Plans, Calls, and A Heartbreaking Story

355 69 3
                                    

خب ، بیاید سریع یه فلش بک کوچیک به اتفاقاتی که چند ساعت پیش افتادن بزنیم.
سوهو ،ملقب به مدیر کیم، برای استراحت و ارامش گرفتن به کلاب زد رفت. یی شینگ ،ملقب به لی، داشت استریپ دنس همیشگیِ روزانش رو انجام میداد که مشتریی که به طرز باورنکردنیی خوشتیپ و تنها مونده بود چشمش رو گرفت. یه جفت شات، یه مکالمه سکسی ، و یه تاکسی آشفته که به سمت خونه میروند،
و به اینجا رسیدن.
یی شینگ ، روی تخت بدون تیشرت دراز کشیده بود، با مشتریه جذابش که اونم بدون لباس بین پاهاش بود. سخت شده بود.
"خدایا بیبی، پوستت خیلی صافه." سوهو همونطور که شکم سفید شیری یی شینگ که سیکس پک های کوچولوش دراومده بودن رو میبوسید روی شلوارش نفس نفس میزد. یی شینگ نمیدونست کجارو چنگ بزنه یا دست هاشو بذاره. ملافه های سفید دورشو از لذت زیادِ حس کردن اون بوسه های پر مانند اطراف نافش چنگ زد. سوهو بدون اینکه به گذر زمان توجه کنه، لیس میزد و میمکید و مثل یه بچه بازدمش رو روی پوست یی شینگ رها میکرد.
یی شینگ از شهوت وول میخورد ولی برخورد های شلوار با تنش حس بدی بهش میداد.
"سوهو لطفا..."
"چیه بیبی؟"
"اوه خدایا... بجنب..."
"برای چی؟" سوهو معصومانه پرسید، همینکه کف دستش به بین پاهای یی شینگ رسید به ارومی شروع به مالیدنش کرد. "چی میخوای؟"
"اوه خدایا... لطفا..."
"لطفا چی؟"
"لطفا منو بکن..."
"فک کنم نتونستم بشنومش میتونی یخورده بلندتر بگیش؟"
"لطفااا!!لطفاااامنوبکن!!!" یی شینگ به التماس افتاده بود، همه حس غرورش وقتی زیر لمس های این مرد به خواهش افتاد دود شد.
سوهو بهش لبخندی زد. دیدن وول خوردن و خواهش های یی شینگ باعث میشد بیشتر تحریک بشه. سوهو میدونست که نمیتونه بیشتر از این خودش رو نگه داره ولی باید نگهش این کار رو میکرد. از سر به سر این دنسر گذاشتن سیر نشده بود.
"ششش... کلمات بیبی ..." سوهو پوزخند زد. شروع به بازکردن کمربند یی شینگ کرد و توی یه لحظه شلوارش رو دراورد. وقتی هوای سرد به پوست لخت یی شینگ خورد هیسی کشید. همینکه خواست بشینه ،یه جفت لب روی عضوش حس کرد. سرش به عقب برگشت و پشتشو قوس داد.
"اوه فاک سوهو..." سوهو کارشو ادامه داد و نوکشو لیسید و مکیدش، پریکامشو از طولش مکید. پاها و ران های ییشینگ رو با دستش عقب نگه داشت تا مانع هر حرکت اضافه ای بشه. داشت جلوی خودشو از ایده ی گزیدن طول یی شینگ میگرفت ولی این سخت تر از چیزی بود که فکرش رو میکرد. یی شینگ خوشمزه بود، مثل یه شراب خوب که کاملا جا افتاده.
وقتی سر عضوش به انتهای گلوی سوهو خورد ناله ی ارومی کرد. با احساس گرما و تنگیه دور دیکش از لذت ناله کرد. بعد مدت ها این بهترین اورال سکسی بود که کسی داشت.
ملافه هارو بیشتر چنگ زد . میتونست از حرص پاره شون کنه."سوهو... نزدیکم..."
اون وقت بود که سوهو با صدای پاپ مانندی دیک یی شینگ رو ول کرد و  سرعضوش رو نگه داشت. یی شینگ از خواهش و ناکامی جیغ بلندی کشید درحالی که بدون ارضا شدن حس ارگاسمش پرید. "چرا اون کارو کردی؟"
"نمیخوام الان بیای. چیش عجیبه؟" سوهو روی زانوهاش ایستاد، شلوار خودشو دراورد.
