A Christmas Surprise: The Miracles of December

273 66 3
                                    


"خب بچه ها، اماده اید بریم؟"
سهون گفت، شال گردن رو دور گردنش پیچید. لوهان از قبل لباسای گرمشو پوشیده بود مثل لوسی و مایک که کفش های برفی و دستکش هاشونو پوشیده بودن. برف بالاخره در کره بارید و برای بچه ها محبوب ترین زمان در فصله، درست کردن ادم برفی و برف بازی کردن.
"زیاد بیرون نمونید سرما میخورید."
شیومین بهشون تذکر داد. بچه ها سر تکون دادن و گونه باباشونو بوسیدن. سهون، لوهان و بچه ها به محوطه های اطراف اپارتمان که برف روشون نشسته بود و زیباشون کرده بود رفتن ، مثل درخت ها و زمین های بازی "یههههه!!!برف!!!"
بچه ها پریدن رو برف و بهش لگد زدن و دیدن که دونه های برف در هوا به پرواز دراومدن. لوهان سرمای هوا رو حس کرد و بقیه راهشو بصورت اردک وار راه رفت.
"مواظب یخ باش، لوهان."
سهون گفت، دستشو گرفت و روی برف اوردش.
"سهون هیونگ، میشه باهم ادم برفی درست کنیم؟"
مایک درحالی که توده ای از برف تو دستش بود پرسید
"حتما، لوهان، میدونی چجوری ادم برفی میسازن؟"
لوهان سرشو تکون داد.
"نه؟اشکال نداره، بهت نشون میدم!"
سهون، لوهان و بچه ها سه تا ادم برفی ساختن، بابا ادم برفی، مامان ادم برفی، بچه ادم برفی .
"هین، بابابرفی خیلی شبیه باباست!"
لوسی گفت، به چیزی که ساخته بود میخندید. اون صورت بابا برفی رو با سنگهای سیاه بزرگ برای چشمهای براقش، چندین سنگ کوچیک برای لبخند پهنش و حتی دوتا فرورفتگی خمیده برای علامت اسخون گونه جونگده.
"نه، فکرنمیکنم شبیه بابات باشه، سرش به اندازه کافی بزرگ نیست."
سهون پوزخندزد. لوهان خندید و بچه ها به سمتش گلوله های برف پرتاب کردند.
"به باباتون نگید، ششششش."
"به بابا میگممم!"
لوسی گفت، یه گوله برف سمت سهون پرت کرد. سهون یکیشو برگردوند و قبل اینکه بفهمه جنگ گلوله برفیا شروع شد. بچه ها با گلوله برفیا به سهون و لوهان حمله کردند و سهون سریع لوهان رو به پشتش هول داد، ازش دربرابر بارون گلوله برفیا محافظت کرد.
"پشتم بمون لوهان!"
سهون گفت، با دستش سرشو پوشوند. لوهان یه گوله برف چنگ زد و به سمت بچه ها پرتش کرد و به پشت لوسی خورد.
"ضربه خوبی بود؛ نشونه گیریت خوبه شریک."
سهون لبخند زد. تا جایی برف بازی کردن که روی برف نرم افتادن، خسته از بازی با بخاری که از بین لبهای سردشون فرار میکرد. لوهان بلندشد که برگرده، ولی روی یخ لیز افتاد.
"اوپا لوهان!"
لوسی به طرف لوهان که افتاده بود دوید تا کمکش کنه. لوهان داشت گونه خراشیده شدشو پاک میکرد که لوسی رو پنجه هاش بلندشد و بوسیدش.
"واو..."
سهون تقریبا از شوک داشت میفتاد.
"هی لوسی، لوهانو نبوس."
"ولی بابا همیشه میگه وقتی کسی آسیب میبینه، اون قسمتو ببوس و بعد دردش میره."
"اونو جونگده به بابات گفت برای اینکه بره ..."
سهون سعی کرد خودشو بموقع نگه داره.
"میدونی چیه، بیخیال."
"حمله!!!"
مایک یه گوله برفی بزرگ به سمت سهون پرت کرد که خورد به بینی سهون.
"زدمت، سهون هیونگ!"
"میکشمت، مایک!"
سهون بینیشو پاک کرد.
"اخ، دردگرفت."
لوهان صورت سهون رو تو دستش گرفت. نوک بینیه سهون رو بوسید و لبخندزد. سهون حس کرد گونه هاش داره داغ میشه. درد فقط ناپدیدنشد، بوسه یه خواص سلامتی عجیبی در بهبود گردش خون هم داشت!
"اوم، ممنون لوهان. بهترشدم."
لوهان لبخندپهنی زد و دستشو سمت دست سهون برد، حس گرمای دستای سهون رو دربرابردستای خودش دوست داشت.
"سرده بچه ها، بیایدبرگردیم داخل."
"باشه."
بچه ها دست همو گرفتن و اروم برگشتند. لوهان بی تجربه دوباره روی یخ لیز خورد، این دفعه به سهون و بعدش به بچه ها خورد مثل یه دومینو، و اونا روی هم افتادن.
"هاهاهاها!!"
وقتی متوجه حالتشون شدن از ته دل خندیدن، روی هم دیگه مثل یه کوه. سهون تا وقتی گونه هاش درد گرفت خندید و به پایین به لوهان که زیرش بود نگاه کرد، لبخند پهنی زده بود که چشمهاش ریزشده بود.
برف بازی برای هیچکدومشون هیچوقت انقد سرگرم کننده نبوده.


