منه بچه ها، برای ناهار می بینمتون."
"خداحافظ سهون."
سهون وارد کلاس شد و روی یکی از صندلی ها نشست. معمولا زود واسه کلاس هاش حاضر نمی شد، مخصوصا برای یه کلاس کسل کننده ای مثل معرفی علوم؛ اما امروز حال پیچوندن کلاس ها و رفتن به کافه رو که همیشه انجام می داد نداشت.
جدا از چانیول،کای و بچه های دیگه ای از باشگاه رقص و کامپیوتر،سهون خیلی دوست زیادی نداشت.اون توی کلاس ها تنها دیده می شد و از اینکه گوشه ای بشینه و از دید استاد ها دور بمونه خوشش میومد.همینطور کسی هم خوشش نمیومد که با سهون حرف بزنه.همه اون رو پسری خسته که سر موقع به کلاس هاش حاضر نمیشه می دونستن.
سهون خسته نبود، فقط... علاقه ای به چیزی که یاد می گرفت نداشت. اون واقعا دوست داشت یه بازیکن حرفه ای باشه، و با توجه به استعدادش، می دونست که میتونه باشه، اما پدر و مادرش با این ایده مخالفت شدیدی کردن و مجبورش کردن که به دانشگاه بره و با یه مدرک مناسب فارغ التحصیل بشه. سهون تصمیم گرفت که امتحان بکنه و راهش رو از بین این باز بکنه. تصمیم نداشت که دانش آموز ممتازی باشه یا افتخارات درجه یکی رو کسب بکنه. فقط میخواست این وضعیت هرچی زودتر تموم بشه.
پروفسور کیم ته یان، مثل همیشه داشت سر کلاس سخنرانی می کرد، اما سهون هیچ توجهی به این سخرانی نداشت؛ اون سرگرم بازی کردن "خرد کردن آبنبات" بود. آخر کلاس، پروفسور از سهون خواست که کمی توی کلاس بمونه.
"اوه سهون."
با لحن محکمی گفت. برگه ای رو برداشت و اون رو به سهون داد. سهون سریع اون برگه رو شناخت، اون برگه، برگه ی امتحان میان ترمش بود و یه D بزرگ و قرمز بالاش نوشته شده بود.
"نمیخواستم این رو جلو بقیه بهت بدم. خواستم باهات شخصی صحبت بکنم."
گفت و اجازه داد پسر روی صندلی بشینه.
"سهون ،نمراتت پایین اومدن. تو تنبل تر از قبل شدی و حضورت توی کلاس خیلی کم رنگ تر شده. اتفاقی افتاده که حواست رو پرت کرده؟"
"خب، این اواخر یکم سرم شلوغ تر شده..."
"گوش کن، این خیلی مهمه نصف نمره ی پایان ترم امسالت هست و اگه این رو بیوفتی مجبوری یه سال دیگه رو هم همین ترم رو بخونی و از بقیه عقب بمونی."
تاکید کرد. سهون اه کشید و بهD   بزرگ روی برگش خیره شد. انگار که یه نفر اومد و یه سیلی به صورتش زد.
"سهون، من میخوام بهت کمک کنم، پس تصمیم گرفتم که یه امتحان دیگه بدی. تو یه ماه وقت داری تا برای این امتحان بخونی و اگه قبول شدی؛ اون نمره رو به جای این نمره ثبت می کنم."
سهون به استاد نگاه کرد و سرش رو تکون داد. حداقل یه شانس دوم داشت.
"این رو خراب نکن سهون."
"این کار رو نمی کنم استاد."
سهون این رو گفت، از استاد معذرت خواست. به اون نمره ی قرمز روی برگش نگاه کرد. برگه رو از عصبانیت پاره کرد و اون رو تو سطل آشغال پرت کرد.

**************

"متاسفیم که این رو میشنویم سهون."
دوستش بعد از اینکه سهون بهشون راجب به میان ترمش تعریف کرد گفت. سرش رو پایین انداخته بود و چنگال توی دستش بی هدف سالاد رو له می کرد. حال خوردن نداشت.
"اگه این حالت رو بهتر می کنه، من و چانیول داریم میریم مرکز خرید تا یه سری مواد غذایی بگیریم. میخوایی بیایی؟ میتونیم یکم بابل تی بگیریم و یه فیلم هم ببینیم."
کای گفت.
"نه ممنون، بهتره برم خونه و یکم درس بخونم. نمیتونم بزارم این یکی امتحان رو بیوفتم."
