" داریم کجا میریم؟"
بکهیون در حالی که روی سکوی اتوبوس رفتن از چانیول پرسید. چانیول بومی سئول بود و راهشو از خیابونا به خوبی بلد بود.بکهیون قبلا اعتراف کرده بود که هیچ وقت شانس انجام دادن کارای معمولی مثل خرید، رفتن به جاهای دیدنی یا خوردن غذای خیابونی رو نداشته.چانیول تصمیم گرفت که همه ی این کارارو توی یک روز انجام بدن. برای بکهیون، هر چیزی...
" امروز میریم تو شهر، خب…اختصاصی تر بگم، هونگده. تا حالا اونجا رفتی؟"
"تا حالا ازش چیزی نشنیدم."
"تا حالا از هونگده چیزی ..." چانیول ساکت شد و نفس کشید. اشکال نداره، به هر حال بکهیون بیشتر زندگیشو توی زیرزمین کپک زده ی کثیف به وسیله ی غول های سبز زندانی بوده که تنبیه های ظالمانه و غیر انسانی رو به زندانیشون تحمیل میکردن.
پس بکهیون وقت نداشته که بفهمه "هونگده" چیه. اره، چانیول ترجیح میداد باور کنه بکهیون زندانی غول های سبز بوده تا مردای پولدار معتاد.
" خب، عاشقش میشی! کلی مغازه، کافه، رستوران و بارهای باحال داره...کلی کارائوکه باحال هم هست!! قراره خوش بگذرونیم!"
"خطرناک نیس بریم تو شهر؟ شناخته نمیشیم؟"
" فکر نکنم، اما من واقعا نمیخوام برگردم خونه. کی میدونه شیومین و چن دارن چیکار میکنن؟"
"چی کار؟"
"اوه.. میدونی...پرنده ها و زنبورا..."
"پرنده ها و زنبورا؟"
بکهیون یه ابروشو برد بالا.
" میدونی...افقی میشنو ..."
"اوه تو منظورت اینه که ..."
"ششش!!! "
چانیول دستشو روی دهن بکهیون گذاشت و به اطراف نگاه کرد. اونا عقب نشسته بودن و به نظر میرسید هیچ کسی بهشون توجهی نمیکنه. مردم مشغول نگاه کردن به گوشی هاشون یا خوابیده بودن.
"چطور میتونی اینو بلند بگی؟ این خجالت آوره!"
"خجالت آوره؟ چرا؟"
" چون هیچ کس دربارش انقد بلند صحبت نمیکنه. معمولا پشت درای بسته انجام میشه. به علاوه تو به طرز عجیبی باهاش راحتی، انگار که چیز خاصی نیس!"
"اینطور نیست. منظورم اینه که، من باهاش زندگی کردم بنابراین بهش عادت کردم."
"اوه"
بعضی وقتا چانیول فراموش میکرد که بکهیون چقدر رک حرف میزنه. و چقدر گذشتش تیره و کثیف بوده. باورش سخت بود که همچین فرشته زیبایی میتونسته قربانی این جنایت وحشتناک باشه. بعضی شبا چانیول بیدار میشد بعد از دیدن بکهیونی توی خوابش که روی تختش دراز کشیده، دستها و پاهای باز شده در حالی که برای لمس شدن التماس میکنه. چانیول فک میکرد بیشرمیه که درباره یه قربانی اینطور رویا ببینه.
چانیول خودشو درحالی که به خاطرش سخت شده بود به خودش اومد
"امممم..به هر حال، نظرت راجع به یه اسم مستعار چیه؟"
" اوه...اره... داشتم به یه اسم مستعار فکر میکردم. چیزی که من به راحتی بتونم تشخیصش بدم و تو بتونی به راحتی صداش بزنی."
"خوب به نظر میرسه، ایده ای داری؟"
"نه، امیدوار بودم تو داشته باشی. نمیتونم برای خودم اسم مستعار پیدا کنم، عجیبه!"
"به نکته خوبی اشاره کردی" چانیول چند ثانیه فکر کرد و یه چراغ توی سرش روشن شد، نشونه ی یه ایده .
"بیکن چطوره؟"
"بیکن؟ من شبیه یه تیکه گوشتم؟"
" نه نه! به خاطر اینکه شبیه بیکنی نگفتم، این شبیه ترین به اسم توئه، بکهیون."
"نگران نباش چانیول، داشتم اذیتت میکردم."
بکهیون یا بیکن، لبخند زد و با مشت به بازوی چانیول زد.
"منم میتونم یه اسم مستعار به تو بدم؟"
"حتما. هر چی تو بخوای."
"غول چطوره ؟ به خاطر اینکه قدت اینقدر بلنده؟ یا میتونم فقط یولی صدات بزنم؟"
"یولی؟"
"اره، دوسش دارم. فک میکنم بامزس."
بکهیون فک میکنه من کیوتم؟! نه صبر کن، اون داره از اسم مستعار حرف میزنه. با این حال، اسم منه!!
" عالی به نظر میرسه!" چانیول به بکهیون لبخند زد و بکهیون با لبخند جوابش رو داد. بکهیون لبخند چانیولو دوست داشت.کیونگسو قبلا ازش متنفر بود چون اونو یاده یه دلقک ترسناک مینداخت اما بکهیون فکر میکرد چانیول وقتی لبخند میزنه خوشتیپ به نظر میرسه.
خیلی زود به هونگده رسیدن. خیابونای هونگده توی بعد ازظهر روزای هفته ساکت تر از معمول بودن. به علاوه هوا یه خورده سرد بود شاید به خاطر این بود که افراد زیادی دور و ور نبودن. شکم بکهیون بلافاصله بعد از پیاده شدن از اتوبوس صدا داد.
" گشنمه."
به طرز کیوتی غر زد.
"منم، بیا بریم ناهار بخوریم." چانیول چند تا از بهترین رستوران های هونگده رو میشناخت. بکهیونو به یکی از رستورانای موردعلاقه بچگیش برد.
"من قبلا همیشه با پدر مادرم اینجا میومدم."
در حالی که منتظر بود سفارششونو بیارن لیوان آبو تو دستش می چرخوند."
یادمه قبلا این دکور شیکو نداشت. اون موقع، فقط دیوارای ساده آبی بود با پنجره های قرمز.خواهرم همیشه فکر میکرد یه جورایی زشته."
"تو یه خواهر داری؟"
"اره، یه خواهر بزرگتر."
"جدی؟ من یه برادر بزرگتر دارم. اسمش بک بومه. چند ساله که ندیدمش."
" اوه.. هیچ سرنخی از اینکه کجاست نداری؟"
"نه..."
بکهیون سرشو تکون داد، اما با چشمای صافو مهربونش به چانیول نگاه کرد.
"مطمئنم بالاخره یه روزی دوباره همدیگه رو میبینیم. بعد از اینکه این ماجراها تموم بشه میخوام برم دنبالش بگردم."
این یکی از خصوصیات بکهیون بود که چانیول عاشقش بود، خوشبینی! رفتار مثبتش. بکهیون معتقد بود که همه چی روبه راه میشه. معتقد بود که خوبی تو این دنیا وجود داره و اون به یه دلیلی از اون کلاب وحشتناک نجات پیدا کرده. اگه چانیول جای اون بود فقط میرفت و زندگیشو تموم میکرد، اما بکهیون متفاوت بود. بکهیون قوی و مستقل بود و بر طبق حرفاش:
"اگه تو توی زندگیمی، این ثابت میکنه که خوبی تو این دنیا وجود داره."
بکهیون یه بار اینو به چانیول گفته بود. چانیول اونقدر خوشحال شد که اون شب نتونسته بود بخوابه.
چانیول و بکهیون تمام طول روزو حرف زدن. داستان گفتن، داستان های شاد چانیول در برابر داستان های غمگین بکهیون، اما با هر داستان همدیگه رو بهتر میشناختند. اونها احساس کردن که از قبل به هم نزدیک تر شدن. بعد از اینکه رستورانو ترک کردن و توی خیابون قدم میزند بکهیون پرسید:
" دیت چیه؟"
" دیت؟ منظورت دیت توی تقویمه؟"
"نه، منظورم اونیه که توی تی وی از دخترا میشنوم."
"اوه..."
صورت چانیول مثل گوجه قرمز شد.
"اون معمولا برای وقتیه که دو نفر که واقعا از هم خوششون میاد دوتایی وقت میگذرونن. دیت معمولا نقطه شروعِ یه رابطس."
"آه، میفهمم. تا حالا دیت رفتی؟"
"اره، معلومه."
"اوه"
بعدش، یه جور زمان عجیب پیش اومد قبل اینکه بکهیون با لحن رک و بی پردش در نهایت اونو از بین ببره.
"الان ما توی دیتیم؟"
" اممم...آممم...هرر..."
چانیول من من کرد.دندوناش مثله مته چکشی روی هم کشیده میشدن.
" بستگی داره… میخوای این یه دیت باشه؟"
"تا حالا هیچ وقت دیت نرفتم. میشه نشونم بدی یه دیت واقعی چجوریه؟"
" حتما."
چانیول گفت.
و اینطوری اولین دیت چانیول با بکهیون به طور رسمی شروع شد. زوج به (mustoy) رفتند، جایی که میتونستی عروسکا رو تزیین کنی. بکهیون داخل فروشگاه ایستاد و به دکور منظم عروسکای رنگی نگاه کرد.
" میتونم هر چی دوس دارم روش بذارم؟"
"اره،هرچی بخوای."
چانیول بهش اطمینان داد. شروع به کار کردن روی کار دستیشون کردن. چانیول به هم ریخته و عجول عمل میکرد، احتیاج به گفتن نبود که عروسکش کمتر مثل دورایمون(اسم یه عروسک آبی گربه) بود و بیشتر شبیه یه فرانکشتاین ابی بود. در طرف دیگه بکهیون، وسواسی و با دقت بود. هر خطی رو با ظرافت و با تمرکز رنگ میکرد.
" واو، تو مثل اینکه داری رویه شاهکار کار میکنی."
"اره."
"خب، اون چیه؟"
"بعدا نشونت میدم."
بکهیون نیشخندی زد و به چانیول چشمکی زد و قلبشو به تپش دراورد. تقریبا بیست دقیقه ی خوب بعد، بکهیون از عروسکی که روش کار کرد رونمایی کرد. عروسک گوشای بزرگ و یه ردیف از دندونای سفید درخشان با یه لبخند بزرگ و چشمای درشت داشت.
"این منم!"
چانیول با شادی خندید. باذوق عروسکو برداشت.
"این منم! خدای من این کاملا منم!!"
"دوسش داری؟"
بکهیون در حالی که خودکارا و ماژیکاشو نگه داشته بود پرسید.
" عاشقم! مثه یه کار هنریه! خدای من تو باید یه هنرمند باشی!"
چانیول تند تند گفت.
بکهیون به خاطر نظرات چانیول سرخ شد و با دونستن اینکه چانیولو خوشحال کرده قلبش لرزید.
"اینو میبریم خونه. نمیتونم صبر کنم تا وقتی اینو به بچه ها نشون بدم. قراره از حسادت بترکن!"
چانیول پول عروسکو پرداخت کرد و متصدی به کاپل نگاه کرد و لبخند زد.
" عروسک خیلی شبیه توئه."
"میدونم!بک ... منظورم بیکن،خیلی خوب کارشو انجام داد!"
نزدیک بود!
" مرد خوش شانسی هستی . دوس پسرت واقعا با استعداده."
متصدی لبخند زد. چانیول لبشو گاز گرفت و ساکت موند.
دوس پسر! اون فکر میکنه بکهیون دوس پسرمه!
از مغازه بیرون رفتن و به گشت و گذار تو هونگده ادامه دادن. چند تا مغازه رفتند و چند تا چیز خریدن و یکم اسنک خوردن، که شامل اولین تجربه بکهیون تو خوردن دوک بوککی بود. نزدیک به هم قدم میزدن که پشت دستاشون به هم خورد و یه شوک الکتریکی به نخاع هردوشون وارد کرد، اما هیچکدوم چیزی نگفت.
"میتونم دستتو بگیرم؟"
از دهن چانیول بیرون پرید. چانیول تصمیم گرفت تا ترسو بودن رو کنار بذاره و مرد بودنو شروع کنه(طبق چیزی که شیومین همیشه بهش میگفت!)
بکهیونو دوست داشت و این اولین دیتش با اون بود. اون میخواست که این دیت به یاد موندنی بشه.
"بله لطفا!"
بکهیون دستای سردشو با اشتیاق تو دستای چانیول گذاشت و چانیول پوست نرم و انگشتای کشیده زیباشو حس کرد. دست در دست هم قدم زدن.خورشید داشت غروب میکرد و یه درخشش نارنجی دوست داشتنی روی خیابون میتابوند. به زودی شب میشد و چانیول میدونست بهتره که قبل تاریکی خونه باشن اما یه جای دیگه باقی مونده بود که میخواست بکهیونو ببره.
یه بستنی فروشی! بکهیون تو تموم عمرش هیچ وقت بستنی نخورده بود…!
بستنی فروشی مورد علاقه چانیول "فل و کول" بود، و بله هوا داشت روبه سردی میرفت و هیچ کس با عقل سالم بستنی نمی خورد!! اما چه اهمیتی داره، این برای بکهیونه!
اگه بکهیون میگفت غذای هندی از هند میخواد، چانیول وسایلشونو جمع میکرد و یه پرواز تو کمتر از یه دقیقه رزرو میکرد!
"چی دوست داری؟"
چانیول پرسید.
"اوه خدای من ... انتخابای زیادی هست.."
"میدونم، عالی نیست؟" بکهیون که نمیتونست نگاه کردن به منو رو تموم کنه، سرشو به طرفین تکون داد. بعد چن دقیقه اون هنوز انتخاب نکرده بود و چانیول چی بهش پیشنهاد داده بود؟
از همش بگیر.
" واو، من خیلی هیجان زدم!!!"
بکهیون مثه یه بچه بالا پرید. "نمیتونم صبر کنم تا از اینا بخورم!"
یکیشو امتحان کرد و دهنش
از خوشی باز شد
"خوبه هاه؟"
"خیلی خوبه. بیا یولی امتحانش کن!"
چانیول سعی کرد که قاشقو بگیره اما قاشق به دماغش خورد و بستنی روی دماغش مالیده شد
"ها ها هاه!!!"
"اونقدرام بامزه نیس! من روی دماغم بستنی دارم!"
"اوکی اوکی، بیا اینجا." بکهیون کمک کرد تا بستنی رو از روی دماغش با دقت پاک کنه. بالاخره تقریبا همه ی بستنی رو خورد. چانیول چیز زیادی برا خوردن نداشت، با اینکه پولشو پرداخت کرده بود، اما کی اهمیت میده؟
بکهیون نمیخواست بره خونه. میخواست بیرون بمونه و بازی کنه. میخواست با چانیول بیشتر خرید کنه و میخواست تو همهی رستوران ها غذابخوره… زمان خیلی خوبیو سپری کرده بود و نمیخواست تموم بشه. نمیخواست دیتش با چانیول تموم بشه.
"مجبوریم بریم؟"
با لبای غنچه شده درحالی که پاهاشو روی سنگفرش میکشید انگار که یه تن سرب بهشون وصله گفت.
"متاسفانه اره. داره دیر میشه. علاوه بر این، خسته نیستی؟"
"نه، من دارم کلی خوش میگذرونم! کلی کارای باحال جدید انجام دادم! خرید رفتن! عروسک رنگ کردن، بستنی خوردن، دوک بوککی... عالی بود!! این بهترین دیت ممکن بود!"
"این فقط اولین دیتت بود بک... منظورم بیکن."
پوففف.
" میدونم. ما قراره دیتای بیشتری تو اینده داشته باشیم مگه نه؟"
بکهیون با صورت درخشان در حالی که پلک میزد گفت.
"هر چقدر که تو بخوای." چانیول جواب داد. هردو سوار اتوبوس شدن و به سمت اپارتمانشون رفتن. اروم تر معمول بود، به خاطر اینکه عمدا وقت کشی میکردن. وقتی که وارد اپارتمان بشن دیتشون رسما تموم میشد، پس برای اینکه بیشتر باشه هر قدم و هر ثانیه حساب میشد.
"بکهیون"
چانیول در حالی دوتا دست بکهیونو گرفته بود گفت.
"بهت خوش گذشت؟"
"اره! کاملا! امروز بهترین روزم بود! مرسی چانیول، تو بهترینی!"
"قابلتو نداشت!"
چانیول خم شد تا دیتشو بغل کنه. بکهیون بازوهاشو دور چانیول سفت حلقه کرد در حالی که برای گرمای چانیول خودشو مچاله کرده بود. میتونست گرمای نفس های چانیول که به گوشش میخورد رو حس کنه که باعث میشد مثل شوک از بدنش رد بشه، اما ترسناک نبود. بیشتر شبیه.... پروانه هایی تو شکمش بود!
"بکهیون؟"
" ها ؟"
"میتونم ببوسمت؟"
بکهیون خشکش زد. قبلا بوسیده شده بود، اما همه ی اون زنها و مردهایی که بوسیده بودنش، همشون عصبی و حریص بودن. بوسه هاشون شلوغ و کثیف بود، پر از اجبار و زور... معمولا بکهیون میترسید، اما چانیول متفاوته. چانیول هیچ وقت اذیتم نمیکنه. من بهش اعتماد دارم. بهش اعتماد دارم و اجازه میدم تا ببوستم.
میخوام چانیول منو ببوسه.
" بله لطفا"
جواب نفس گیری بود و چانیول بوسیدش، برای اولین بار لب های بکهیونو بدست اورد. چانیول صورت بکهیونو نزدیک تر کرد و بکهیون دستاشو تنگ تر کرد.
این بوسه فرق میکرد. هیچ اجبار، ترس و یا حس خشم و شهوتی نداشت. این بوسه نرم و گرم بود. این بوسه درست بود. این احساس، این اشتیاق، این لحظه، این عشق درسته!
"میدونی، میگن نباید تو قرار اول بوسه باشه."
چانیول وقتی که به خاطر کمبود هوا از هم جدا شدن لبخند زد
"واقعا؟"
یه سکوت عجیب دیگه اتمسفر رو پر کرد.
"این احمقانس."
بکهیون نفس کشید.
"منم همین طور فکر میکنم."
"دوباره منو ببوس چانیول، لطفا."
هرچیزی برای بکهیون!
ESTÁS LEYENDO
☆The Porcelain Dolls☆
Fanfic- چانیول ، کای و سهون سه دانشجویی که در راه خونه از یه پارتی بودن که توی پارکینگ خونشون سه پسر آسیب دیده و مجروح رو پیدا می کنند که دوتا از اون ها الل بودن و شناسنامه ای نداشتن. بخاطر جراحت هایی که داشتن، پیش پرستار بردنشون که باعث شد یک راز خیلی بز...