" پسرا؟ پسرا، بیدار شین."
شیومین در حالی که با کلید آپارتمان چانیول،سهون و کای بازی میکرد، صداشون زد. برای مواقع اورژانسی از قبل کلید ازشون کلید گرفته بود. دیشب بهشون گفته بود که میاد و براشون صبحونه آماده میکنه.اون پسرای بیچاره ی زخمی حتما تا سرحد مرگ گرسنگی کشیدن و شیومین میخواست که یه صبحونه خونگی خوب براشون آماده کنه.
"ای بابا ! پسرا هنوز بیدار نشدن؟"
لوسی دختر ده ساله شیومین پرسید.
توی یه دستش کلوچه نصفه ای نگه داشته بود و با دست دیگه اش، دست برادر هشت سالشو محکم گرفته بود.
"نمیدونم. بریم داخل میفهمیم."
شیومین در جلویی رو باز کرد و وارد شد.وقتی صحنه مقابلش رو دید چشماش رو توی حدقه چرخوند. دو نفرشون روی کاناپه بیهوش شده بودن و صدای خرو پفشون کل آپارتمان رو پر کرده بود .
"ساعت نه و نیمه و هنوز خوابن... مایک، لوسی ،برین بیدارشون کنید."
"کایاوپا!"
"سهون!بیدار شو!!"
لوسی رفت تا پسر خوابیده رو بیدار کنه.سهون نفسشو بیرون داد و چشماشو باز کرد.
"لو..لوسی؟ اینجا چیکار میکنی؟"
"بابا برای همه صبحونه آورده! کای اوپا! بیدار شو!"
لوسی و مایک کای رو تکون دادن. مایک از کاناپه بالا رفت و با مشت های کوچولوش به شکم کای ضربه زد اما کای فقط نفس صداداری کشید و به خوابیدن ادامه داد.
"بچه ها، صبر کنید.."
سهون خودشو بالا کشید و دو دستشو پشت کای گذاشت.
"اینجوری یه مرد مرده رو از خواب بیدار میکنن."
و با یه هل محکم کای روی زمین افتاد. پشتش به پارکت های سرد خونه خورد و غرولند کرد.
"اخخخ..."
"کای هیونگی!!بیدار شو!"
مایک لپای کای رو جوری فشارمیداد که انگار از لاستیک ساخته شده بودن.
"کای هیونگی!"
"بچه ها!بذارین کای هیونگ خودش بیدارشه .بیاین کمک کنین میز رو بچینیم."
بچه ها دنبال باباشون به آشپزخونه رفتن. سهون چشماشو مالید و به پیراهنی که دیشب رو زمین پرت کرده بود چنگ زد .از روی بدن کای ،که هنوز تلاش میکرد بخوابه اما زمین سرد نمیذاشت، رد شد.
"لوهان؟ بیداری؟"
درحالی که داخل اتاقش سرک میکشید پرسید.لوهان هنوز به آرومی روی تخت خوابیده بود.سهون داخل شد و به آرومی بازوشو تکون داد. مژه های بلندش لرزیدند. چشماشو به آرومی باز کرد و بیدار شد.
"بیدار شو.صبح شده."
لوهان نشست و به پنجره نگاه کرد. با چشمای نیمه باز به نور چشم دوخت و بینیشو جمع کرد.سهون نخودی خندید.
چه دوست داشتنی.
" چرا نمیری دوش بگیری و برای صبحونه بیای؟"
لوهان سر تکون داد و به کمک سهون از تخت بیرون اومد
کش و قوسی به بدنش داد و چشمای خواب آلودش رو مالید. لوهان درحالی که دست سهون رو گرفته بود خمیازه کشید.سهون نفس عمیقی کشید و برگشت تا لوهان رو ببینه، اما اون مشغول خمیازه کشیدن بود.. انگار هنوز کامل بیدار نشده بود.
سهون سرشو تکون داد تا افکارش از مغزش خارج بشن.دست لوهان رو کشید و به طرف حموم برد.
در همین حال، کای بیدار شده بود و رفته بود تا دوش بگیره. چانیول هم برای بیدار کردن بکهیون و سر زدن به کیونگسو که بطور معجزه آسایی بیدار بود، به اتاقش رفته بود.
" زود باشید پسرا، سوپ مرغ گرم و نودل، کیمچی و تخم مرغ با تست گرم آماده کردم!"
شیومین همونطور که تخم مرغ هارو آماده میکرد و توی بشقاب ها میذاشت گفت.
