" خبرنگار پارک هستم ،از ناحیه "رد لایت" سئول به صورت زنده گزارش میدم. شب گذشته، یک درگیری مسلحانه در یکی از مغازه های خلوت این ناحیه اتفاق افتاده. بعد از بررسی ها مشخص شده این مغازه یک کلاب مخفی بود، که بسیاری از سلبریتی ها و سیاستمداران به صورت مکرر به این کلاب رفت و آمد داشتن. همونطور که پشت سر من میبینید، عده ی زیادی از پیشخدمت ها و بادیگاردها برای بازجویی نگه داشته شدن... اوه صبرکنید، یه نفر داره میاد!"
کیم جونمیون که به اسم سوهو شناخته میشد، از ماشینش پیاده شد. وقتی نور ده هزار واتِ فلش دوربین خبرنگارا رو حس کرد،توی خودش جمع شد تا حس راحتی بیشتری داشته باشه.
_"مدیر کیم! یک کلمه برای شبکه ی کرین تایمز بگید"
_"مدیر کیم! خبرنگار روزانه اینجاست!"
_"مدیر کیم!"
_"مدیر کیم!"
_"مدیر کیم! من خبرنگار پارک هستم از اخبار کی بی اس، لطفا بهمون بگید شب گذشته اینجا چه اتفاقی افتاده."
_" دو دقیقه هم نیست که رسیدم اینجا، هنوز خلاصه ای از این مورد ندارم. درضمن اطلاعات این پرونده محرمانست" سوهو توی میکروفونی که دستِ خبرنگاری که پوستِ سبزه داشت محکم گفت.
_"حالا اگه منو ببخشید..."
_"مدیر کیم، یه دقیقه صبرکنید..."
سوهو موفق شد از بین خبرنگارها و پلیس هایی که مانع ورود آن ها می شدند عبور کند.
_" این خبرنگارها هر روز زننده تر میشن."
_"باید ناشناس وارد می شدید، قربان." تمیین دستیار جوونش پیشنهاد داد.
تمیین یه پسر جوون بود، اما میتونست از پس پرونده ها و قرارهای ملاقات ،و از همه مهم تر یه فنجون قهوه متوسط، بربیاد!
_"فراموشش کن. اگه این خبرنگارا بخوان چیزی رو بدونن، قبل از اینکه برنامه ریزی کنم میفهمن."
سوهو ناله ای کرد و دورِ توده ای از قلوه سنگ های روی زمین قدم زد. درگیری مسلحانه ی شب قبل کلاب رو شبیه به منطقه ی جنگی کرده بود. سوراخ هایی که بخاطر برخورد گلوله روی دیوارها مونده بودن، نوارهایی از نقاشی های روی دیوارها، چراغ های شکسته شده، هزاران شیشه ی شکسته شده و شراب های پخش شده... اونجا یه فاجعه ی واقعی بود.
_" کریس، انگار دیشب زیاده روی کردی.."
_" تقصیر من نیست. بادیگاردهایی که مسلسل داشتن رو سرزنش کن، ممکن بود منم به کشتن بدن. اسلحه هاشون مجوز نداره...اون اسلحه ها رو واسه قتل و خشونت بیش از حد گرفتن.." در حالی که گرد و خاک روی لباسش رو پاک می کرد گفت.
سوهو برگشت تا یه نگاه خوب بهش بندازه.
_" افتضاح شدی.. "
_"تو هم اگه با اون محافظ های عضله ای مبارزه می کردی مثل من میشدی."
درحالی که نفس نفس میزد، دست هاشو روی ران هاش کشید. چشم هاش قرمز شده بودن و لب هاش بخاطر دعوا خونی بود.زیر گونه اش بریدگی های کوچیکی داشت و موهاش کثیف و بهم ریخته بود.
_"من دیشب اینجا بودم... باورم نمیشه همچین چیزی اتفاق افتاده..."
