قسمت دهم: هم پیمانان و گنگسترها
"هوف، چجوری قراره عروسک ها رو پیدا کنیم؟"
"من هیچ ایده ای ندارم یونگجه، و یادت باشه من چیزبرگر معمولی میخوام نه دوبل"
"حله"
هیمچان آه عمیقی کشید و همکارشو تو صف کینگ برگر تنها گذاشت و دنبال جایی برای
نشستن گشت. چندین هفته از گم شدن عروسک ها گذشته بود و رئیسشون به اونها دستور داده بود تا پیداشون کنن اما متاسفانه تا الان هیچ نشونه ای پیدا نکرده بودن؛ هیچکس نمیدونست
کجا غیب شدن و یونگجه و هیمچان از بچه ای که بی هدف و هزارتو در حال دویدنه بیشتر
با بن بست مواجه شده بودن! کم کم حس آشفتگی به هیمچان دست داده بود و واقعا دلش میخواست دست از تلاش کردن برداره، اما حالا اونها اینجا مشغول ناهار خوردن تو کینگ برگر و برنامه ریختن برای قدم بعدیشون بودن.
"خدایا، یونگجه تو واقعا پرخوری!"هیمچان گفت و چشمهاش رو روی تریپل برگر و دوتا سیب زمینی و شیک گنده چرخوند.
"آدم وقتی دنبال افراد گمشده میگرده زود گشنه اش میشه!"
قبل از اینکه مشغول خوردن همبرگرهاشون بشن، یونگجه هورت گنده ای از شیکش کشید.
"میدونی دارم کم کم به این فکر میفتم که شاید عروسک ها از شهر خارج شدن."
یونگجه لبهاش رو مکید"منظورم اینه که ما تمام گوشه کنارهای سئول رو گشتیم و هیچ
نشونه ای از اونها نیست... آخه مگه پیدا کردن سه تا پسر گمشده با پوست سفید، چشمهای
گنده و لبهای قرمز چقدر میتونه سخت باشه؟"
"متوجهی که الان نصف پسرای سئولو توصیف کردی؟"هیمچان جواب داد"آدمهای زیادی
با این مشخصات وجود دارن"کمی به پوست یونگجه نگاه کرد"خودتم جزوشون محسوب میشی."
"ممنون، من سعی میکنم زیاد زیر نور خورشید نرم."یونگجه با لب های آغشته به سس
برگرش لبخندی زد و هیمچان کمی قیافه اش رو جمع کرد.
"باباا من چیزبرگر میخوااممم"پسربچه با جیغ رو به پدرش گفت.
"نگاه کن! اونها حتی عروسک مینیون دارن!"دختر کوچولوی کنار پسر گفت و با ذوق
دست زد. هردوشون هنوز فرم مدرسه تنشون بود پس احتمالا تازه تعطیل شده بودن.
"باشه بچه ها، آروم باشید و بگید چی میخورید."پدرشون گفت و کیف پولشو درآورد."اونها عروسک مینیون دارن؟ چطور من ندیدمشون؟"یونگجه گفت و گردن کشید تا عروسک های زرد رنگ رو پیدا کنه."یکی میخوای؟"
"شوخی میکنی؟ اونا مال بچه هاس!!"
"خیلی خب، من چهارتا چیزبرگر و دوتا دوبل واپرز و یه دونه برگر بیکن، ده تا سیب زمینی و هفت تا کولای رژیمی بزرگ میخوام."
"واو، میدونم اونها بچه ان اما حتما خیلی میخورن."یونگجه شوکه از شنیدن سفارش مرد
هینی کشید.
"احمق نباش. شاید برای کل خانواده اش سفارش داده."
"خیلی خب بچه ها، عروسکتونو انتخاب کنید."
"من اون یکیو میخوام!"پسرکوچولو با انگشتش به عروسک اشاره کرد."اونی که عینک و چشمهای گنده داره!"
"عزیزم اونا همشون عینک دارن"
"میدونم، ولی من اون یکیو میخوام! اون از همشون کیوت تره."
"آرههه، منو یاد کیونگسو اوپا میندازه."
"شنیدی چی گفت؟"هیمچان با اضطراب به بازوی یونگجه چنگ انداخت.
