The Escape

758 147 7
                                    

یکی از شب های همیشگی سئول  بود. چراغ های نئونی "هانگدا" در آسمان شب چشمک می زدند.

خانواده ها برای شام بیرون بودن، نوجوان ها در کارائوکه با دوستاشون ملاقات داشتن ، کارگرا تو بارها ریلکس میکردن و حتی آجوشی ها و آجوماهای پیر در بیرون مغازه موردعلاقشون نشسته بودن و از هوای مطبوع تابستان لذت میبردن!

کمی  دورتر از مرکز شهر یکی از بزرگترین رازهای سئول بود. ناحیه "رد لایت" سئول با میزبانی بارها و کلاب ها ، کلاب های رقصنده برهنه ، فاحشه خانه ها ، آبجوهای مخلوط شده با کمی ماری جوانا و کراک ، به معروفی ناحیه آمستردام نیست اما به همون خوبی به مردها و زن های مجرد  و رده بالا سرویس میده.همون جایی که مردهای بزرگ برای بازی میان.

در یک شب تابستونی خاص ، یک مرد قدبلند و خوشتیپ با تی شرت و ژاکت D&G ، ساعت رولکس ، کمربند و کفشهای گوچی تصمیم گرفت وارد منطقه ردلایت بشه. مردهای ثروتمند این منطقه رو میشناسن ، ولی کم پیش میاد مردی به بلندی و خوشتیپیه این آدم به اینجا سر بزنه.

با موهای بلوندش که صاف به عقب حالت داده بود، چشمان قهوه ای سوخته و لب های کج شده با پوزخند ، طوری راه میرفت که انگار از یه مجله فشن بیرون اومده. دخترای کلاب برای توجهش له له میزدن.

_"هی پسر.. اینجا رو نگاه کن"
یکی از دخترا گفت. مردِ بلند ایستاد و نگاهش کرد. لباس سیاهش کوتاه و تنگ بود با سوتین قرمزش که بیرون زده بود. موهای نقره ای براق ،با لب هایی که غرق در رژ لبی به رنگ خون بود، و کل بدنش بوی ۲چیز میداد: دود و ...

_"مردی به جذابی  تو همچین جایی چکارداره؟"
آهسته و کشیده گفت و به جلو خم شد تا مرد قدبلند رو لمس کنه. به انگشت هاش اجازه داد یه تماس کوتاه با لباسش داشته باشه. "هوممم، چرم واقعی. اون مرد پولداره و از پس هر خرجی  بر میاد، ولی فقط اگر کارت خوبی رو کنه."

_"فکرمیکنی مردها برای چی میان اینجا؟"
مرد جواب داد. کمی تو چشماش نگاه کرد، ولی بعد نگاه خیرش رو به شکاف سینش برگردوند.

_"واسه حال کردن.."
درحالی که به نگاه خیره ای که روی سینش مونده بود اشاره می کرد لبخند زد. بالاخره به دام افتاد. نشون گرفت و گرفتش.

_"چرا دنبالم نمیای که باهم خوشبگذرونیم؟"
_"قیمتت چقدره؟" بی پرده پرسید.
_"برای تو... میشه روش بحث کرد"
_"بگیر"

مرد کیف پولش رو بیرون آورد و ۵۰ دلار ازش بیرون کشید. چشمای زن گردشد. ۵۰۰دلار؟! هیچکس تاحالا بدون چونه زدن این همه پول پیشنهاد نداده بود. اسکناس ها رو تا کرد و لای شکاف سینش گذاشت.

" چراآقا، ما حتی ..."
" اون پول برای این بود که از جلوی راهم بری کنار "
کیف پولش رو برگردوند سرجاش. شونه ی دختر رو پاک کرد و ازش دورشد. دختر متعجب سرشو چرخوند. گونه هاش سرخ شدن. فهمید که توسط اون مردِغریبه جلوی همه تحقیرشد.

اون مردِغریبه احمق نبود. اسمش کریس بود و کلمه "اشتباه" تو زندگیش مفهومی نداشت.
کریس در حالی که به نگاه های بقیه بی توجه بود کمی پایین تر رفت. میدونست چه لباس هایی پوشیده و چطور بنظر میاد.

☆The Porcelain Dolls☆Donde viven las historias. Descúbrelo ahora