لوسی میز رو تمیز کرده بود و مایک روی انگشتای پاش بلند شده بود تا هم قد میز بشه و با دقت کارد و چنگالها رو روی میز قرار میداد
" شیومین! حدس بزن چی شده؟! کیونگسو بیداره!"
چانیول در حالی که وارد میشد لبخند دندون نمای همیشگیش رو به نمایش گذاشت و لیوان شیر گرم رو از روی میز برداشت.
" جدی؟ این عالیه! جونگده از شنیدنش خوشحال میشه! میتونه راه بره یا باید صبحونه رو براش ببرم تو تخت؟"
"میتونه راه بره. بکهیون بهش کمک میکنه بره حموم. همگی یه ست لباس اضافی براشون کنار گذاشتیم."
"خیلی خوبه! بیا یه چیزی بخور."
شیومین یه کاسه سوپ مرغ جلوش گذاشت.
"بچه ها برید دنبال بابا و ببینید چرا اینقد طولش داده..."
"باشه."
بچه ها دویدند تا دنبال باباشون بگردن. بعد از چند دقیقه، همگی آماده صبحونه خوردن بودند.
" بیاین بچه ها! بخورین! مطمئنم که گرسنه هستین."
لوهان با گرسنگی به بشقابش نگاه کرد. آخرین باری که چیزی خورده بود رو به یاد نمیاورد اما روی صندلیش نشسته بود و به چیزی دست نمیزد.
" همه چی مرتبه، الان میتونی بخوری."
بکهیون بهش گفت.
لوهان سر تکون داد و شروع به خوردن کرد.سوپ گرم رو حس میکرد که توی گلوش پایین میره و شکم خالیش رو پر میکنه. بخاطر زخمی که روی بازوی کیونگسو بود، بکهیون بهش غذا میداد.
"بیا اینجا بکی، تو بخور... من بهش کمک میکنم."
شیومین قاشق رو از بکهیون گرفت
"بگو آآآ"
کیونگ سو با شک به قاشق خیره شد و وقتی که بکهیون به نشانه موافقت سرشو تکون داد دهنشو باز کرد و غذارو قورت داد
" واو، شما بچه ها باید گرسنه باشین."
کای در حالی که به لوهان، که بشقابشو تموم کرده بود اشاره میکرد، گفت.
"مدت زیادی از آخرین باری که غذا خوردیم میگذره."
بکهیون لبشو گاز گرفت، صداش بی روح و آروم بود. چانیول وقتی به بکهیون نگاه کرد احساس کرد قبلش درد میکنه.
" بشقابت رو پر میکنم "
کای بشقاب لوهان رو برای بار دوم پر کرد
"شما گفتین که از یه درگیری مسلحانه فرا میکردین... درگیری کجا بود؟"
کای در حالی که سعی میکرد تا جایی که میتونه اطلاعات در مورد اون سه نفر جمع کنه پرسید.
" توی کلاب بود ما قبل از اینکه شدید بشه فرار کردیم."
بکهیون جواب داد. سهون به لوهان و کیونگسو با حالت سردرگم نگاه کرد چرا اونها از وقتی که رسیده بودن کلمه ای حرف نمیزدن؟
" بابا اینجاست!"
مایک و لوسی باباشونو به داخل آپارتمان هل دادند. جونگده درحالی که کیفشو حمل میکرد لبخند زد.
" خوشحالم از اینکه میبینم همتون بیدارین."
"بابا اینا همونایین که دیشب راجع بهشون گفتی؟"
لوسی از شیومین پرسید. شیومین زیر لب خندید.
" اره هموناهستند... لوهان ،کیونگسو و بکهیون اینا بچه های منن مایک و لوسی. بچه ها سلام کنید."
"سلام!"
بچه ها دست تکون دادن و چانیول از کیوتیشون خندید. لوسی به طرف لوهان رفت و بهش نگاه کرد.
"واو! تو خیلی خوشگلی !مثل یه دختر!"
"لوسی! لوهان یه دختر نیست!اون پسره!"
جونگده گفت.
" اما اون خیلی خوشگله مثله یه دختر!"
لوسی گفت.
"واو! چه پوست نرمی داری! موهاشو ببین!میتونم بعدا برات ببندمشون؟"
لوهان با یه حالت گیج شده به دختر کوچولو مقابلش نگاه کرد و شیومین خندید.
"لوسی نترسونش."
"بابا! کیونگسو هیونگ چشمای واقعا بزرگی داره!"