************
شیومین همیشه زمستون ها دوست داشت فیلم ببینه، چون سرد بود و کاربهتری نمیشد انجام داد! پس یه روز، که پسرها خونه بودن، از کای و کیونگسو خواست که باهم فیلم ببینند.
"خب چی نگاه کنیم؟"
کای پرسید.
"معجزه سلول شماره۷."*
"واقعا؟اون یه فیلم گریه دار نیست؟"
"آره ولی خوبه! این یکی از فیلمهای زمستونی موردعلاقمه!"
"چیه اون فیلم خوبه که باعث میشه مثل یه بچه گریه کنی و آب دماغت راه بیفته؟"
"تو هیچوقت این فیلم رو ندیدی نه؟"
کای سر تکون داد.
"خب کونتو بزار رو مبل و این بافت رو بگیر چون تا وقتی ما اینو تموم نکردیم قرار نیست جایی بری."
هوا بیرون سردبود و فیلم شروع شد. کیونگسو کمی لرزید و کای بهش یه ملافه داد.
"بیا، اینو بنداز روی خودت که سردت نشه."
کیونگسو ملافه رو گرفت و دور خودش پیچید، کنار کای نشست و  گرمای کمی از بدن کای رو حس کرد.
فیلم شروع شد و همه چی در دقایق اول خوب بود. کای فهمید غرق فیلم شده و کیونگسو هم، اون هنوز کاملا با چشماش رو فیلم زوم کرده بود. اونها سر تیکه های خنده دار خندیدند، ولی خنده تا اخرش پایدار نبود!
وقتی بابای یونگ گو در دادگاه حکمشو پذیرفت، شیومین باصدای بلند زد زیرگریه.
"نه تو احمق خنگ! نگو اینو!"
"پیس،"
کای صداش زد
"فکرکردم قبلا اینو دیدی."
"خب؟نمیتونم سرفیلمی که قبلا دیدم گریه کنم؟"
شیومین نیمه گریون نیمه عصبانی بود.
"اوم... نه، ولی..."
"خفه شو و بافتموبده."
کای آه کشید و بافت رو بهش داد. فکرکرد بهترین کار اینه که شیومین رو بیشتر از این اذیت نکنه. ظاهرا، مرد سر تیکه های احساسی کمی حساس تر میشه.
شیومین تنها کسی نبود که از شروع فیلم گریه می‌کرد. کیونگسو به ارومی گریه کرد، و حتی کای هم نتونست کاری کنه و تو طول فیلم اشک ریخت. درطول صحنه ای که یونگ گو و باباش در بالن، درآسمان درحال پرواز بودن، کای به کیونگسو نگاه کرد که با اشتیاق داشت فیلمو میدید.
"خوبی؟"
کیونگسو سرتکون داد. چندلحظه به کای نگاه کرد و دست سردشو در دست گرم کای گذاشت.
زمانی که فیلم تموم شد، کیونگسو، کای و شیومین اندازه‌ی چند سطل گریه کردن.
"من این فیلمو خیلی دوست دارم." شیومین با گریه و فین فین گفت. "حتی از وقتی که پدر شدم، تلخیه این فیلم رو خیلی بیشتر حس میکنم. تصورکن چه اتفاقی برای بچه هام میفته اگه من تو همچین موقعیتی ترکشون میکردم." شیومین تو بافت فین کرد.
"اوه این خیلی ناراحت کننده است.."
شیومین رفت بیرون که صورتشو بشوره. کیونگسو هنوز بی صدا داشت گریه میکرد. کای یه دستشو دورش انداخت که دلداریش بده. "خیلی متاسفم، دیدن این فیلم حتما خانوادتو یادت انداخته."
به دلایل عجیبی، کیونگسو بدترگریه کرد.
"صب کن، کیونگسو! خانوادتو یادت میاد؟"

