"جکس، هزینه های ماهانه ی من چقدر شده؟"
"فقط خوب بودن آقا، این صورت حساب ماهانه بعلاوه صورت حساب کارت هاست."
یه مرد میانسال عینکی یه لیست رو تحویل آقای وو در اتاق کارش داد. وو لیست رو گرفت و نگاهی بهش انداخت، همانطور که اونهارو بررسی میکرد ابروهاش بهم گره خوردن.
"هوم، مخارج متفرقه داره بالا میره نه؟"
"نمیشه کاریش کرد آقا. جنی یه دختر درحال رشده و به تغذیه و نگهداری نیاز داره. به علاوه یکبار تب کرد و شما به بهترین بیمارستان شهر فرستادیدش."
"بله، یادمه." آقای وو سری تکان داد، به اون روزی فکر کرد که جنی با گریه بیدار شد و تاعو از دمای بالای بدنش عصبی شده بود. "فکر کنم با اینا نمیشه کاری کرد نه؟"
"نه،آقا."
"خیلی خوب. حساب هارو برام راست و ریست کن."
"چشم اقا." جکس لیست و گرفت و خواست راه بیوفته بره که آقای وو صداش زد تا برگرده.
"جکس، چه خبر از پسرم؟"
"هنوز داره روی پرونده کار میکنه آقا. از دوشنبه ندیدمش"
"چرا گفت و گو های این پرونده انقدر طول کشید؟ وضعیت چطوره؟"
"اینطور به نظر میاد که درحال حاضر با قربانی ها سر و کار دارن و برای جلسات درمانی جای امنی بردنشون. بیشتر این دخترا نمیخوان کشور و ترک کنن و اونها اخیرا به راه هایی برای حمایت ازشون فکر میکنن."
"اونا مدرکی جدیدی از این آقای ایکس دارن؟"
"تا اونجایی که میدونم نه آقا. احتمالا گرفتنش خیلی سخت باشه."
آقای وو آه کشید. "اگه همینطوری پیش بره، کی میدونه که چند نفر دیگه تحت تاثیر قرار میگیرن. قاچاق انسان هر روز داره اتفاق میوفته. هربار هم جلوی یکی رو بگیریم، یکی دیگه ظاهر میشه."
"بله آقا." به سوهو بگید وارد عمل بشه، یا من با اینترپل وارد میشم."
جکس حس کرد گلوش خشک شد. "ای...اینترپل آقا؟"
"آره، اگه اینی که بهش میگن ایکس انقدر که ادعا میکنه قدرتمنده، به پشتیبانی نیاز داریم. اگه مجبور باشم اینترپل و وارد کنم، پس هرچه باداباد. لعنت، اگه مجبور بشم باید به UNOCD (اداره مواد مخدر و جرم سازمان ملل)هم بگم."
"بله آقا."
"و به پسرم بگو برگرده خونه. سالگردش با تاعو نزدیکه و میخوام دامادم امسال یه سالگرد خوب داشته باشه." آقای وو صداشو کمی بالاتر برد. "نه مثل سال قبل که ما براش یه مهمونی غافلگیر کننده راه انداختیم و ورق برگشت و اون با پروازش به نیویورک توی دقایق اخر غافلگیرمون کرد."
"من میبرمش اونجا و امسال غافلگیرتون نمیکنه."
"ابدا جکس. اون غذاهایی که مونده بود رو یادت نیست؟"
"ما تا شش روز کیک سالگرد و میخوردیم آقا."
آقای وو احساس انزجار کرد، اون حس افتضاح رو وقتی مجبور بود اون کیک کاراملی شیرین رو با اون خامه صورتی روش به مدت شش روز بخوره داشت. برای تاعو ناراحت بود، کسی که به شدت این سالگرد رو میخواست فقط به خاطر شوهر احمق معتاد به کارش. پاندا کوچولوی عزیز از فرط گریه خوابش برده بود. "یادم نیار جکس. پسره ی عوضی، اون باید برای این قضیه خودشو میکشت نه من."
"خیلی خوب آقا. امر دیگه ای هست؟"
"خیر، میتونی بری."
"ممنون آقا."
همونطور که جکس در رو اروم پشت سرش میبست، آقای وو یه قاب عکس از خانوادش رو از روی دراور برداشت. داخلش یه نسخه ی جوان تر از خودش بود، یک زن با لباس زیبا و ظریف که پسر کوچیکی و با دست راستش توی بغلش نگه داشته بود. اون ها در اسپن، کولورادو برای فصل اسکی بودند و حتی اگر کریس نمیتونست اسکی کنه، اون میتونست تاتی تاتی کنه و ادم برفی بسازه.