کریس و سوهو سرشون رو برگردوندن. از یکی از پنجره های شکسته ی زیرزمین، تونستن زنی با موهای وحشیِ نقره ای که با صدای بلندی رو به دوربین حرف میزد رو ببینن. سیگار میکشید و طوری رفتار میکرد انگار تمام چیزها رو دیده بود.
کریس پرید.
_"اون زن رو میشناسی؟"
_"دیدمش، اما فقط همین..."
_"بیخیال.."
سوهو چشم هاشو چرخوند. چشم هاش اطراف اتاق میچرخید... چند مامور پلیس وارد شدن.
_"قربان، ما توی یکی از اتاق های پشتی حدود صد و پنجاه کیلو هروئین پیدا کردیم."
_"عالیه."
_"قربان، اینارو پیدا کردیم" پلیس دیگه ای همراه با چاقو،شلاق و دستبندِ صورتی رنگی اومد.
_"لازم نیست حدس بزنم اونا برای چی هستن... از اینجا ببرشون."
_"بله رئیس"
_"پس.. " سوهو به سمت پسر بلوندِ قد بلند برگشت.
_"چند تا قربانی رو تونستی نجات بدی؟"
_"خب، فک میکنم، امروز حدود سی نفر بودن، خیلی از اون ها دخترهای جوون بودن."
_"خوبه، اون ها رو به مرکز فرماندهی برمیگردونیم... میتونیم روی ارتباطات والدینشون کار کنیم. تمیین، به مینهو بگو توی بانک اطلاعاتیمون دنبالِ ارتباط بین افراد گمشده بگرده. "
_"بله قربان" تمین با گوشی توی دستش دور شد.
_"حالا..."
تن صدای سوهو یه بار دیگه محکم شد.
_"عروسک ها چی؟"
"خب، یه تغییر جزئی توی برنامه بوجود اومد... ببین..."
_"صبرکن! بزار برم! من هیچکاری نکردم، من فقط اینجا کار میکردم!"
ییشینگ توسط یکی از پلیس ها دستبند زده شده بودو برای آزاد شدنش تلاش میکرد. سعی می کرد کریس رو ببینه و با اضطراب صداش می کرد.
_" کریس! تو باید منو از اینجا دربیاری!"
_"سوهو، ما واقعا باید اونو توقیف کنیم؟ اون فقط یه کارمنده.."
_"این جزو وظایف من نیست. ما به قربانی ها رسیدگی میکنیم،یادت رفته؟ درضمن، اون باید بازجویی بشه. رئیس پلیس باید تصمیم بگیره باهاش چیکار کنه."
_"اوه خدای من! کریس تو پلیسی؟! تو مخفیانه کار میکنی؟! باورم نمیشه...نمیهمفم..." کلمات ییشینگ زمانی که پلیس دهنشو بست و بیرون برد ضعیف شد.
_"اون بهم کمک کرد عروسک ها رو نجات بدم." کریس آه کشید.
_"اون اینکارو کرد؟ اوه چه کار خوبی کرده، و درمورد عروسک ها؟" سوهو دوباره پرسید.
_" تونستن بدون آسیب دیدن ، قبل از تیراندازی دَربرن."
_" خوبه."
_"بعدش اونا فرار کردن."
_"فرار کردن...چی؟"
_"پیاده شدن و فرار کردن."
کریس با شرم دستی بین موهاش کشید. اشتباه کرده بود اعتراف کردن براش سخت بود.
_"صدای گلوله ها حتما اونا رو ترسونده و فرار کردن."
_"اونا چیکار کردن؟؟؟!!!" سوهو هوفی کشید.
_" کریس، متوجهی که ما سه تا پسر گمشده بدون هیچ مشخصات شناسایی و احتمالا مجروح، توی شهر سئول داریم..."
_"میدونم میدونم! لازم نیست یادآورری کنی!"
_" بهتره دنبالشون بگردی، اگه اخباری از عروسک های ناپدید شده پخش بشه، باید به کلی سوال جواب بدیم."
_"میدونم رئیس."
بی صدا به هم نگاه کردن.