مایک در حالی که به کیونگسو نگاه میکرد گفت.
" اون شبیه یه جغده!"
"بچه ها،بس کنین."
جونگده آه کشید.تلویزیون اخبار محلی رو نشون میداد.
"چند خبر جدید درباره درگیری مسلحانه دیشب در کلابی در منطقه رد لایت ، در حال حاضر پلیس 15 مرد و زن که به طور غیرقانونی مواد مخدر و الکل میفروختند دستگیر کرده است. علاوه براین ،بیشتر از 25 دختر جوان هم به دلیل کار های غیرقانونی بازداشت شدند."
" این همون کلابیه که ازش صحبت میکنید؟"
کای در حالی که به صفحه اشاره میکرد پرسید. پسرها برای دیدن تلویزیون سرشونو چرخوندن.
"پلیس هنوز به دنبال صاحب کلاب است. ساختمان به نام خانمی به نام کیم سون یانگ میباشد، اما بعد مشخص شد که وی شش ماه قبل درگذشته است.پلیس همچنان به تحقیقات خود ادامه میدهد."
" واو، کلاب تبدیل به قتلگاه شده."
سهون گفت.
کلاب از هم پاشیده بود و تصویر افرادی که دستبند زده بودند و به وسیله پلیس همراهی میشدند روی صفحه اومد. ناگهان، جونگده صدای خش خش شنید و برگشت. بکهیون ،لوهان و کیونگسو از پشت میز بلند شدند و به سرعت حرکت کردند.
" صبر کنین! کجا دارین میرین؟ وایستین!!"
جونگده دنبالشون دوید اما عروسک ها سریعتر بودند، اونها همین الانشم به پایین آپارتمان رسیده بودن
" چانیول ،کای،سهون! دنبالشون برید ،منو شیومین اوضاع رو روبه راه میکنیم!"
در حالی که شیومین بچه هارو به خونه میبرد پسرا دنبالشون رفتند .
" بابا اونا کجا دارن میرن؟"
مایک پرسید.
" نمیدونم، اما کای هیونگ و دوستاش میگیرنشون. نگران نباش."
عروسکا سریع حرکت میکردند. اونها از آپارتمان خارج شدند و تاکسی گرفتن درحالی که چانیول و کای و سهون تازه به لابی رسیدند.
"تاکسی!!! "
سهون تاکسی گرفت.
" دنبال اون تاکسی برو!"
راننده تاکسی های کره ای یکبار دیگه کارآمدی خودشونو ثابت کردند و در شهر به دنبال عروسک ها رفتند. به یک خیابون آشنا پیچیدند و سهون اطرافشو بررسی کرد.
"هی،این شبیه ورودی منطقه ردلایته."
ماشین بالاخره ایستاد. پول تاکسی رو دادند و پیاده شدند.سه عروسک جلوشون بودند .چند قدم اون طرف تر تمام منطقه با نوار های پلیس علامت گذاری شده بود و هنوز چند تا گزارشگر و عکاس اونجا بودند.
"واو!شما پسرا خیلی سریع هستین."
کای قدم زنان در سراشیبی جاده نفس نفس میزد.
" همه چی مرتبه؟"
هیچ جوابی نبود و پسرا فقط به کلاب خیره شده بودن. ورودی کلاب باز بود و مردم وسایل رو از داخل به یک کامیون منتقل میکردن.
"بکهیون؟ کیونگسو؟لوهان؟"
چانیول صداشون کرد. ناگهان صدای خفه ای شنیده شد. لوهان داشت گریه میکرد و کیونگسو هم فاصله ای تا گریه نداشت.
" چی..بچه ها؟"
چانیول دستشو دور بکهیون که بهش توجهی نداشت حلقه کرد.
" خونمون بود."
"کلاب؟"
کای پرسید.
بکهیون سر تایید تکون داد ، چشماش غمگین و سرافکنده بودند.
"من مطمئنم شما یه جای دیگه زندگی میکردید،درسته؟"
سهون پرسید.نمیتونست باور کنه کسی تمام زندگیشو توی کلاب سپری کرده باشه.
بکهیون سرشو تکون داد.
" نه ما مثل شما خونه ای نداریم. ما اینجا بزرگ شدیم."
کارگرا ساختمون کلاب رو کاملا خالی کردن، کای دستش پشت کیونگسو گذاشت تا اون احساس راحتی کنه، اما کیونگسو دستش رو پس زد.
" نه نه نمیخوام اذیتت کنم."