"آره!"یونگجه با استرس سر تکون داد"این بچه داره با کی شوخی میکنه! اون یکی خیلی
کیوت تره!!"
هیمچان زد تو سر یونگجه"نه احمق!اون بچه گفت*کیونگسو*"
"گفت؟"چشمهای یونگجه گرد شد.
هر دوشون با دقت به خانواده ای که مشغول برداشتن سفارشاتشون بودن،نگاه کردن.
"صبر کن هیمچان، همونطور که میدونیم ممکنه این کیونگسو همونی که دنبالش میگردیم نباشه. منظورم اینه که بالاخره سئول پر از کیونگسوئه!"
"نمیتونم تا شنبه برای مسابقه رقص کای هیونگ صبر کنم، قراره کلی خوش بگذره!"
"درسته کلی خوش میگذره اما ازتون میخوام اون روز درست رفتار کنید باشه؟ قراره بریم دانشگاه پس بچه های خوبی باشید."
پسر کوچولو سر تکون داد:"باشه آپا"
"برای لوهان هیونگم عروسک برداشتی؟"پدرشون از دختر کوچولو پرسید و هیمچان و یونگجه تقریبا پس افتادن.
"آره همینجاست!"دختر دستی که باهاش عروسک رو نگه داشته بود تکون داد."بکهیون اوپا بیکن دوست داره؟ شاید مرغو بیشتر دوست داشته باشه آپا"
"نگران نباش عزیزم، بکهیون همه چی دوست داره."مرد با چشمهای درشت و گونه های تپلش لبخند زد و دست پسرشو گرفت و سه تایی از رستوران خارج شدن. هیمچان و یونگجه در حالی که همبرگرشونو میجویدن به رفتنشون نگاه کردن.
"لوهان، کیونگسو، بکهیون... هرسه تا اسم تو یه مکالمه؟"یونگجه با شک پرسید.
"ممکنه که.."
"ممکن نیست."یونگجه جواب داد.
"اما باید.."
"شاید ممکن باشه..."
"همبرگرتو بردار و بیا بریم دنبالشون!"هیمچان نوشیدنیشو برداشت و دنبال اون خانواده دوید و چند متر اونطرف تر دیدشون که سوار تاکسی شدن.
"یونگجه!! زود باش!"
"دارم میام!!"یونگجه دنبالش دوید اما دیگه خیلی دیر بود و خانواده سوار تاکسی شدن و رفتن. خوشبختانه یه تاکسی دیگه پشت سر اونها منتظر مسافر بود.
"زود باش! اون تاکسیه رو دنبال کن!!"هیمچان به راننده دستور داد.
"صبر کنید، پول نقد دارید؟"راننده تاکسی پرسید.
"معلومه که دارم! وایسا... "هیمچان جیباشو گشت. صبر کن ببینم... جیبام خالی ان.
"شت، پولای نقدم تموم شدن. یونگجه تو پول باهات هست؟"
"نه هیچی همراهم نیست."
"پول که نباشه سواری ای هم در کار نیست ببخشید بچه ها"راننده تاکسی گفت و سوار ماشینش شد و رفت. هیمچان جلوی خودش رو گرفت که راننده تاکسی رو خفه نکنه اما قبلش برگشت و به همکارش خیره شد.
"چطور میتونی هیچ پولی با خودت نیاری؟"
"همه رو برای غذا خریدن خرج کردم!"
"حدس میزدم تو و اون سیب زمینی سرخ کرده و شیک مسخره ات."
"هی دکترم اینارو برام تجویز کرده! من هیپوگلیسیمی دارم!!"
"اون هایپوگلیسیمیه احمق!"هیمچان با عصبانیت گفت:"عالی شد، ما پیداشون کردیم اما حالا گمشون کردیم."
هر دوشون شروع به راه رفتن کردن و پاهاشونو رو زمین میکشیدن که باد یهو شروع به وزیدن کرد.یه آگهی از روی زمین از جا کنده شد و تو صورت یونگجه خورد."هی، کی برقارو خاموش کرد؟" با گیجی پرسید و هیمچان بشدت دلش میخواست دستشو دور گردنش بپیچونه و فشار بده.