_" کی میای خونه؟"
_"زود." کریس جواب داد. ژاکتشو پوشید و رفت. توی هفت ماه گذشته مشغول همین کار بود.
_"رئیس، به مینهو زنگ زدم، رفت سراغ کار قربان. چیز دیگه ای نیست؟" تمیین برگشت تا به رئیسش گزارش بده.
_"عالیه... کراوات من چطوره؟"
_"خوبه قربان."
نفس عمیقی کشید.
_"خوبه... وقتشه جواب سوالای خبرنگارا رو بدم... ظاهرا، این شغل منه که بهشون جواب بدم." و قدم به سمت خبرنگارا برداشت.
***
_"وای، اون مهمونی چه جهنمی بود! ما نمیتونیم متوقف شیم، و متوقف نمیشیم...نمیتونی ببینی این شب ماست، نمیتونی ببینی ما نور رو میتابونیم..."
به نظر مست میومد اما مست نبود. در مسیر برگشت به خونه ،دانشجویی با موهای مجعد قهوه ای ولبخند دندون نمای گربه ای به اسم چانیول، همونطورکه آواز میخوند تاب میخورد. یه بازوش دور پسر کوچیک تری با موهای پلاتینی بود که از عقب شبیه یه دوستِ برنزه بود.
_" جین یونگ واقعا میدونه چجوری یه مهمونی رو خراب کنه."
سهون، دانشجوی بلوند مستانه خندید.
سه پسر که تمام شب مهمونی دوستشون جین یونگ بودن، تازه برگشته بودن. ظاهرا جین یونگ یه میزبان جهنمی برای مهمونی بود. با مشروبات الکلی و موزیک ، مهمونی به صبح و بعد از ظهر و بعدِ بعد از ظهر کشیده شد. حدود ساعت چهار بود که پسرها رفته بودن.
_"بیست و دو ساعت بدون توقف جشن گرفتن انگار که ما صاحب شهریم!"
کای، دوست برنزشون با عجله سمتشون رفت و بازوهاشو دور گردنشون پیچید.
_" رقص من آتیشی بود!"
_"رفیق، مال تو بمب بود! مطمئنم چشم های مین آه روی تو بود!" چانیول دستش انداخت.
_"آره، امکان نداره حالا متوجهت نشه!"
_"یالا مردم بخونید! ما نمیتونیم متوقف شیم، و متوقف نمیشیم...نمیتونی ببینی این شب ماست، نمیتونی ببینی ما نور و میتابونیم..." یه روز دیوانه کننده برایچانیول بود، سهون و کای شروع به خوندن کردن.
به لابی آپارتمانشون رسیدن که سهون گفت:
_"وای، یادم رفت! بابل تی که دیروز خریدم هنوز توی ماشینه!"
_"اَییی، توی پارکینگ زیرزمین؟" کای به خاطر چندش شدن دماغشو چین داد.
_"رفیق، این چندش آوره، چجوری یادت رفت؟!"
_" سرم گرم فکر کردن به مهمونی بودم!"
سهون سعی کرد از خودش دفاع کنه. تصمیم گرفتن نوشیدنی رو قبل از اینکه کل ماشین رو به گند بکشه بردارن. به محض وارد شدن به زیرزمین، چانیول یه صدای آروم شنید.
_"شنیدی؟" چانیول پرسید.
_"من نشنیدم" کای گفت.
_"شاید یه حیوون کوچولو یا یه همچین چیزیه."
نوشیدنی رو برداشتن (که البته بعد از موندن توی ماشین برای مدت زیادی ترش شده بود) و میخواستن برگردن، که اون صدای آروم بلندتر شد.
_" قسم میخورم شما هم شنیدینش."
_"باید یه نفر دیگه هم اینجا باشه." کای سرشو چرخوند.
_" کمک...آه..."
_"و اون یه نفر توی دردسر افتاده!"
سهون نوشیدنیشو توی آشغالی انداخت و بدنبال صدا رفت. وقتی چیزی که پشتش بود رو دید نزدیک بود بیوفته. سه پسر با لباس های سفید که پاره و خونی بودن، گوشه ای دراز کشیده بودن...