آقای وو آه کشید. راستش، دلش برای زنش تنگ شده بود. اون عشق اولش و مادر بچه ش بود. اون زن همیشه در تمام طول زندگی مرد حمایتش میکرد. زنش عاشقش بود و ازش مراقبت میکرد. اون هیچوقت شاکی نبود حتی وقتایی که فرصت هایی مثل تولدها، سالگردها و تعطیلات رو از دست میدادن.
به جاش، ازش سود میبرد.
ولی مرد هیچوقت از دیدن و عاشق سانی شدن پشیمون نشد. سانی تو تاریک ترین جای جهان متولد شد، جایی که پر از شرارت بود و جایی که شر اتفاق میفتاد و مردهای بی احساس رانده شده میخواستن با حرص و طمع مشکلات رو از سر راه بردارن.
اون ادمهایی مثل سانی رو دیده بود. کسایی که پولدار نبودن، بدبخت بودن، بچه های دزدیده شده ای که روی زمین های مین کار میکردن، جوونترها با مردهای غریبه میخوابیدن، و هم سن کریس میشدن. برای کسی که شاهد همچین چیزاییه خیلی تلخ بود، و اون میدونست برای کمک به نجات جهان به کمک احتیاج داره.
اون زندگی های زیادی رو نجات داد، و یکیشو از دست داد، زندگی زنی که اولین جایی که بردش اونجا بود.
آقای وو قاب عکس رو سر جاش گذاشت و کلماتی که با هربار دیدن عکس زمزمه میکرد و تکرار کرد.
"مارتا، متاسفم."
*****
"ببخشید رئیس. یه سری اطلاعات جدید براتون دارم." تمین درحال ضربه زدن روی ایپدش داخل اومد. اصلا مثل یه معاون نرمال نبود، تمین معمولا وقتی وارد میشد در نمیزد، ولی سوهو فقط آه کشید و منتظر شد تا حرفشو بزنه. عادت کرده بود.
"این چیه؟"
"کلابی که توی گانگنام بود و کریس دربارش گفته بود که آقای ایکس صاحبشه، اسمش Z هست."
سوهو سعی کرد جلوی نیشخند مسخرش و بگیره. "این چه کوفتیه، اسم کلاباش و از حروف الفبا میذاره؟ بعدی چیه؟ کلاب A؟"
"کلاب دو هفته ی پیش بازشد. بیشتر سرویس هاش هنوز درحال بررسین. به نظر میاد سریع و با عجله باز شده."
"احتمالا دارن سعی میکنن خسارت هایی که بهشون زدیم و بپردازن."
"همچنین، ما تمام تلاشمون و کردیم تا اطلاعات بیشتری بیرون بکشیم، درحالی که برنامه ریزیمون روی مقدار کمی از اطلاعات بود." تکه ای کاغذ و تحویل داد.
"حساب بانک سوئیس؟"
"بله، وقتی به اخرین کلاب شبیخون زدیم، برنامه ریزی کرده بودیم به اسناد مالیشون ضربه بزنیم و این حساب ظاهر شد. این حساب به اسم مردی به نام لی جین یونگ ثبت شده."
"لطفا بگو که میشناسیش."
"مشکل اینجاست. احتمالا صدها هزار لی جین یونگ تو دنیا باشن و این به خوبی میتونه یه اسم قلابی باشه."
سوهو شونه ای بالا انداخت. "این از هیچی بهتره. به تلاشتون ادامه بدید."
"متوجه شدم آقا. اوه، و منشی آقای وو تماس گرفت."
"چی میخواست؟"
"گفت آقای وو میخوان وارد عمل بشید، یا خودش اینترپل رو وارد قضیه میکنن."
ماهیچه های سوهو منقبض شد. از کار کردن با اونا متنفر بود. آخرین باری که باهم روی بردگی بچه هایی که در هند صدا درکرده بود کار کردن نقشه تقریبا شکست خورد و بچه ها مردن. اگر اینترپل پا پیش بزاره ، WOAHT نمیتونه حرف زیادی راجع به این پرونده بزنه، به خصوص راجع به آسایش قربانی ها.
"بهش بگو من روش کار میکنم."
"درسته رئیس."
"اوه، و تمین؟"
"بله رئیس؟"
"به مینهو بگو همه ی اون پیام های صوتی کثیفی که داشت میفرستاد برام و الان بفرسته."