کیونگسو با چشمای اشکی به کای نگاه کرد. کای دوباره دستش رو پشت کمر کیونگسو قرار داد و اینبار پس زده نشد ولی کیونگسو سرش رو پایین انداخت تا چشماش به کای نیوفته.
"فک کنم باید بریم .اینجا چیزی برای دیدن نیست."
سهون گفت.
" آره... شما پسرا هنوز صدمه دیدین. بیاین برگردیم."
چانیول بازوی بکهیون رو گرفت و کشید و بکهیون با اکراه رفت. توی تاکسی در راه برگشت کیونگسو هنوز گریه میکرد.کای دستشو روی شونه هاش گذاشت تا راحت باشه.
"همه چی قراره خوب بشه."
کیونگسو سر تکون داد.بنا به دلایلی کیونگسو به این غریبه یا شاید نجات دهنده اطمینان داشت همه چی قراره خوب بشه.
*******************
کریس توی ایوان باغ نشسته بود و توپ قرمز کوچیکی رو بین انگشتهاش میفشرد. یه توپ استرس بود، برای وقتی که استرس داری؛ توپ رو تا میتونی فشار میدی و بوم...استرس کم شده!
کریس حس میکرد میتونه انقدر توپ رو فشار بده تا توی دستش صاف بشه.
"کریس؟"
کریس سرشو بالا آورد و نگاه کرد. همسرش تائو بود که به سمتش میومد.
" کریس؟ حالت خوبه؟"
کریس سرشو برگردوند و تکون داد.
"بغل میخوای؟"
کریس آه کشید. قبل از حلقه کردن بازوش به دورش به صورتش نگاه کرد. بینی شو توی موهای تائو برد و نفس عمیقی کشید. این رایحه، رایحه ی چوب که با عسل میکس شده بود و متعلق به تائو بود. کریس تا جایی که میتونست عمیق نفس کشید. به طرز وحشتناکی دلش برای این بو تنگ شده بود.
تائو پشت کریس رو ماساژ داد. این اولین باری نبود که کریس با پدرش دعوا می کرد و مطمءنت آخرین بار هم نبود. کریس و پدرش از وقتی که مادرش فوت شده بود شرایط خوبی نداشتند. آه کشید. آرزو می کرد کریس و پدرش رابطشون رو بعد از ده سال دوباره بسازن و جنگ رو تموم کنن.
تائو و کریس از دبیرستان عاشق هم بودند و بعد از فارغ التحصیلی ازدواج کردند. تائو طرفدار ووشو بود درحالی که کریس به مبارزه با جنایت و بسکتبال علاقه داشت. رویای بزرگ کریس کمک به بقیه و جنگیدن برای عدالت بود، و وقتی پدرش WOAHT رو تاسیس کرد، این شانس رو پیدا کرد تا برای این سازمان کار کنه.
چند سال بعد کریس فهمید که پدرش با دختری به نام سانی رابطه داره. سانی یه استریپر تایلندی بود و کریس میدونست که پدرش شب ها تا دیر وقت بیرون میمونه تا با اون دختر وقت بگذرونه در حالی که مادرش روی تخت تنها بود. در واقع پدرش سالها بود که اینکارو میکرد.و دردناک تر بود وقتی فهمید که سانی باعث شده بود پدرش برای محافظت از قربانی هایی مثله سانی WOAHT رو تاسیس کنه.
همچنین سانی دلیل طلاق پدر مادرش بود. مادر کریس قلبش شکسته بود و از دست شوهرش عصبانی بود. چند ماه بعد در طبقه اول ساختمان کاری پدرش جسدش پیدا شد، در حالی که به خاطر ضربه، سرش خونریزی کرده بود وچشماش به عقب برگشته بود ، با پای برهنه... اون از طبقه بیست و پنجم افتاده بود. و پلیس این حادثه رو به عنوان خودکشی ثبت کرد.کریس به خاطر اون هیچ وقت پدرش رو نبخشید.
تائو و کریس دو سال پیش جنی رو به فرزندی گرفتند. تائو امیدوار بود وقتی کریس پدر بشه بتونه اوضاعو بین خودش و پدرش درست کنه. اما اینجور که پیش میره به نظر نمیرسیداوضاع تغییری پیدا کنه.
"تائو خیلی دلم برات تنگ شده بود."