"این فقط یه آگهیه احمق!" هیمچان برگه آگهی رو از رو صورت یونگجه برداشت "وایسا ببینم، اینو نگاه کن"
"مسابقه نهایی رقص 2013 سئول، در جستجوی بهترین دنسر دانشگاه، شنبه در دانشگاه اکسو پلنت برگزار میشود" یونگجه آگهی رو خوند.
"میدونی اون بچه ها هم داشتن درباره مسابقه رقصی که بصورت اتفاقی همین شنبه و باز هم بصورت اتفاقی تو محوطه دانشگاه برگزار میشه، حرف میزدن." هیمچان به خودش لبخندی زد و ابروهاشو بالا داد.
"فکر میکنی ربطی بینشون هست؟" یونگجه از همکارش پرسید و هیمچان تو دلش آهی کشید. "فقط دنبال من بیا "
"باشه" یونگجه با خوشحالی، درحالی که مشغول جویدن سیب زمینی سرخ کرده هاش بود، دنبال دوستش رفت.
"ببخشید" یه مرد عجیب قدبلند با موهای چتری و عینک هری پاتری به سمت نگهبان جلوی در کلاب "زِد" تو محله گانگنام، قدم برداشت. "من منشی شخصی آقای کیم کیبوم هستم و باید برم داخل"
"به چه علتی؟" نگهبان با ولوم یکنواخت و ربات مانندش پرسید.
"همونطورکه درجریانی آقای کیم کیبوم آدم بیلیونر و موفقیه اما بیماری قلبی داره. من باید برم داخل تا داروهاشو بهش بدم، اون وقتی دخترای برهنه درحال رقص رو روی استیج میبینه بیشتر در معرض حمله قلبی قرار میگیره."
"اگه با دیدن استریپرها حمله قلبی بهش دست میده، پس چرا اصلا اینجاست؟"
"میدونی، اون با همسرش به مشکل برخورده و سه ساله با کسی نخوابیده. اون از حس تقریبا مردن به خاطر هیجانات جنسی خوشش میاد." مرد به سمت گوش نگهبان خم شد و تو گوشش زمزمه کرد"باعث میشه آدرنالینش بره بالا."
"خیلی خب" نگهبان که بخاطر بیلیونرِ عجیب و منشی عجیب ترش معذب شده بود شونه ای بالا انداخت. به لیست نگاهی کرد و اسم آقای کیم کیبوم رو ثبت شده دید.
"میتونی بری داخل"
"ممنونم آقا" مرد عجیب داخل رفت و پاهاشو نزدیک به هم و شونه هاشو جمع کرد.
زیر موهای چتریشو که روی پیشونیش ریخته بودن خشک کرد و عینکشو بالا فرستاد و تقریبا انگشتشو تو چشمش کرد چون قاب های عینک شیشه نداشتن.
به دارویی که تو دستش نگه داشته بود نگاه کرد.
"آسپرین" زیر لب زمزمه کرد، جعبه رو باز کرد. تمام داروهای داخلشو تو دهنش گذاشت و با سر و صدا مشغول جویدن شد.
"هوم خوشمزه اس، بچه های قرارگاه جدا کارکنانشونو میشناسن."
درسته، منشی عجیب با قیافه خرخون شکلکش و زبون چرب و نرم کسی جز کریس نبود.
از اونجایی که اسم های مستعار قدیمیشو قبلا استفاده کرده بود نمیتونست با اونها وارد کلاب شه. بخاطر همین از اسم مستعار شماره 478 متعلق به منشی عجیب غریبی که به دنبال رئیسش که بیماری قلبی داره میگرده، استفاده کرد.
کریس حالت عجیب غریبشو درحالی که تو بار میچرخید حفظ کرد. کلاب نسبت به کلاب قدیمی تو منطقه ردلایت آرومتر بود، اما جمعیت زیادی داشت. با یه اسکن سریع از اطرافش، پیشخدمت ها و بعضی از مشتری های قدیمی و مشهور و بدون شک وفادار به کلاب و حتی بعضی از دکورهای قدیمی آویزون رو دیوار رو تشخیص داد.