"ازین گذشته، تازه شروع کردیم."
وقتی چشمش به اندازه سوهو افتاد حس کرد قلبش ایستاد و چشم هاش از حدقه بیرون زدن. لعنت، اون یه ماهی کوچولو توی دریا نیست! اون بزرگتر و بلندتر از چیزی بود که انتظارداشت. یی شینگ حس کرد دیکش تو یه نگاه زنده شد.
"اوه اوه، یکی اینجا هیجان زده است." سوهو پوزخند زد، یه بوس کوچیک به دیکش زد.
یی شینگ عرق روی پیشونیش و خونی که دوباره به پایین تنش پمپاژ شد رو حس کرد.
"فقط خفه شو و بکنم."
سوهو سه تا انگشت هاشو سمت دهن یی شینگ برد، دستورداد: "خیسشون کن."
یی شینگ انگشت های سوهو رو داخل دهنش برد و با اب دهنش تا جایی که میشد خیسش کرد. ' با اندازه اون تا جایی که میشه باید اماده بشم. '
"باکره ای؟" سوهو پرسید.
"لعنت نه." یی شینگ سرشو تکون داد.
"خوبه. نمیخوام بهت آسیب بزنم." سوهو گفت، یه انگشتش رو داخل کرد. ناله شهوت ناکی از تنگی ماهیچه یی شینگ اطراف انگشتش کرد. با دقت ورودیش رو بازکرد، دنبال اون محل شیرین برای شنیدن ناله ها گشت.
"فاک!!!سوهووووو!!!!"
انگار که پیداش کرد.
وقتی انگشت های سوهو پروستاتشو پیدا کردن یی شینگ ستاره ها رو دید. مشتاق بود و درواقع بیشتر میخواست پس شروع به تکون دادن باسنش کرد، خودشو با انگشت های سوهو به فاک میداد. سوهو انگشت هاشو ازش بیرون کشید و یی شینگ از خالی شدن ناگهانیش نالید، همینکه میخواست دوباره از خواستن جیغ بزنه یه چیز بزرگ تر داخلش رفت.
"خدایا، لعنت، تنگی." سوهو نالید. یی شینگ شونه های سوهو رو پیداکرد و محکم بهشون چنگ زد. چند لحظه همونطور موندن، به یی شینگ مهلت داد تا به سایزش عادت کنه.
یی شینگ به سختی گفت: "حرکت کن..."
سوهو به ارومی شروع  به حرکت کرد، سعی میکرد به یی شینگ آسیب نزنه.
کمی بعد یی شینگ شروع به ناله کرد. ناله هاش برای گوش سوهو مثل موسیقی بودن و قبل از اینکه بفهمه حرکات سوهو سریع تر و محکم تر شدن، تقریبا یادش رفت که مراعات یی شینگ رو بکنه. به خودش اجازه داد در گرمای تنش غرق بشه همونطور که داخلش لرزش دیکش رو مهار میکرد.
"محکم تر... تندتر..." یی شینگ نالید، همزمان با سوهو باسنش رو تکون میداد. وقتی سوهو پشت سرهم بارها به پروستاتش ضربه زد جیغ کشید. اسم سوهو تنها چیزی بود که میتونست بگه و اون دوستش داشت. اینجوری به فاک رفتن رو دوست داشت.
"من دارم... میام..."
"منم... بیا باهم ارضا بشیم..."
"اوه لعنت سوهوووو!!!" یی شینگ همین که اومد اسم سوهو رو فریاد زد، ارگاسمش سرتاسر بدنشو مثل یه سیلاب در برگرفت. کمی بعدش سوهو داخل یی شینگ ارضا شد. با ارنج هایی که ستون بدنش بودن خودشو نگه داشت، نمیخواست روی یی شینگ بیفته. دیکش رو ازش بیرون کشید و یی شینگ از لذت کام گرمی که از سوراخش بیرون ریخت و روی رانش پایین رفت آه کشید.
"اوه خدایا..." سوهو کنار یی شینگ تقریبا از حال رفت. جفتشون کلمات رو گم کرده بودن، سنگین نفس میکشیدن. اتاق بوی مشروب و سکس میداد.
"سوهو..."
"هیشش... امشب باهام باش."