"خیلی خب، اما خیلی به خودت سخت نگیر."
"سعی می کنم."
سهون ناله کرد، از جاش بلند شد و غذای نیمه کارش رو توی سطل اشغال ریخت. احساس کرد معده اش خوب نیست و قلبش مثل سنگی شده بود که نمی تپید. بقیه ی روز براش مثل یه شکنجه بود، نشستن توی کلاس هایی با سخنرانی های کسل کننده وآدم های کسل کننده. نگاه اجمالی به دانش آموزهای ردیف جلوکه با تمام حواسشون به استاد گوش می کردند انداخت و چشم هاش رو چرخوند. سهون اون ها رو " انیشتین های مغز از دست داده" صدا می کرد و الان میخواست که سنگ سمتشون پرت کنه.
چرا من به جای اینکه جذاب به دنیا بیام باهوش به دنیا نیومدم؟
توی سرش شکایت کرد.
تنهایی به خونه برگشت. وقتی در رو باز کرد، شیومین و کیونگسو رو دید که تو آشپزخونه مشغول پختن ناهار بودن.بچه ها هنوز از مدرسه بر نگشته بودن. بکهیون و لوهان روی صندلی های میز غذاخوری نشسته بودن و اینجور به نظر می رسید که بکهیون داشت به لوهان نوشتن رو یاد می داد. لوهان به فردی که تازه وارد خونه شده بود نگاه کرد، لبخند درخشانی زد؛ از جاش بلند شد و به سمت سهون دویید.
اگه این یه روز عادی بود، سهون دست لوهان رو می گرفت و موهاش رو بهم می زد و می گفت "امروز روز خوبی بود؟" لوهان سرش رو تکون میداد و سهون دماغ کیوت لوهان رو نیشگون می گرفت و دومی یکم میخندید. دوتایی می رفتن و روی صندلی های میزغذاخوری میشستن و باهم ناهار می خوردن و بعد شاید سهون به لوهان توی کارت بازی کردن با بچه هایی که از مدرسه بر می گشتن ملحق می شد.
اما امروز جزوه روز های سهون نبود. دست لوهان رو نگرفت و در عوض، در حالی که کفش و کتش رو در میاورد غرید. لوهان دست سهون رو گرفت اما متوجه شد که سهون دستش رو نگرفت. لو می دونست که یه اتفاقی افتاده.
"سهون! روزت چطور بود؟"
شیومین درحالی که یه کاسه سوپ می کشید پرسید.
"فکر کنم خوبم."
"مطمئنی؟ ناراحت به نظر میایی."
"من خوبم."
سهون غرغر کرد، شروع کرد به حرکت کردن و دستش رو از تو دست لوهان بیرون کشید. لوهان لب بالاییش رو به دندون گرفت و با چشم هایی پژمرده و کمی ناراحت به سهونی که با ناراحتی ازش دور می شد نگاه کرد.
چرا سهونی دستم رو نمیگیره؟ حالش خوبه؟ سهونی از من بدش میاد؟
"عزیزم، نگران سهون نباش."
شیومین به لوهان گفت و اون رو در آغوش کشید. میدونست لوهان چقدر به سهون وابسته ست. سهون مثل همیشه نبود و شیومین سعی کرد که پسر رو آروم بکنه.
"احتمالا خسته است. بزار یه چرتی بزنه، فکر کنم حالش بهتر میشه و از اتاقش بیرون میاد؛ حتی شاید بیاد باهات بازی بکنه."
لوهان سرش رو تکون داد. پیش بکهیون و تمرین های نوشتاریش برگشت.
شاید سهونی بعدا باهام بازی بکنه...
سهون سعی کرد تو اتاقش درس بخونه. نزدیک به بیست دقیقه مطالعه کرد و بعد حواسش دوباره پرت شد. کتاب هاشو به یه سمتی پرت کرد و پشت میز کامپیوترش نشست. نیاز داشت که استرسش رو کاهش بده. شاید بازی "ندای وظیفه"  کمکش می کرد.
سهن حداقل نزدیک به دو ساعت بازی کرد، به خودش اجازه داد که تو بازی غرق بشه. لوهان در زد و وارد اتاق شد. سهون رو دید که داشت با کامپیوترش بازی می کرد و به سمتش رفت. رو شونه ی سهون ظربه ی آرومی زد اما جوابی نگرفت. بعدش، محکم آستین سهون رو گرفت. سهون سرش رو محکم تکون داد و یکم بلند گفت"چی میخوای؟"
لوهان کارت های یو ان او رو توی دستش گرفت. سهون چشم هاش رو ریز کرد  و سرش رو چرخوند تا به صفحه ی کامپیوتر نگاه بکنه.