نیم سرفه ای کرد و رو به به متصدی بار که مردی کوتاه با موهای مدل خامه ای و آبی رنگ بود، سفارش داد : "یه بلادی ماری لطفا " متصدی سری تکون داد و شروع به درست کردن نوشیدنیش کرد. کریس گلوشو چندبار صاف کرد و سعی کرد صداشو تغییر بده تا کسی صداشو نشناسه.
"ممنون" با تن صدای بالاتری گفت و سعی کرد آروم بنظر برسه و سرشو پایین نگه داشت و کمی از نوشیدنیشو مزه کرد.
"خدایا، تو به طرز وحشتناکی شبیه یکی ای که میشناسمش"
کریس به شدت سرشو بالا آورد و با یه جفت چشم قهوه ای براق، یه لبخند شیطانی و چال لپ ملاقات کرد. اوه! یکی تو ذهنش بشکن زد. اون لی ئه... متصدی بار.
"وا..واقعا؟"
"برای من فیلم بازی نکن کریس، میدونستم تویی" لی نیشخندی زد و قبل از اینکه کریس از جاش بپره چند تا دستمال کاغذی بهش داد. "نوشیدنیتو نریز. این یه مارتینیه ارزون نیست. "
"چطوری فهمیدی که منم؟"
"من حافظه تصویری دارم. صورت ها رو یادم میمونه. من میتونم قیافه ها رو حتی با وجود
تغییر اسم و عمل جراحی برای عوض کردن کل صورتشون تشخیص بدم." لی لبخندی زد و کانتر رو با دستمال تمیز کرد." و اینکه من آقای کیم کیبوم رو میشناسم. اون منشی ای که شش فیت قدش باشه و تیشرت های دولچه گابانا بپوشه، نداره."
کریس نالید "باشه، مچمو گرفتی"
"لازم نیست نگران باشی من به کسی چیزی نگفتم، اگه گفته بودم تا الان پرتت کرده بودن بیرون"
"ممنون." کریس لبخند کوچکی زد و به نوشیدن مارتینیش ادامه داد.
"چرا بهم نگفتی که پلیسی؟"
کریس برای لحظه ای بی حرکت موند. لی میدونست که اون برای قانون کار میکنه. میتونست زیر آبشو بزنه اما اینکارو نکرد. اون امشب از هویت کریس محافظت کرد. میتونست به لی اعتماد کنه؟
خوب میشه اگه کسی رو کنار خودم داشته باشم.
"میتونم بهت اعتماد کنم؟"
"صدالبته"
"من پلیس نیستم." کریس قبل از اینکه زمزمه کنه نگاهی به دور و بر انداخت. "من برای
واهت کار میکنم. ماه هاست که روی این پرونده ام. "
"دنبال رئیس من میگردی؟"
"تو دیدیش؟ این آقای ایکس غیرقابل دسترس رو"
"اوه، نه. ولی درباره اش شنیدم."
"چی شنیدی؟"
"که چقدر قدرتمند و پولداره. همینطور حریص." لی همونطور که اطرافشو چک میکرد
گفت: "شنیدم که با شهردار سئول ارتباط داره."
"پس اون یه سیاستمداره؟"
"شاید. باید آدم محبوبی باشه اما هیچ جزئیاتی درموردش نیست" لی توضیح داد: "چند روز پیش یکی از کارمنداشو دیدم که با مدارک مالی سر و کله میزد. نمیدونم هنوز برگه ها اونجا هستن یا نه."
"شنیدم که چند نفری رو به قتل رسونده تا به اینجایی که الان هست رسیده."
"تعجبی نداره."
"من باید این آقای ایکس رو بگیرم یا اینکه زندگی عروسک ها همیشه تو خطر باقی میمونه."
"حالا که صحبت عروسک ها وسط اومد، اونها کجان؟"
"نمیتونم پیداشون کنم. همه جارو گشتم، امیدوار بودم امشب یه سرنخی ازشون پیدا کنم."
"خب باید بگم جای اشتباهی اومدی. هیچکدوممون از مکانشون چیزی نشنیدیم. ولی بهت اخطار میدم، آقای ایکس هم داره دنبالشون میگرده."