"ولی سوهو..." یی شینگ نتونست منظورشو کامل برسونه. لب های سوهو مدام حرفشو قطع میکردن. یه روکش گرم رو روی بدنش حس کرد و یه جفت بازویی که بدن برهنش روبه آغوش میکشیدن. از رضایت آهی کشید و چشم هاشو بست، به خواب رفت.
سوهو تا وقتی یی شینگ به خواب بره صبرکرد. برای اولین بار بعد مدت ها سوهو تنها نخوابید.
****
"نمیتونم باورکنم." جونگده توی خونه رژه میرفت. اخرش گروه اومدن خونه بعد از اینکه جونگده فحش میداد که تقریبا همه چراغ قرمزهارو بیشتراز سرعت مجاز رد کرده. ژیومین هم چون بچه ها خیلی خسته بودن و زوارشون دررفته برد تو تخت خوابوندشون.
"پس داری بهم میگی کسایی دنبال ما هستن؟!"
"نه شماها، فقط عروسک ها، مطمئنم اونا با شماها کاری ندارن." کریس توضیح داد. اون طی نیم ساعت گذشته داشت همه چیز رو توضیح میداد. چرا اونجا بود، عروسک ها کی اند و چرا دنبال عروسک هان. توضیح همه اینها وقت زیادی گرفت. کریس وقتی داشت به سمت مقر میرفت یونگ گوک رو دید . میدونست که یه حرومزاده ست که برای جنایتکارا کار میکنه و تصمیم گرفت تعقیبش کنه. اون واقعا خوش شانس بود.
"خب، حالا ما باید چکارکنیم؟" چانیول در حالی که داشت براش یه لیوان آب میریخت، پرسید.
"باید امنیتشون رو حفظ کنیم. من میگم ببریمشون به مقر من. فردا صبح فقط میتونیم انجامش بدیم."
"خوبه؛ شاید با وسایل امنیتی مطمئن تر باشه." جونگده گفت.
"اون ها مجبورن برن؟" سهون پرسید و دست لوهانو گرفت.
"این برای امنیت خودشون و همینطور ماهست."
"ما نمیخوایم بریم اونجا."
"صبرکن، چی؟" جونگده پرسید.
"بکی، تو متوجه نیستی..."چانیول سعیشو کرد.
"نه، متوجه ام! ولی ما نمیخوایم! اونجا حتی بیشتر توخطریم!"
"درباره چی حرف میزنی؟" کریس اخم کرد.
"تو این آدم هارو نمیشناسی. اونها به هیچ وجه برای گرفتن ما صبرنمیکنن. بردنمون اونجا امن تر نیست. اگه چیزی نباشه، اونها کارشون تو پیداکردن ما آسون تر میشه! اونها انتظاردارن آخرش بربم اونجا؛ تعجب برانگیز نیست اگه همین الان بیرون درحال پاییدن ما باشن."
همه به بکهیون نگاه کردن. نکته خوبی بود.
"حداقل اینجا، نمیدونن کجا زندگی میکنیم؛ حداقل یه مدتی درامانیم."‌
"شماها نمیتونید پرونده رو ببندید و نجاتشون بدید؟" کای پرسید.
"نمیتونیم. مثل یه گنجه. عروسک ها گنج اند و ما دزد. این درگیری تا یکی از دور خارج نشه تموم نمیشه." کریس توضیح داد. دستش رو میون موهاش برد. "میدونی چیه، خوب شد؛ به هرحال نمیتونم ببرمتون اونجا. شماها باید یه شب دیگه اینجا بمونید. من با رئیسم صحبت میکنم ببینم ازین به بعد چه کار باید کرد. چند نفرو برای گشت زنی این اطراف میذارم، صرفا برای امنیت."
"ممنون کریس."چانیول گفت و بصورت رسمی باهاش دست داد. کریس از آپارتمان بیرون رفت و بقیه همزمان آهی بخاطر راحت شدن از استرس سختیی که تجربه کرده بودن کشیدن.
"خب، شنیدی چی گفت. الان هیچ کاری از دستمون برنمیاد." جونگده گفت. "بیاید امشب همینجا تمومش کنیم و فردا دلیلش رو میفهمیم."
همه سرتکون دادن. بلند شدن رفتن سمت اتاق هاشون. چانیول به بکهیون که هنوز توی همون حالت مونده بود نگاه کرد و دستشو کشید. "هی، درست میشه. من ازت محافظت میکنم."
بکهیون سر تکون داد، خسته ترازین بود که اعتراضی کنه. دنبال چانیول به اتاقش رفت. فقط میخواست بعد ازین تجربه وحشتناک یکم بخوابه.
***
"کلاس خوبی بود! تمام! هفته دیگه همین موقع و حرکاتو بخاطربسپارید!" تاعو دستشو بهم زد و سیگنال کلاس ووشو تمام شد. قبل از دراومدن از حالت رسمیشون (برای ووشو) یه تعظیم رسمی و عرقشون رو پاک کردن.
تاعو ساک ورزشیشو چنگ زد و به سمت لاکر استادها رفت. گوشیشو از شارژ دراورد و به صفحه زمینه ش نگاه کرد. یه عکس از خودش ،کریس و جنی بود، فقط چندروز بعد ازاینکه از پرورشگاه گرفتنش. جنی تا حدودا چندماهش میشد برای همین در آغوش تاعو خوابیده بود. کریس هنوز با نیم بوت های کثیف، کت وشلوار کارش رو به تن داشت ولی میخواست برای این روز مهم وقت بذاره. اون و تاعو بالاخره دختردارشدن.
چندروز دیگه چهارمین سالگردشون میشد.کریس هنوز سرش با پرونده عروسک های چینی شلوغ بود، و اگه چیزی که پسرعموش سوهو به تاعو گفته بود درست میبود، سرش حتی شلوغ تر هم میشد.
"کریس عروسک های چینی رو پیدا کرد."
"پیداشون کرد؟واقعا؟!"
"آره تاعو، داریم به متهم نزدیک میشیم."
تاعو گوشی رو تو دستش فشرد. لرزی از نگرانی به تنش افتاد. چندروزی بود صدای کریس رو نشنیده بود. از آخرین بار دیگه خونه نیومده بود و همه پیام هاش با کلمات ساده ای مثل 'باشه، فعلا، میبینمت یا حرف میزنیم جواب داده شده بود.
شماره کریس رو گرفت، برای صدمین بار تلاش کرد تا به همسرش برسه.
اول، صدای زنگ اومد. بعد، یه صدایی پیچید.
"الو؟"
"کریس؟" تاعو پرسید، قلبش تند میزد. "کریس کجایی؟"
"دارم برمیگردم پایگاه. شبو اینجا میمونم."
"اوه." تاعو هیچوقت اعتراف نکرد ولی شنیدن اینکه همسرش شب رو جای دیگه ای میگذرونه همیشه ناراحتش میکرد. سعی کرد ناراحتیش رو نشون نده و ادامه داد:"کریس، فقط میخواستم بهت خبربدم، سالگردمون نزدیکه، بخاطرهمین خوشحال میشم اگه بیای خونه."
"اوه فاک، سالگردمون... واقعا متاسفم تاعو کاملا فراموش کرده بودم."
"اوه نه، مشکلی نیست... فقط محض یادآوری..."
"درواقع، یادم نبود. پرونده یه قدم جلوافتاده و مجبورم به مدت دو روز برم مکزیک."
"مکزیک؟!"
"آره... یکی از زیرمجموعه های پایگاه تشکیلات اونجاست. اگه نتونم اینجا چیزی رو جمع وجور کنم مجبورم برم اونجا." کریس توضیح داد. "متاسفم عزیزم."
"پس، فک کنم نتونی برگردی."
"تاعو، میدونی که چه جوریه..."
"میدونم میدونم، فقط..." تاعو کتشو تو مشتش فشرد، سوزش اشک رو تو چشمش حس کرد. "خیلی وقت شده... دلم برات تنگ شده..."
"منم دلم برات تنگ شده عزیزم. هرلحظه و هرروز. دلم برای تو و جنی تنگ شده." کریس گفت، صداش پشت تلفن کمی شکسته بنظررسید. "از خودم بابت این اوضاع متنفرم. توام باید ازم متنفرباشی."
"کریس، من هیچوقت نمیتونم ازت متنفر بشم. خیلی دوستتدارم."
"من بیشتر دوستدارم عزیزم. قسم میخورم." تاعو اشکای داغی که روی گونش چکید و حس کرد. با دستش پاکشون کرد."باید سرت شلوغ باشه. قطع میکنم تا به کارت برسی."
"ممنون عزیزم."
"خدافظ کریس."
"فعلا تاعو، دوستتدارم."
"منم همینطور." زمزمه کرد و گوشیو پایین اورد. به کلمات روی صفحه که پایان مکالمه رو نشون میدادن نگاه کرد. لرزی به تنش افتاد و زد زیر گریه. پس اینجوریه... یه سالگرد دیگه که به تنهایی میگذره. تاعو صورتشو با دستش پوشوند، گذاشت بغضش بترکه و اتاق خالی کمدها با هق هقش پربشه. خیلی وقت بود به این شدت گریه نکرده بود.
"هی، شنیدم سالگردت رو قراره با دوستپسرت تو مائی بگذرونی." تاعو صدای دخترهارو از بیرون اتاق کمدها(لاکرها) شنید. چندتا دختر بودن که داشتند گپ میزدن. سرجاش نشست و اشک هاش رو پاک کرد.
"آره!میدونی اون خیلی رومانتیکه؛ یه سوییت در چهارفصل برامون رزرو کرد، یه شام خصوصی لب ساحل و یه جلسه ماساژ."
"واو، همه راه کارهارو کرده! تو خیلی خوشبختی."
"امیدوارم اون گردنبند الماسی که یبار نشونش دادم رو برام خریده باشه."
"چرا که نه؟اون پولداره." دخترها خندیدن تاعو صدای پاهاشون رو شنید که محو میشد.
'من سفربه مائی نمیخوام. کادوی گرون نمیخوام. فقط میخوام همسرم برای سالگردمون برگرده.'
'اوه خدایا، درخواست سختیه؟'
تاعو زانوهاشو بغل کرد و به کمدهای فلزی تکیه داد.
'فقط میخوام همسرم برگرده.'
*******
"تو احمق رقت انگیز زبون نفهم!!!!!" همینکه یونگ گوک گوشی رو از گوشش فاصله میداد صدای دادکشیدن ازش میومد.
"فقط یه چیز ساده ازت خواستم انجام بدی و گندزدی به همش!!!! شماها دقیقا چه غلطی میکنید ؟!"
"متاسفم آقا. اتفاق غیرمنتظره ای بود."
"بنظر دیگه به کسی نمیتونم اعتماد کنم. همه کار هارو باید خودم انجام بدم." رئیس با عصبانیت غرید‌ "عروسک هارو پیدا کنید‌. و دفعه بعد، برام مهم نیست برای گرفتنش چه کاری باید انجام بدی. ففط برشون گردون."
"چشم رئیس‌. ولی ممکنه کمی وقت بگیره؛ ما هیچ نظری راجب اینکه کجا غیب شدن نداریم."
"زیاد نشه."
"منظورتون چیه؟"
"وقتشه همه دنیا درباره سرمایه ارزشمند من بدونند. میخوام یه پشتیبانی خیلی بزرگ به دست بیارم، با حرف های خود مردم." سپس رئیس قطع کرد.
"چی گفت؟" هیم چان پرسید.
"چیزخاصی نبود‌. فقط گفت دنبالش بگردیم و میخواد پشتیبانی بگیره."
'چه پشتیبانیی؟"
"یه چیزایی راجب اینکه بزاره همه دنیا بفهمن گفت و بدست گرفتن حرف مردم." یونگ گوک شونه ای بالا انداخت. قبل از به نفس نفس افتادن از فهمیدنش به هیم چان نگاهی کرد. اون و هیم چان یه نگاهی بهم انداختن و ستون فقراتشون از ترس لرزید.
آقای ایکس میخواد وارد رسانه بشه.
**
لوهان از وقتی کوچیک تر بود یه بچه شیطون و تخس بود. اون پر از انرژی و کنجکاوی بود. والدینش بهش میگفتن خرگوش انرژی زا، چون بخاطر خدا هم نمیتونست تکون نخوره. اون پرانرژی و خوشحال بود. دوست داشت با دوست هاش بازی کنه و مردم رو بخندونه.
همه دوست هاش تو شهرشون در چین اون رو به عنوان یه بچه بیخیال میشناختن و بیاد میاوردن. حتی معلم های مهدکودک لوهان هم رفتار دوستانه لوهان رو دوست داشتن. لوهان باورداشت که دنیا خوب و شیرینه. اون ساده و معصوم بود.
یک روز، بیرون مهدکودکش، یه دلقک دید. لوهان جذب لباسهای درخشان دلقک شد و برای دیدنش دوید بیرون.