"علاقه ای ندارم."
لوهان ناله ای کرد و استین سهون رو یکم بیشتر کشید. سهون غر زد و سعی کرد  لوهان رو از خودش جدا بکنه. توی صندلیش چرخید و لوهان رو به عقب هل داد. لوهان قبل از افتادن با دستش سیم و کیبور رو گرفت و اون ها رو هم با خودش روی زمین انداخت. با صدای گرومبی روی زمین افتاد و چون موس و کیبورد رو هم با خودش رو زمین انداخت، در کل بازی ندای وظیفه هم تموم شد.
"اوه لعنتی!"
سهون روی زانوهاش نشست و به لوهان کمک کرد.
"اوه لعنتی، لوهان من واقعا متاسفم! نباید هلت می دادم، من واقعا احمقم! من واقعا واقعا متاسفم، حالت خوبه؟"
لوهان سرش رو تکون داد و درحالی که تو جاش می نشست ناله ی آرومی کرد و به بازو های سهون تکیه داد. لوهان رو ماساژ داد و سر لوهان رو محکم بغل گرفت و اجازه داد فاصله ی شونه و گردنش رو پر کنه.
"من واقعا متاسفم، نباید نادیده می گرفتمت."
سهون گفت، احساس کرد بدن لوهان از درد کمی میلرزه و پشتش رو ماساژ داد.
"امروز یه روز خیلی بدی داشتم. من میان ترمم رو افتادم و استادم گفت اگه این امتحان جبرانی که میخواد ازم بگیره رو بیوفتم، امسال مردود میشم. کلا امروز حس خوبی نداشتم."
سهون نمی دونست چرا به لوهان اون هارو می گفت، به خصوص از وقتی که ساکت شده، اما اون واقعا نیاز داشت تا با یکی حرف بزنه و لوهان اون جا بود. همون لحظه بود که متوجه شد لوهان همیشه بود. به لوهان نگاه کرد. به چشم های زیبای قهوه ای لوهان نگاهی کرد و بعد به دماغ کیوتش، به مژه های بلندش، و به اون لب های گوشتی صورتی نگاهی کرد. اون ها خیلی نرم به نظر می رسیدند؛ دلم میخواد بدونم بوسیدن اون ها چه حسی داره.
سهون وقتی به خودش اومد که اینچ به اینچ به لوهان نزدیک شده بود و پیشونی هاشون به همدیگه برخورد کرد و نوک دماغ هاشون به همدیگه مالیده شده بود. لب هاشون در انتظار همدیگه بودن و فقط چند اینچ کافی بود تا سهون بتونه اون لب های نرم رو مزه بکنه.
اون وقت بود که سهون متوجه شد یکم زیادی به لوهان نزدیک شده.
"اه..."
با بی دست و پایی از لوهان فاصله گرفت.
"حالت خوبه؟ امروز نمی تونم باهات بازی بکنم، شاید فردا این کار رو بکنم."
لوهان خودش رو عقب کشید، سرش رو با ناراحتی تکون داد و از اتاق بیرون رفت. حالا می دونست سهون چرا اونجوری شده. احساس کرد که قلبش یکم سنگین شد. به خاطر سهون و اتفاقی که براش افتاد احساس بدی بهش دست داد. آرزو کرد تا بتونه همه چیز رو درست بکنه، اما به جاش روی باسنش افتاد و همه چی رو بدتر کرد.
اون شب، بعد از اینکه سهون به اتاقش رفت تا بخوابه، لوهان خودش رو یواشکی بین پتو جا کرد و بهش ملحق شد. به نحوه خوابیدن سهون نگاه کرد و متوجه چین و چروک هایی روی پیشونی سهون شد. بکهیون بهش گفته بود که سهون زیر استرس زیادی بود و و بهش گفته بود "این خیلی مهمه که حامی باشی."
بکهیون آدم باهوشی بود، پس احتمالا حق با اون بود. لوهان بازو هاش رو دور سهون حلقه کرد و بغل گرفتش. دقیقا مثل اون شخصیت های مادر توی کارتون های دیزنی.
سهونی، امیدوارم زود حالت خوب بشه.





☆The Porcelain Dolls☆Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt