سوهو توی تراس کتابخونه ی طبقهِ بالا ایستاده بود،و به باغ سرسبز نگاه میکرد. اون همیشه مثل عضوی از خانواده ی وو بود. خانوم وو یه باغبان بود، و حیاط پشتی خونه اش رو با گل و درخت پر کرده بود و توی حوض کوچیک خونه ماهی گذاشته بود. این یادآوری کارنامه ی کاری به همسر و پسرش بود که گاهی وقت ها، نیاز داری برگردی خونه و اجازه بدی به جای اینکه خودت باهاشون مقابله کنی ، طبیعت مشکلاتت رو با خودش ببره.
سوهو از یادآوری خاطرات مادر کریس لبخند زد.
اون براش مثل مادر خودش بود. والدین سوهو همیشه با کار کردن سرشون شلوغ بود و به کشورهای مختلف سفر میکردن. اون به سختی میدیدشون، به خاطر همین تمام وقتش رو با زن عمو می و پسر عموش کریس میگذروند. اون با کریس بزرگ شد، بصورت رقابتی بسکتبال و پرتاب سنگ روی ماهی های حوض بازی میکردن. و در حقیقت زیاد توی بخش قد پیشرفت نکرد، اما با پسرعموش خوشحال بود. البته، اونا خیلی باهم رقابت داشتن، اما اونم نمک زندگی بود.
سوهو میدونست که پدر کریس خیلی بهش فشار میاره. اون همیشه میخواست کریس تمام ثروت و کسب و کار خانواده رو بدست بگیره. زمانی که WOAHT شکل گرفت، میخواست کریس مدیرش باشه، اما کریس نمیخواست توی چیزهای قدیمی و دفتری همکاری کنه. اون میخواست بیرون و جایی باشه که همه ی اتفاقات توش میوفته باشه، پس آقای وو تصمیم گرفت دنبال گزینه ی شماره دو بره، سوهو...
"تو یه مرد کوچیک با مهارت های عالی هستی. تو میدونی چطور با مردم حرف بزنی و به آدم هایی که ازت پایین تر هستن به خوبی گوش بدی." اقای وو به سوهو گفت و به کمرش زد. "فکر میکنم که تو مدیر خوبی میشی، احتمالا حتی بهتر از پسر خودم."
سوهو خودش رو خوش شانس میدونست. اون در کمترین زمان بالاترین مقام رو کسب کرده بود. حقوق شغلش خوب بود و به خاطر همین یه جای قشنگ برای زندگی، ماشین خوب، یه خانواده ی حمایتگر داشت و از شغلش راضی بود.
اون همیشه توی اعماق وجودش، به کریس حسادت میکرد. نه به پول یا چهره ی جذابش، فقط به این حقیقت که کریس یه خانواده داشت. اون عشق، یه همسر و یه دختر کوچولو داشت. اون یه مادر فوق العاده داشت و پدری که فکر میکرد رو مخشه و قطعا فرشته نبود، اما حداقل اونو داشت.
اون والدینشو ده سال ندیده بود. اونا مشغول کار کردن و پرواز کردن اطراف دنیا بودند و به سختی برای دیدن پسر خودشون متوقف میشدن. تولدهاش بدون جشن، با کارت هایی که توسط منشی ها نوشته شده بودن و تماس تلفنی هایی که بیشتر از ده دقیقه نمیکشیدن میگذشتن.
در پایان یه روز پرکار، وسایل ها رو بسته بندی میکرد، تا به گانگنام ، یعنی جایی که توش یه ویلا به ارزش دو میلیون خریده بود، که امکاناتی مثل استخر شنای خصوصی ، سالن غذاخوری که با ظرافت دکور شده بود، سرآشپز استخدامی پنج ستاره که غذاهای لذیذ و آب گرم داخلی رو تهیه میکرد داشت، رانندگی میکرد.
YOU ARE READING
☆The Porcelain Dolls☆
Fanfiction- چانیول ، کای و سهون سه دانشجویی که در راه خونه از یه پارتی بودن که توی پارکینگ خونشون سه پسر آسیب دیده و مجروح رو پیدا می کنند که دوتا از اون ها الل بودن و شناسنامه ای نداشتن. بخاطر جراحت هایی که داشتن، پیش پرستار بردنشون که باعث شد یک راز خیلی بز...