تمین جا خورد و عرق سردی رو روی پیشونیش حس کرد. "آم، منظورتون چیه آقا؟"
سوهو دکمه قرمز کوچیکی رو فشار داد. "اوه، بیبی ته، چقد دلم برات تنگ شده بود...میتونم دستامو توی موهات تصورکنم، زبونم که روی بدنت پایین میره. یادته دیشب چی بهم گفتی، که چقدر دوستش داری وقتی با بزرگیم محکم و سریع انجامش میدادم؟ خب، بیبی امشب، قصد دارم تو مثل اسب..." سوهو خاموشش کرد، صورت ته مین مثل بالن قرمز بزرگی شده بود که به مرز ترکیدن رسیده.
"سوال جالب اینجاست، مینهو چطور شماره رو برای پیام های صوتی میدونست؟"
"اوم..." تمین گلوشو صاف کرد و پلکی زد: "اوم، باید برم آقا."
"برات بهتره بری." به دستپاچه خارج شدن منشیش نگاه کرد، از خجالت صورتش و توی دستش پنهان کرد و شروع به فرستادن یه پیام صوتی به کارمندش کرد.
"رئیس کیم صحبت میکنه. آقای چویی مینهو، اگه از فرستادن همه اون پیامهای کثیف به تمین دست نگه داری ازت قدردانی میکنم. باید روی پرونده کارکنی نه اینکه بیکار بچرخی و درحالی که دستت و کردی داخل شلوار جینت منتظر دوست پسرت باشی. الان بهش پیشنهاد میکنم بری یا هرچی و برگردی سرکارت."
هیچوقت فکر نمیکردم به اندازه ای عمر کرده باشم که به کارمندام بگم داخل دفتر گند نزنن.
*****
"خوب، میخوام لیست فینالیست های مسابقه رقص هفته ی دیگه رو اعلام کنم."
نیکون، انجمن مسابقه رقص دانشگاه به یک گروه از دنسرها که از تعجب چشماشون درشت شده بود و در استدیوی رقص منظم به صف ایستاده بودن گفت. کای حس کرد همونطور که دستشو مشت کرد قلبش ایستاد. لطفا، لطفا بزار من از بین...
"خوب، پس بدون هیچ تشریفات خاصی، پنج نفر اولمون اون هیوک، جی پارک، هویون، میناه..." چشمای کای داشت از حدقه میزد بیرون. میناه تونست؟ کای برگشت نگاهش کنه. داشت با افتخار لبخند میزد و برگشت تا به کای نگاه کنه. کای لبخند کوچیکی زد، ولی فقط یه کوچولو. بهرحال، اون با خودش اینجوری فکرمیکرد.
"و آخری، که البته مهمه، کای." کای اسمش و شنید و با اشتیاق پرید. اره اره اره!!! انجامش دادم!! میرم فینال!!! کای به سختی میتونست باورش کنه. بعد از ماه ها سخت کار کردن، بالاخره بین اونها قرارگرفت، همه ی اون ساعت هایی که داخل استدیوی رقص اسیر شده بود، طراحی کردن رقص و کشوندن سهون و چانیول برای اینکه رقصش و تماشا کنن ارزشش و داشت. درکل ارزشش و داشت.
"فینال شنبه ی هفته ی بعد در تالار دانشگاه، و درش رو به هرکسی بازه پس همگی میتونید هرکس بخواید دعوت کنید بیاد و ببینه." نیکون توضیح داد. "یک هفته وقت دارید قطعه ی رقصتون و طراحی کنید. از هر ژانری میتونه باشه و اگه به پارتنر نیاز دارید، خوب میتونید داشته باشید، ولی صلاحیت پارتنرتون هم باید از نظر ما تایید بشه. سوال دیگه ای هست؟"
نیکون برای گرفتن جوابش یک نگاه سرسری انداخت ولی خبری نبود. لبخند زد و دست هاش و به هم کوبید. "خوب، به فینالیست ها تبریک میگم و موفق باشید! هفته ی دیگه میبینمتون!"
بقیه شرکت کننده هاهم همونطور که جمعیت بیرون میرفت به هم دیگه تبریک گفتن. کای سمت مینا رفت. "تبریک میگم مینا."
"ممنون! باورم نمیشه که جفتمون انجامش دادیم! هیجان انگیز نیست؟!" از خوشحالی دست هاشو به هم زد. "فقط یک قدم با بهترین رقصنده دانشگاه شدن فاصله دارم." کای لبخند زد و براش دست زد.