کیونگسو درحال هق زدن سر تکون داد. کای حس کرد قلبش ایستاد. کیونگسو بخاطر اینکه یاد خانوادش افتاده بود گریه نمیکرد، اون بخاطر این گریه میکرد که نمیتونه بیاد بیاره.
نا امیدکننده بود. کیونگسو وقتی از انگلیس رفت کوچیک بود، پس تعجبی نداره اگه والدینشو بیادنیاره ولی حس میکرد باید بیاد بیارتشون. بکهیون به خوبی یادشه و همینطور لوهان، که از همشون کوچیکتره، یه گردنبند عکس از صورت اونها داشت‌. کیونگسو هیچی نداشت، نه گردنبند، نه خاطرات ای از والدینش. هرکدومشون چیزی از گذشتش داشت که نگه داره ولی اون هیچی نداشت. مثل این بود که خانواده ای نداره.
"متاسفم."
کای اروم زمزمه کرد،
کیونگسو لبخندزد. این ایده رو دوست داشت، یه خانواده جدید، یه سری خاطرات جدید. کای نزدیک تر شد تا یه آغوش بزرگ بهش بده. کیونگسو معمولا اگر کسی میخواست برای اولین بار لمسش کنه کنارش میزد مگر اینکه مشتری باشه، ولی کای متفاوت بود. اون یه برادر بود.
یا شاید، فقط شاید، یخورده بیشتر از برادر!

اسپویل!!
*این فیلم درباره یه دختر و پدرشه که پدرش یخورده عقب افتادگی ذهنی داره و تو یه کارخونه کارمیکنه، یه قتل اتفاق میفته که میندازن گردن اون چون نمیتونه از خودش دفاع کنه و با دخترش تهدیدش میکنن، میره زندان و هم سلولی هاش کمک میکنن یبار دخترشو مخفی بیاره تو سلولش و تا صبح باهم باشن و اعدام میشه و دخترش وکیل میشه و بی گناهیشو ثابت میکنه. توصیه میکنم ببینید،عالیه.


کمر کیونگسورو می مالید.
"یه چیزی بگو، چه طوره ما خانوادت بشیم؟"
کیونگسو با اشکهایی که از چشمش میچکیدند بهش نگاه کرد.

"ما میتونیم خاطرات جدیدی بسازیم و کارهایی انجام بدیم که خانواده ها میکنن، بریم شنا، پیک‌نیک و همچین چیزایی..."
کای لبخند گرمی زد، چشم‌های کیونگسو به سمت انگشتهاش رفتن.
"من و تو میتونیم مثل ... برادر باشیم. چطوره؟"

******************
"هی بکهیون، میخوای یخورده شیرینی کریسمسی با من درست کنی؟"
چانیول از بکهیون که داشت کتاب میخوند پرسید. کیک پختن سرگرمی موردعلاقش بود اما به ندرت بهش اعتراف میکرد،و کریسمس تنها زمانی بود که به این بعد از وجودش اجازه بیرون اومدن میداد

"راستش من اجازه ندارم تو آشپزخونه باشم."
بکهیون گفت.