"شرط میبندم اون هم هیچ سرنخی نداره"
"خبری ندارم" لی آهی کشید "امیدوارم پسرا حالشون خوب باشه. پسرای بیچاره من..."
"بهشون خیلی نزدیک بودی؟"
"نه خیلی، اما من ازشون مراقبت میکردم." لی گفت و لیوان خالی کریس رو برداشت "من براشون غذا میبردم یا کتاب... باهاشون حرف میزدم... کارای عادی"
"میدونی اهل کجان؟"
"اوه آره، بکهیون وقتی 9 سالش بود به کلاب فروخته شد. کیونگسو وقتی بچه بود از انگلستان و لوهان از چین دزدیده شد. اونها وقتی به کلاب اومدن خیلی کوچیک بودن."
"جزئیات بیشتری بهم بگو"
"وقتی من شروع به کار کردن تو کلاب کردم، اونها قضیه عروسک های چینی رو تازه راه
انداخته بودن. اولش این فقط یه ایده بود... ما حتی نمیدونستیم که واقعا قراره اتفاق بیفته یا نه. بعد یهویی اون سه تا بچه رو بردن"
"کجا؟"
"برای دیدن آقای ایکس."لی گفت" هیچکس نمیدونه اون کجا زندگی میکنه. فقط یه روز اونها رو به خونه اش بردن. روز بعدی که برگشتن، شنیدیم که آقای ایکس دستور داد که اونها چهره های اصلی کلاب بشن و سریعتر از تصورات... بوم! دستور ها و رزرو ها خیلی سریعتر از تقاضا برای یه آیفون جدید، میومدن."
"فکر میکنی آقای ایکس باهاشون سکس داشت؟"
"هیچ نظری ندارم... اما ممکنه این اتفاق افتاده باشه. شایعه هایی هست که میگن اگه آقای ایکس خودش باهات بخوابه یا تو دردسر افتادی یا کارت خیلی خوبه. در هر صورت باید یه چیز خاص و متفاوت باشی."
"چه بلاهایی سر عروسک ها وقتی اینجا بودن اومد؟"
"هر بلایی که فکرشو کنی... هر نوع آزار و سوء استفاده، کتک خوردن، گشنگی کشیدن..."
لی برای لحظه ای دست از صحبت کردن برداشت. جوشش احساسات رو تو قلبش حس میکرد، ترکیبی از خشم و اندوه... اون پسرها رو خیلی دوست داشت، مثل این میموند که برادرش باشن. مخفیانه از اینکه پسرها فرار کرده بودن خوشحال شده بود، اما حالا که همه دنبال اونها میگشتن نگران بود. "نمیخوام درباره اش حرف بزنم."
"اشکالی نداره. ببخشید اگه ناراحتت کردم." کریس عذرخواهی کرد و هردوشون برای مدتی ساکت موندن، بعد کریس شروع کرد: "میخوای بهم کمک کنی؟"
"کمکت کنم؟"
"آره، کمکم کنی که آقای ایکس رو بگیریم، عروسک ها، بقیه به علاوه خودت رو از این عذاب آزاد کنیم. قبول کن، تو از کار کردن تو اینجا و رئیست متنفری. اگه متنفر نبودی با وجود اینکه میدونستی من برای واهت کار میکنم، کمکم نمیکردی."
"نمیدونم..."
"تنها کاری که باید بکنی اینه هر خبری که میتونه کمک کنه این طرف رو پیدا کنم بهم بدی. اگه بتونی بهم کمک کنی، ما زودتر این آدم رو میگیریم و کارای جنایت کارانه اش رو متوقف میکنیم."
لی کمی فکر کرد. اینکار خطرناک بود. اگه میفهمیدن که اون یه خائنه اخراجش میکردنیا حتی بدتر! گیرش میاوردن و میکشتنش. اون از عواقب خیانت کار بودن خبر داشت و اصلا خوب نبودن. هرچند اگه برنامه خوب پیش میرفت، بالاخره آزاد میشد. دیگه خبری از نوشیدنی سرو کردن برای مشتری های مست، با بی حیایی لخت شدن و زیر پا گذاشتن باورهاش نبود. همکارهاش و فاحشه هایی که بهشون اهمیت میداد از این کار غیرقانونی نجات پیدا میکردن. آدمهایی مثل عروسک ها آزاد میشدن.