کریس زمزمه کنان در گوش تائو گفت. چونه ی معشوقه شو گرفت و اون لبای نرم رو بوسید. تائو چشماشو بست و اجازه داد همسرش کنترل رو بدست بگیره، بازوهای قویشو دور خودش احساس میکرد.کریس حین بوسیدن ناله کرد. به شدت دلش برای همسرش تنگ شده بود. برای لباش، بوسیدنش، موهاش، رایحه بدنش، چشماش، همه چی...کریس دلش برای همش تنگ شده بود.
"اوه، کریس..."
وقتی کریس بوسه اش رو تا گردنش ادامه داد،تائو ناله ای کرد. دستاش همه جای بدن تائو رو لمس میکردند و معشوقش رو میپرستیدند. چشمای تائو از لذت بالا رفت. لبای کریس حس فوق العاده ای میداد. چند وقت بود که این زوج اینطوری باهم نبودن؟
هفت ماه.هفت ماه خیی طولانیه.
"کریس،صبر کن...ما توی باغیم..." تائو با صدای ضعیفی گفت.دستای کریس زیر پیراهن تائو بودن و پوست نرم و سینه ی عضلانیشو لمس میکرد و نوک سینه شو پیدا کرد. کریس همسرشو با بوسه ساکت کرد.
" براممهم نیست... اوه خدا ...تائو بهت نیاز دارم..."
"صبر کن...من ..."
"بابا! بابا!"
"کریس! بلند شو جنیه!"
"بابا! بابا!"
کریس دستاشو با اکراه کنار کشید، تائو موهاشو صاف کرد و نشست. جنی دقیقا گوشه باغ بود و با لباس صورتیش دنبال باباش میگشت.
"بابا!"
"اومدم عزیزم!"
تائو رفت و دخترشو بغل کرد. کریس ایستاد و به سمت اون ها رفت.
" نمیدونستم جنی میتونه بگه بابا."
"خیلی وقت نیست یاد گرفته"
تائو گفت.
"تقریبا خوب میتونه راه بره.فیلمشو برات فرستادم، یادته؟"
"اره."
کریس تماشا کردن فیلم اولین قدم های دخترشو به یاد آورد. تائو همه چی رو ضبط کرده بود و کریس یادش اومد که دیوانه وار لبخند میزد.
اما ناراحت هم بود.ناراحت بود که وقتی جنی اولین قدم هاشو برداشته کنارش نبوده، یا وقتی که اولین کلمه شو گفته. چند تا از این لحظه های طلایی رو به خاطر کار از دست داده؟ احساس شرمندگی میکرد. احساس میکرد پدر بدی بوده.
تائو جنی رو زمین گذاشت.
"برو پیش بابایی. بابایی رو پیدا کن و بغلش کن."
جنی روی زمین ایستاد، به مرد بلندی که جلوش ایستاده بود نگاه کرد.اون باید باباییش باشه، درسته؟
"بیا پیش بابایی! زود باش!"
مرد دستاشو باز کرد تا چشماشو ببینه. جنی پای چپشو جلو گذاشت و کمی لرزید. خودشو ثابت کرد و پای راستشو جلو آورد.
"درسته !! بیا نزدیک تر جنی!زود باش!"
جنی نزدیک تر رفت، توی بغل مرد بلند افتاد و حس کرد داره با بازوهای قوی مرد بالا میره.
"خیلی بلنده. باباییم باید بلند باشه!"
"اوه جنی، چه دختر خوبی!"
کریس بارها و بارها دخترشو بوسید.
" خیلی باهوشی! همین الانشم میتونی راه بری!به زودی میدوی و میپری و میتونیم باهم بازی کنیم!" کریس وقتی دست دخترشو گرفت خندید.
تائو لبخند زد و نزدیک شد و دخترش و همسرش رو بوسید. کریس دست آزادشو دور تائو حقله کرد و اونو به سمت خودش نزدیک تر کرد. همسر و دخترش...اون ها سنگرش هستند. کریس نمیدونست بدون اونها الان کجا می بود.
اونها کسایین که حاضره برای محافظت ازشون بمیره.این معنی خانواد هست!
*****************
" خب، عوض کردن پانسمان تموم شد؛ به نظر میرسه زخمات دارن بهتر میشن."
جونگده با لبخند به بکهیون که با قدردانی سرتکون میداد گفت. برگشت و به دخترش که پشت لوهان بود نگاه کرد و آه کشید.
"کیم لوسی! داری چیکار میکنی؟؟!"
"دارم موهاشو درست میکنم بابایی!" لوسی لبخند زد ،یکی از دندونای جلوییش افتاده بود.