"چرا نه؟"
"شیومین گفت اگه پامو تو آشپرخونه خودش یا تو بزارم زنده زنده پوستمو میکنه چون من تقریبا سافلشونو سوزوندم."

"بیا، مطمئنم همچین منظوری نداشته."

اون درحالی که یه چاقو بزرگ دستش بود گفتش.

"باشههههه..."
چانیول گفت
"همه بهتر میدونید که پدر دوتا بچه ها وقتی یه اسلحه تیز داره رو تحریک نکنید."
چانیول ظرف خمیرش، قالب‌های کوچیک شیرینی پزی و سینی رو برداشت رفت به طرف حال.

"بیا. حالا، ما تو آشپزخونه نیستیم، پس میتونی کمکم کنی."

"ولی من نمیدونم چکارکنم."

"بهت نشون میدم! خیلی راحته!"
چانیول گفت و یه قالب شیرینی داد دستش. چانیول بادقت خمیر رو پهن کرد و به بکهیون یاد داد چطور از قالب شیرینی استفاده کنه. بهش یاد داد که چطور از قالب بیرونش بیاره و تو سینی فر بزارتش. بکهیون چندتای اول رو از دست داد، ولی کم‌کم بهتر و بهتر شد، و سریعتر انجامش میداد.
"تو شاید به اندازه کیونگسو تو پختن خوب نباشی ولی دستیارآشپز خوبی هستی."
چانیول ازش تعریف کرد.

"ممنون چانیول. امیدوارم خوب از آب دربیاد."

"خوب میشن، و بعد از این، احتمالا بهت یاد بدم چجوری بپزی."

"واقعا؟ تو تو آشپزخونه بهم اطمینان داری؟"

"حتما، چرا نداشته باشم؟ فقط یه تنبل کونی مثل سهون میتونه تهش یه رامن درست کنه. اولش باید چیزهای پایه ای رو یادبگیری، وبعد بقیشو انجام میدیم."

"تو به سهون ‌گفتی تنبل کون-نی؟ این یخورده بد نیست؟"

"اوه، اصلا. ما داداشیم، برای همین هر جور حرف بدی رو بهم میزنیم و هرچقدر بخوایم بهم فوش میدیم و میدونیم که این برامون مهم نیست."
چانیول پوزخندزد. زمانی رو به یاد اورد که کای و سهون تصمیم گرفتن برای تولدش باهاش شوخی خرکی کنن، کفشش رو با خامه زده شده پر کردن و صورتشو با کیکی که قراربود بخوره پوشوندن. آه آره، واقعا که زمانهای خوبی بودن.
"پس... ما چی هستیم؟"
بکهیون پرسید. چانیول با این سوال کاملا محو شد و مثل همیشه که استرس میگیره  به من من کردن افتاد.

"اوم... خب... اومم... ما...."
چانیول سعی کرد، حس کرد زبونش تو دهنش نمیچرخه درحالی که بکهیون بی صبرانه منتظر جواب بود.
"اوم... ما... دوستیم! آره، ما دوستیم!"

"ولی برادری بالاتر از دوستیه، درسته؟"
بکهیون با لایه ای از ناامیدی در صداش گفت. چانیول به چشمهای قشنگش که آماده فروریختن بودن زل زد و سعی کرد اوضاع رو درست کنه.
"خب، من درواقع تورو مثل یه برادر هم درنظر گرفتم... میدونی، فقط اومم... یه جورایی پنجا پنجا برادر و دوست یجورایی میدونی... منظورم اینه بهرحال ما هنوز صمیمی هستیم."
آره، چانیول واقعا رکی.
"پس، من نیمه دوست نیمه برادرم؟"

"عاا... اومم... یه اصطلاحی داره! بهش میگن دوس-داش."(دوست-داداش)

"یه دوس-داش؟"
بکهیون مبهوت ابرهاشو بالا انداخت.
"من تاحالا همچین چیزی نشنیدم."

"چون من ساختمش! مثلا ۵ثانیه پیش! این مخلوطی از برادر و دوست بودنه، خیلی خاصشون میکنه و اونها حتی از برادری ساده بالاترن چون میدونی، برادر ساده خسته کننده است ولی دوس-داش یه چیزیه مثل، داشتن دو دنیاست پس  اینجوری باحال تره."

"دوس-داش هاه؟"
بکهیون گفت،  اسم رو امتحان کرد.
"اسمش بنظر جالب میاد"

مثل درست کردن یه فست فود بود، چانیول همونطور که داشت خمیر بیشتریو مخلوط میکرد فکر کرد. دوس-داش، چرا دوس-داش؟!؟! خدایا من خیلی احمقم!!!

"پس دوس-داش ها چکارمیکنن؟" بکهیون پرسید.
"خب، میدونی..."
چانیول از استرس گلوشو صاف کرد.
"دوس-داش ها میدونی اومم... باهم میرن گردش و میدونی دیگه، بازی میکنن، خرید میرن... فقط برادرهای عادی و دوست ها و بعدش..."
چانیول یه اشتباه (یا شاید حرکت درست، بهرحال هرچی بهش میگی) با برگردوندن سرش و چشم تو چشم شدن با بکهیون انجام داد. یهو دید به چشمهای زیبای بکهیون خیره مونده، قبل اینکه نگاهش بره و روی لب های بکهیون بشینه.
اوه، بوسیدن لبای خشگل، صورتی، پفکی، آبدارت...
"چی؟!"
فریاد بکهیون، از رویای روزانه ی چشیدن لبهای بکهیون بیرونش اورد.
"چ...چی؟"

"یه چیزی راجب بوسیون لبهام گفتی."

اوه لعنت، بلند گفتمش؟ چانیول دباره به حالت لکنتش برگشت
"نه!"
سعی کرد به مسخره بگیره.
"اونجوری فکرنمیکنم! من فقط... میدونی... بوسیدن یه چیز خیلی عادیه... برای دونستنت پسرها و دخترها اوم... اخیرا پسرها و پسرها... مطمئنم همه اینارو میدونی، نیاز نیست من بهت معاشرت و سکس و یاد بدم."

"پس... تو نمیخوای منو ببوسی؟"

"اوم... چیزه... بوسیدن بین دوس-داش ها مثل اوم..‌.. بوسیدن والدینته، اوه نه صب کن، مثل اوم، بوسیدن حیوون خونگیته! نه صب کن، مثال بدی بود، مثل آم... بوسیدن بین دوست هاست!! اوه، اوه، چون دوس-داش نصفه دوست و نصفه پسرن، این بوسه اوم... نصفه دوستانه و نصفه برادرانه است... پس این باید دو طرفه باشه. فهمیدیش؟"

"نه."

منم نفهمیدم! چانیول می خواست بزنه تو سرخودش؛ اون از خودش جلوی بکهیون کاملا یه احمق ساخت. بکهیون، زیباترین کسی که میتونست تاحالا دیده باشه. با پوست شیریش و موهای فوق العادش، چشمهای بی نظیرش، انگشتهای فوق العادش، لبخند بی نظیر، خنده بی نظیر، بی نظیرترین... اوه خدایا دوباره دارم اینکارو میکنم! باز فن بوی شدم!!
خوشبختانه، صدای دینگ فر دراومد، نشون میده کار کوکی هاشون تمو شده، حواسشونو از مکالمه چرند قبلشون پرت کرد. کوکی‌هاشونو بسته بندی کردن و کامل خوردن و یخورده خندیدن و داستان تعریف کردن. بکهیون سیر شده بود و تصمیم گرفت رو مبل لم بده و یه چرت بزنه.
یبار دیگه، چشمهای چانیول جذب بکهیون شدن. بعد، به طرف جسم خوابیده حرکت کرد و کاریو انجام داد که میدونست از خط دوستی گذشته،  حتی از اون دوس-داشی که میگفت.
چشمهاشو بست و اون لبهای پفکیه آبدار که همیشه میخواست بچشتش رو چشید.

☆The Porcelain Dolls☆Where stories live. Discover now