"مینا! بیادیگه! داریم میریم!" هئویون صداش زد، کیف صورتی پشمیش و چنگ زد. مینا به کای نگاه کرد. "میخوای بیای؟ بچه ها دارن باهم میرن بار برایان بنوشن."
"نه، خیلی خسته ام. میخوام برم خونه."
"باشه، به زودی میبینمت." مینا براش دستی تکون داد و یه لبخند بامزه زد.
"خداحافظ." کای هم براش دست تکون داد. رفتنش با دوستاش و تماشا کرد و قدمهای کوتاهی برمیداشت. هنوزم به خاطر رفتن به فینال هیجان داشت و نمیتونست صبرکنه به خونه برسه و خبرها رو بگه.
کای داشت تا خونه پرواز میکرد. حس میکرد میتونه تا اسمون پرواز کنه و روی ابرها برقصه. اون خیلی به انجامش نزدیک بود. رویای یک رقاص حرفه ای شدنش خیلی به حقیقت پیوستن نزدیک بود. از کنار غذا فروشی ها رد میشد و میرفت که از یه اسباب بازی فروشی گذشت. فقط میخواست رد بشه که یه چیزی چشمش و گرفت.
داخل مغازه یه خرس تدی قهوه ای با ربان مشکی روی گردنش بود. کنار یه باربی و یه ماشین هاتویل ترک بزرگ بود. به دلایل عجیبی، کای ایستاد و به خرس نگاه کرد. از وقتی از عروسک داشتن بزرگتر شد براش بی اهمیت شده بودن. ولی انگار این یکی میخواست توجهش و جلب کنه.
به خرس نگاه کرد و ناگهان یه پسر کوچیک با موهای قهوه ای و چشمای بزرگ تو ذهنش ظاهرشد.
کیونگسو.
کای رفت داخل مغازه و ازش خواست خرس و بیاره. خرس و محکم نگه داشت، خزهای نرمش و حس کرد. خرس روی صورتش یه لبخند داشت که کای رو شگفت زده کرد. احتمال داره کیونگسو ازش خوشش بیاد؟ حس عجیبی داشت که میخواست برای یه پسر بزرگ خرس تدی بخره. ولی کی میدونه؟ مردم همیشه میگن چیزهای بامزه، حتی اسباب بازی ها، هنوزم میتونن لبخند و به صورتشون بیارن، پس امتحانش ضررنداره؟
کای مطمئن بود میتونه لبخند کیونگسو رو ببینه.
بدون هیچ اتلاف وقتی خرس تدی رو گرفت و به خونه رفت. همین که رسید، بقیه هم اونجا بودن. لوهان داشت با لوسی و مایک رنگ آمیزی میکرد درحالی که سهون داشت با گوش گیر هایی که زده بود دوتا بازی میکرد.
چانیول دیدش که برگشته و یکی از اون لبخندهای احمقانه ش و زد. "هی، داداش! خوب چطور بود؟ بین فینالی ها بودی؟"
"نه نبودم."
"آ...پسر. ناراحت کننده است."
"شوخی بود! من بین فینالی هام!!!"
"واو!!!!!" چانیول و سهون از جاشون پریدن و کای و بغل کردن. لوسی و مایک لبخند میزدن درحالی که لوهان با گیجی نگاشون میکرد، در کل چیزی از اطرافش نمیفهمید. حتی بکهیون هم لبخند زد و به ارومی تشویقش کرد.
"بهت تبریک میگم کای."
"ممنون بکهیون. خیلی هیجان انگیزه."
"میتونیم بیایم اجرا رو زنده ببینیم؟"
"قطعا! چرا که نه؟ همتون دعوتید!"
"عالیه! بچه ها، میخواید برید ببینید کای هیونگ چطوری با حرکات رقص فوق العادش مسابقه رو از پا درمیاره؟" سهون از لوسی و مایک که گوشاشون و برای خوشگذرونی تیز کرده بودن پرسید.
"میتونیم؟" مایک پرسید و بالا و پایین پرید.
"حتما! خانوادتونم بیارید!"
"باباااااااا!!! ددییییییی!!!!!" همونطور که داشتن میدویدن سمت در بغلی برای خانوادشون جیغ میزدن. سه تایی همزمان زدن زیر خنده.
"بکهیون و لوهان و کیونگسو چطور؟ میتونیم ببریمشون؟" چانیول پرسید.
"حتما، چرا که نه؟ سرگرم کننده است، و فک میکنم اگه یه کم از خونه بیرون برن خوشحال بشن." کای گفت و وسایلشو پایین گذاشت.
"هی بکی، بیا بریم اجرای کای رو هفته دیگه ببینیم. میتونی برادرهات رو هم بیاری."
"واقعا؟ مشکلی برامون پیش نمیاد؟"
"حتما! بیاید بریم و فقط یکم خوشبگذرونیم." چانیول لبخندزد. بکهیون با خجالت سرتکون داد.
"بهرحال، کیونگسو کجاست؟" کای پرسید، خرس تدی که براش خریده بود و نگه داشته بود.
"تو اتاقشه، منظورم اینه، اتاق تو." سهون جواب داد. "امروز یاد گرفت چطور بخونه و داره تمرین میکنه."
"کیونگسو نمیتونست بخونه؟" با بهت پرسید و بکهیون سرش و تکون داد. "شیومین هیونگ و من امروز بهش یاد دادیم."
"آ، عالیه!" کای رفت اتاقش. در و باز کرد و کیونگسو رو نشسته روی زمین درحال خوندن کتاب داستان مایک دید. به سمت صدای باز شدن در برگشت و وقتی کای وارد شد سریع ایستاد.
"اوه، متاسفم، حواست و پرت کردم؟" کیونگسو دستش و تکون داد و کتابش و کنار گذاشت.
"از خوندن لذت میبری؟ شنیدم امروز یاد گرفتی." کیونگسو سرش و درجواب کای که به طرفش میومد تکون داد. سعی کرد خیلی نزدیکش نشه. برای یه لحظه حرکات کیونگسو رو دید، و مطمئن شد که پسر نمیخواد ازش فرارکنه.
"بیا، این و برای تو خریدم." خرس تدی قهوه ای رو بیرون اورد. "میتونی وقتی میخوای بخوابی یا هرچی بغلش کنی. میخواستم برات یه چیزی بخرم ولی نمیدونستم چی بگیرم، پس اینو برات گرفتم. امیدوارم فکر نکنی بده یا هرچی چون من..." کای وقتی فهمید داره زیادی حرف میزنه لال شد. کیونگسو خرس و تو دستاش گرفت. نرم و لطیف بود. با اینکه راجع بهش شنیده بود ولی قبلا خرس تدی ندیده بود. پس این شکلی بودن. واقعا بامزه س! کیونگسو خرس تدی رو تو بغلش گرفت، همونطور که گرمای عروسک به سرمای بدنش و نفوذ میکرد اجازه داد لبخند روی لباش بیاد.
"دوسش داری؟"
کیونگسو به ارومی تایید کرد. با چشم های مهربون و خندونش به جونگین نگاه کرد. ممنون.
"خوشحالم که دوستش داشتی." کای لبخند زد. شونه ی کیونگسو رو نوازش کرد. "تقریبا وقت خواب رسیده."
اون شب، وقتی کای روی تخت لغزید، دستش رفت سمت چراغ خواب تا خاموشش کنه، نگاهش به کیونگسو که کنارش خوابیده بود افتاد. خرس رو بغل کرده بود، بدنش زیر ملافه های گرم جمع شده بود و با ارامش خوابیده بود.
کای حس رضایت عجیبی داشت. کیونگسو جاش امنه. میخوره، عروسک داره، یاد گرفته بخونه و تخت گرمی برای خوابیدن داره. به اندازه کافی عجیب بود تا لرزیدن قلبش و حس کنه. چرخید تا دقایقی نگاهش کنه. یک دقیقه شد ده دقیقه و شد بیست دقیقه و قبل ازاینکه بفهمه، از دیدن خواب کیونگسو خوابش برد.
اون شب، کای بدنش و یه اینچ به کیونگسو نزدیک تر کرد. خرس بینشون دراز کشیده بود درحالی که نفس هاشون و خر و پف های بی صداشون اتاق و پر کرده بود. کیونگسو یه اینچ خودش و نزدیک تر کرد، با نوک انگشتهاش پشت دست کای رو نوازش کرد.
یک راه ساکت و ناخودآگاه برای گفتن ممنونم.
BINABASA MO ANG
☆The Porcelain Dolls☆
Fanfiction- چانیول ، کای و سهون سه دانشجویی که در راه خونه از یه پارتی بودن که توی پارکینگ خونشون سه پسر آسیب دیده و مجروح رو پیدا می کنند که دوتا از اون ها الل بودن و شناسنامه ای نداشتن. بخاطر جراحت هایی که داشتن، پیش پرستار بردنشون که باعث شد یک راز خیلی بز...