"لطفا بهمون کمک کن ... برادرام آسیب دیدن."
یکی از پسرها التماس می کرد. چشماش شیشه ای بود و گونه هاش خراشیده شده بود. دست پسردیگر رو گرفته بود که از درد داشت گریه میکرد و یه زخم عمیق و تازه روی پای چپش بود. اون یکی پسر بیهوش روی زمین افتاده بود.
"_اوه خدای من، چه اتفاقی براتون افتاده؟"
چانیول به سمت پسر بیهوش دوید. پسری که درحال التماس بود دست کای رو گرفت!
_"لطفا ... برادرم رو نجات بده .."
_"بیهوش شده...بدنش سرده."
چانیول ضربان پسر بیهوش رو بررسی کرد و سهون تلاش میکرد به پسر زخمی کمک کنه.
_"بهتره به آمبولانس زنگ بزنیم."
_"نه صبرکن!" پسر دست کای رو گرفت و تقریبا کشیدش روی زمین.
_"نکن، نذار مارو ببرن..."
_"اما شما باید بیمارستان برید!"
_"نه لطفا...هرجایی به جز اونجا..."
_"هیونگ، چیکار کنیم؟!"
کای دلش سوخت و سعی میکرد پسری که دستشو گرفته بود رو دلداری بده. زانو زده بود و التماس میکرد و پسری که زخمی بود گریه میکرد.
_"جونگده همسایمونه. میریم اونو میاریم!"
سهون در حالی که کمک می کرد پسر زخمی بایسته گفت.
_"اون تنها امیدمونه، یالا، بیاین این پسرا رو ببریم بالا."
از خوش شانسیشون آپارتمانشون فقط سه طبقه بالای زمین بود. اونا فوری و محکم به در خونه ی همسایشون کوبیدن.
_"جونگده هیونگ! شیومین هیونگ! درو باز کنید!!"
چانیول که با بازوهاش پسر بیهوش رو حمل میکرد ، صداشون زد.
_"دارم میام، نیازی نیست شما پسرا...اوه خدای من چی شده؟!!"
یه پسر کوتاه با پیشبند بائوزی سریع درو باز کرد و اجازه داد وارد بشن.
_"جونگده! سریع بیا اینجا!"
_"اسم بهشت چیه..."
جونگده، مردی با چشمای ریز و گرد و بینیِ تیز از اتاقش بیرون اومد. سریع به سمتون دویید و وضغیت سه پسری که روی مبل دراز کشیده بودن، رو بررسی کرد.
_"ما اونارو توی پارکینگ پیدا کردیم... آسیب دیدن.. یکیشون زخم گلوله روی پاش داره و اونیکی بیهوشه...میتونی بهشون کمک کنی؟" سهون گفت و یکیشونو به آرومی خوابوند.
_"ابزارمو بیارید...دستکشمو بهم بدید، قیچی و ضدعفونی کننده."
جونگده دستور داد.اون دکتر بود و هفت سال هم دکتر جنگی بود، اتفاقات یه دفعه ای و اضطراری براش عجیب نبودن. چند سال اخیر تبدیل به پزشک عمومی شده بود و بااینکه توی منطقه ی جنگی نبود، غرایز پزشکیش هنوز زنده وآماده بودن.
جونگده به آرومی گلوله رو خارج کرد و قبل از اینکه بانداژ رو ببنده پسر بیهوش رو بررسی کرد و شکر گذار بود که هنوز نفس میکشه.
_"مثل اینکه اون فقط غش کرده. آخرین باری که غذا خورده کی بوده؟!"
_"حدود...دو روز پیش..." پسر مو قهوه ای جواب داد.
_"لعنتی، پس برای همینه" جونگده پاهاشو با یه بالش بالا داد و کیسه ی سیاه رو گرفت.
_ "شانس آوردید که سِرُم دارم اینجا" سرم رو بهش وصل کرد.