بکهیون، لوهان، کیونگسو...
"باشه،قبوله." لی با کریس دست داد. "من اینکارو برای عروسک ها و خوشحالیشون انجام میدم."
"خوبه." کریس لبخند زد. مقداری اسکناس روی میز گذاشت و از جاش بلند شد. "میرم این دور و بر گشت بزنم. بعدا میام سراغت."
"وایسا..." لی به کریس که با اون رفتار عجیبش دور میشد نگاه کرد. اون نمیدونست که چطور با اون سازمان مخفی تماس برقرار کنه. آهی کشید و به دلارها نگاه کرد. قبل از اینکه با دقت بهشون خیره بشه شمردشون. کناره ی پول ها، جایی که شماره سریال ها هستن...
یه خودکار برداشت و عدد هایی که دورشون خط کشیده شده بود رو یادداشت کرد و به کاغذش نگاه کرد.
02-xxx-xxxx
"یه شماره تلفنه" زیر لب با خودش زمزمه کرد. آروم لبخند زد و رد مداد روی اسکناس ها رو پاک کرد. اسکناس ها رو پیش خودش نگه داشت و به سمت مشتری بعدی چرخید.
"سلام آقای کیم کیبوم."
"هیچ ایده ای ندارم که چرا همه اینطوری رفتار میکنن. یکی هی بهم میگه که منشیم اینجاست تا بهم داروهای قلبم رو بده. من منشی ای که اینکارو بکنه ندارم. منشی من یه زن لعنتیه محض رضای خدا و من متوجه حضورش میشدم چون اون یه جفت چراغ جلو داره که میتونه هزار تا آهو رو کور کنه اگه متوجه منظورم بشی" کیم با دست یه دایره روی سینه اش درست کرد و سعی کرد شکل سینه یه زن رو نشون بده. "به من بگو لی. من مستم؟" مرد بصورت کشیده حرف زد، زبونشو درآورد و با بی حالی نوشیدنیشو نگه داشت.
لی لبخندی زد و یه نوشیدنی دیگه برای مرد آماده کرد. "بله قربان،شما مستید و باور کنید اینجوری خیلی بهتره."
********************
شب بود. چانیول حین اینکه پسرا برای خوابیدن آماده میشدن از بکهیون پرسید: "جلسه ات تو کلینیک چطور بود؟" بکهیون توی تخت نشسته و ملافه رو خودش کشیده بود و یه کپی از مجله جغرافیای ملی روی پاش بود. دراز کشید و ملافه رو روی خودش مرتب و به بکهیون نگاه کرد.
"خوب بود."
"فقط خوب؟"
"اوهوم"
"خیلی خب."چانیول آهی کشید خواست به سمت دیگه بچرخه. هر دوشون برای لحظه ای ساکت موندن.
"آره،عروسک های چینی.اونها بزرگترین منبع درآمد کلاب ان. اگه اونا رو از دست بدی، پولتو از دست دادی."
"بزرگترین منبع درآمد کلاب یه مشت عروسک ان؟"
"نمیدونم. این یه رازه. من از برادرم پرسیدم مگه بیشتر از چند تا عروسک ان؟ اما اون بهم خندید و منو نادیده گرفت."
"شاید اونها آدم ان. منظورم اینه که تو نمیتونی با عروسک ها کاری کنی، و من مطمئنم که به فاک دادن اونها تجربه ی خوبی نیست."
"آره با اون چشم های گنده و پوست برفی...""آمم، بکهیون میتونم ازت یه سوال بپرسم؟"
"بله؟"
"تو یه..." چشم های گنده، پوست برفی .فاحشه ها. عروسک های چینی. پول. تیراندازی. کلاب
سه تا از اونها...
"تو توی یه کلاب کارمیکردی؟"
"آره" بکهیون درحالی که کمی مضطرب بنظر میرسید جواب داد.
"تو یه.." چانیول آب دهنش رو قورت داد "فاحشه بودی؟"
بکهیون مجله رو بست. به دستهاش خیره شد و لب پایینیش رو گاز گرفت و بی حرکت موند.
دوباره و با تاکید بیشتری پرسید: "بودی؟" این دفعه بکهیون نتونست جواب نده. خیلی آهسته سرشو تکون داد. به بالا نگاهی نکرد. احساس شرم میکرد. احساس کثیف و حال بهم زن بودن میکرد. میخواست از شدت خجالت از تخت بره پایین و فرار کنه. اون لیاقت لباس هایی که پوشیده بود یا خوابیدن روی تخت تمیز و گرم چانیول رو نداشت. حس میکرد داره کثیفشون میکنه.
تو هیچی جز یه هرزه ی کثیف نیستی بکهیون. کسی که بدنش استفاده شده... تو رد کامِ احتمالا بیست تا مرد مختلف رو توی باسنت داری. هیچ حقی برای حرف زدن نداری.
"میخوای منو بندازی دور؟"بکهیون پرسید.
"چی؟ نه! چرا باید همچین کاری کنم؟" چانیول کمی دستپاچه جواب داد.
"چون من یه فاحشه ام."
"نه! نه، من همچین کاری نمیکنم. تو که اینو انتخاب نکردی، کردی؟" بکهیون سرشو به طرفین تکون داد. "پس این تقصیر تو نیست."
"من و برادرهام برای سالها فاحشه بودیم." بکهیون خیلی آروم گفت و متوجه نزدیک شدن چانیول بهش نشد "من واقعا متاسفم که سربار همه اتون شدیم. سهون، کای، دکتر کیم، شیومین، لوسی و مایک..."
"اوه نه، همچین حسی نداشته باش. شماها سربار نیستید." چانیول گفت و دستشو جلوی بکهیون نگه داشت. "دستتو بده به من بکهیون" بکهیون دستشو جلو برد و گذاشت که چانیول نگهش داره.
"ما میخوایم که شما سه تا سالم و تو امنیت باشید، این تمام چیزیه که اهمیت داره. مهم نیست چی پیش بیاد. ما ازتون محافظت میکنیم. من بخاطر تو احساس شرم نمیکنم، هیچوقت."
"واقعا؟" بکهیون آب بینیشو بالا کشید "این..فقط..."
"هیشش..فراموشش کن." چانیول آروم گفت و پشت دست های بکهیون رو نوازش کرد. "من اهمیت نمیدم و نمیخوام بدونم که چه اتفاقی افتاد. حداقل نه امشب... بیا فقط یکم بخوابیم. تو امشب هم جات امنه." چانیول به گرمی به بکهیون لبخند زد و دستشو جلو برد تا گونه اشو لمس کنه.
بکهیون دست گرمی رو روی گونه اش حس کرد. یکی از انگشت ها روی گونه اش کشیده شد تا اشکهاشو پاک کنه. چشمهاشو بست و منتظر موند تا اون دست جای دیگه از بدنش بره یا لمس کنه، اما اون گرما یهو ناپدید شد.بکهیون به سرعت چشمهاشو باز کرد و چانیول دستشو دراز کرده بود تا برق ها رو خاموش کنه.
"شب بخیر بکهیون"
"شب بخیر چانیول"
برق ها خاموش شدن و بکهیون و چانیول دراز کشیدن. چشمهاشونو برای چند دقیقه بستن و بعد متوجه شدن که هنوز دست همدیگه رو نگه داشتن.
"چانیول؟"
"بله؟"
"میشه..دستم.."
"اوه ببخشید"
"نه منظورم اینه، میتونی دستم رو نگه داری؟ برای امشب..."
چانیول سعی کرد از شکل گرفتن یه لبخند عجیب روی صورتش جلوگیری کنه. "باشه."
و هر دوشون خوابیدن درحالی که دست همدیگه رو کل شب نگه داشته بودن...
VOUS LISEZ
☆The Porcelain Dolls☆
Fanfiction- چانیول ، کای و سهون سه دانشجویی که در راه خونه از یه پارتی بودن که توی پارکینگ خونشون سه پسر آسیب دیده و مجروح رو پیدا می کنند که دوتا از اون ها الل بودن و شناسنامه ای نداشتن. بخاطر جراحت هایی که داشتن، پیش پرستار بردنشون که باعث شد یک راز خیلی بز...