"تاداا! بامزه نیس؟"
لوسی منگوله سیب شکلی که به سر لوهان زده بودو نشون داد.
"لوسی تمومش کن.داری اذیتش میکنی!"
جونگده سرزنش کنان به دخترش اشاره کرد که بیاد پایین. دست لوهان به منگوله سیبی رسید و لمسش کرد، لبهاش شکل یه لبخند گرفتند.
"دیدی بابا؟ لوهان خوشش اومده!"
لوسی لبخند زد.
" میتونم یکی دیگه گره بزنم؟" لوهان بی درنگ سرتکون داد و لوسی دوباره بالا رفت تا یه بخش دیگه از موهای بلندشو گره بزنه. مایک یه گوشه ای نشسته بود، کتاب "پو" شو به کیونگسو، که فقط به عکس ها نگاه میکرد و به مایک که داستانشو میخوند گوش میداد، نشون میداد.
" فقط من اینطور حس میکنم یا لوهان و کیونگسو یه جورایی ساکتن؟"
سهون در حالی که میز آشپزخونه رو بررسی میکرد گفت.
"من توجه کردم. اونها هیچ کلمه ای از وقتی اینجا اومدن نگفتن.
کای گفت.
"شاید خجالتین؟"
" خجالتی؟ امکان نداره.بکهیون کسیه که خجالتیه. اونها یه جورایی...منزوین."
"میدونی .. یه لحظه فک کردم ناشنوان ."
چانیول گفت .سهون و کای بهش نگاه کردن.
"نه، منظور مارو متوجه میشن. حداقل لوهان میفهمه.اون سرشو برای سوالهای من تکون میده." سهون مخالفت کرد.
"پس باید لال باشن."
"لال؟!"
" بچه ها، چانیول راست میگه." جونگده در حالی که بقیه بانداژ و وسایلشو جمع میکرد گفت. " لوهان و کیونگسو لالن. نمیتونن حرف بزنن."
"از کجا میدونی؟"
" چندتا آزمایش روشون انجام دادم،مجبورشون کردن تا دهنشونو باز کنن و حرف بزنن. اما هیچ جوابی نگرفتم."
جونگده در حالی که کیفشو یه طرف دیگه میذاشت گفت.
"اینطور نیس که پسرا نمیتونن حرف بزنن. به نظرم نمیخوان که حرف بزنن."
"اما چرا؟"
کای پرسید. جونگده شونه هاشو بالا انداخت.
"هیچ سرنخی ندارم. فردا برای ادامه ی چکاپ میبرمشون کلینیک.فعلا سعی کنید تا چیزای بیشتری ازشون بفهمید."
جونگده به جلو خم شد و صداشو پایین تر آورد.
"باید صبور باشیم و تا میتونیم عشق و توجه نثارشون کنیم.شاید بتونیم به درمانِ بهترشون کمک کنیم.نمیدونم از کجا اومدن، اما هر جا که هست، باید جای بدتری از اینجا باشه."
برگشتن و به لوهان و لوسی نگاه کردن لوهان سعی میکرد که نخ بازی (همون بازی که با نخ انجام میدن) رو از لوسی یاد بگیره.بکهیون و کیونگسو به داستان مایک گوش میدادن. پسرای توی آشپزخونه آه کشیدن.شیومین با دستای پر از غذا به اپارتمان برگشت.
"ناهار آماده س! بیاین بخورین!"
بچه ها به باباشون کمک کردن تا میز رو بچینه. در حالی که سهون، کای و چانیول رفتند تا عروسکهارو برای ناهار بیارن .
"زود باش لوهان! بیا بخوریم."
لوهان سرشو تکون داد و یه بار دیگه دستشو تو دست سهون قرار داد.کیونگسو اجازه داد تا کای کمکش کنه و چانیول کنار بکهیون نشست درحالی که نمیتونست نگاه های دزدکیش رو روی پسر جذاب کنارش تموم کنه.
چانیول تصور میکرد که میتونه برای مدتی به حضور این پسر زیبا اطرافش عادت کنه...
YOU ARE READING
☆The Porcelain Dolls☆
Fanfiction- چانیول ، کای و سهون سه دانشجویی که در راه خونه از یه پارتی بودن که توی پارکینگ خونشون سه پسر آسیب دیده و مجروح رو پیدا می کنند که دوتا از اون ها الل بودن و شناسنامه ای نداشتن. بخاطر جراحت هایی که داشتن، پیش پرستار بردنشون که باعث شد یک راز خیلی بز...