_"بانداژ بیشتری بیارید، هنوز زخما تموم نشدن"
بعد از سه ساعتِ خسته کننده، آخرین بانداژ رو مهر و موم کرد و نفس کشید.
_"بالاخره تموم شد.."
_"چه اتفاقی براتون افتاده پسرا؟ شما از کجا میاید؟" شیومین بهشون آب داد و پرسید.
_"اوه ممنونم." یکی از اونها گفت، و اولین لیوان و به پسری که زخم گلوله داشت داد. لیوان رو گرفت و همشو یه نفس سرکشید. کای شوکه شد، انگار سال ها آب نخورده بود!
_"لب های خشک و پوست خشک... علائم کم آبی خفیف دارین... هرچقدر میتونین آب بخورین." جونگده گفت و آب بیشتر و بیشتری آوردن. دو پسر با قدردانی تمام آب رو نوشیدن.
_"ما از یه درگیری مسلحانه فرار کردیم.. برادرم با یکی از گلوله ها زخمی شد..ما ده ساعته در حالِ فراریم..." پسر مو قهوه ای توضیح داد.
_"اوه خدای من، اسمتون چیه؟" شیومین پرسید.
_"من بکهیونم. اون لوهانه" منظورش پسری بود که زخم گلوله داشت.
_"و اون کیونگسوعه."
_"من هیچوقت همچین چیزی ندیدم. شما پسرا هیچ مدرک شناسایی از خودتون دارید؟ از کجا میاید؟"
بکهیون سر تکون داد.جونگده آه کشید.
_"خب مشخصه که ما نمیتونیم اونارو بدون کارت شناسایی توی هیچ بیمارستانی بستری کنیم. مثل اینکه خودم باید ازشون مراقبت کنم...شما رو میفرستم کلینیکم، وسایل پزشکی بیشتری که نیاز داریم اونجا هست"
_" بزارید استراحت کنن... اونا خسته هستن." شیومین گفت.
_" اینجا اتاق کافی نداریم.."
_"عیبی نداره، ما اونارو میبریم خونمون. ما اتاق داریم." کای پیشنهاد داد، سهون و چانیول تایید کردن. با کمک همدیگه، سه پسر رو به آپارتمان کناری بردن.
_" میبرمش اتاقت" چانیول گفت، کیونگسو که توی بغلش بود رو به اتاق کای برد. سهون لوهان رو روی مبل گذاشت،چون اون پسر نمیتونست بیشتر از اون راه بره.
_"خب، تو چی؟ دوست داری کجا بری؟"
سهون از لوهان پرسید. چانیول به بکهیون کمک کرد و به اتاقش بردش و شیومین و جونگده رفتن تا وسایل پزشکی بیشتری بیارن. لوهان روی مبل نشسته بود و در سکوت به سهون نگاه میکرد.
_"اتاق من برات راحته؟" لوهان بی صدا سر تکون داد.
_"باشه، بیا اینجا." سهون بین بازوهاش لوهان رو بلند کرد و روی تخت کینگ سایزش گذاشت. لوهان وقتی بدنشو چرخوند از درد لرزید، سهون یکم بیشتر بلندش کرد تا کمکش کنه راحت تر دراز بکشه.
_"اینجا، حس خوبی داری؟" لوهان دوباره سر تکون داد.
_"خوب استراحت کن باشه؟ و نگران نباش، تو خوب میشی."
قبل از اینکه سهون بره بیرون، چرخید و نگاهی به پسر آسیب دیده ای که نجات داده بود انداخت.
تو کی هستی؟
سوالی که فردا باید جواب داده میشد.
YOU ARE READING
☆The Porcelain Dolls☆
Fanfiction- چانیول ، کای و سهون سه دانشجویی که در راه خونه از یه پارتی بودن که توی پارکینگ خونشون سه پسر آسیب دیده و مجروح رو پیدا می کنند که دوتا از اون ها الل بودن و شناسنامه ای نداشتن. بخاطر جراحت هایی که داشتن، پیش پرستار بردنشون که باعث شد یک راز خیلی بز...