"سلام پسرجووون!" دلقک به چینی باهاش سلام کرد، زنگ بنفشش رو به صدا دراورد و موهای بنفش روشنش رو تکون داد. "یه اسباب بازی میخوای؟" لوهان با اشتیاق سرش رو تکون داد.
دلقک با بادکنک یک سگ درست کرد و بهش داد. لوهان از خوشحالی جیغ کشید و دستاشو بهم زد. "یکی دیگه!" اون گفت.
"یکی دیگه میخوای؟پس دنبالم بیا!" دلقک اشاره کرد و لوهان رو به دنبال خودش برد. چند بچه هم دلقک جالب رو دیدن و دنبالش کردن. دلقک درحالی که بچه ها دنبالش میکردن زنگولشو تکون میداد و آهنگهایی میخوند. اونها از مهدکودک دورتر و دورتر شدند.
"خیلی خب بچه هارو بگیرید." لوهان یه صدای زمخت شنید و دستی که دهنشو گرفت. بعضی از بچه هارو میدید که جیغ میزدن و فرار میکردن درحالی که مردهایی با ماسک مرموز و دستکش اونهارو جایی میبرد. لوهان روی شونه های یکی با دستی روی دهنش بلند شد. اون رو توی یه بارکش سیاه با بقیه بچه ها قراردادند و لوهان به وحشت افتاد، ون شروع به رانندگی کرد.
"کجا داریم میریم؟" یکی از بچه ها فریاد زد. دلقت که کنارشون نشسته بود، کفشهای قرمزش و موهای بنفشش رو دراورد، موهای مشکیه دردلاکش رو آزاد کرد. گریم بامزه ش محوشد و زیرش یک مرد با پوست تیره بود، با یک جای زخم روی گونش و چشمان مشکی شرور. بچه ها وحشت کردن. شروع به جیغ کشیدن و گریه کردند. کسی که قبلا دلقک بود در فلزی کامیون رو محکم بست و بچه ها از ترس لرزیدن.
"خفه شید، شما هیچ چیز خوبی ندارید." مرد به چینی فش داد. "یه بار دیگه ازتون صدا دربیاد گوش هاتونو میبرم و میفروشم." لوهان با ترس بهش نگاه کرد. اون کیه؟ چرا اینکارو میکنه؟
"من مامانمو میخوام!!" یه دختر دیگه گریه کرد. دلقک سیلیی بهش زد و کودک با وحشت نگاهش کرد. دختر از درد سیلی گریه کرد ولی دلقک دوباره اون کار رو تکرار کرد.
"شما بچه ها دیگه خانواده هاتون رو نمیبینید." بعد، بادکنک سگی که برای لوهان پیچیده بود رو بین انگشتهاش فشرد و کاملا ترکید. "همینجور که این این سگ رو کشتم میکشمتون مگه اینکه خفه شید." باقی مونده پوسته بادکنک رو تو صورت لوهان پرت کرد. لوهان با ترس و ناراحتی پوسته بادکنک رو برداشت.
'سگ بادکنکیم ... کشتش ...'
بنظرمیومد کامیون چند روزی درحال رانندگی باشه. بچه ها ابدا نتونستن بیرون رو ببینن، و اونا به هرحال نمیدونستن شبه یا روزه. اونها از غذاهایی که بهشون داده میشد که فقط یه نان و آب بود تغذیه میکردند. اون ها توی واگن میخوابیدن و کارشون(دسشویی)، گوشه جاده ها میکردن.
شب بعد، بچه ها از خواب بیدارشدند. مرد بچه های کوچیک رو میبرد و در قایق میگذاشت. "صداتون درنیاد." اون ها دستوردادن در حالی که بچه هارو در یکی از انبارها جامیدادن. بچه ها هم به حرفشون گوش دادن. بعداز چند دقیقه، لوهان صدای موتور شنید. به سمت نزدیک ترین پنجره دوید و به آب نگاه کرد. قایق راه افتاده بود و اون ها از اسکله دورتر و دورتر میشدند. داشتند ازچین میرفتند.
لوهان با ترس به ناپدید شدن اسکله نگاه کرد، اشکش هاش روی گونه هاش دویدند. خونه ام... خانواده م... مادر... پدر... اون هرگز نمیتونست دوباره اون ها رو ببینه. اون چین رو به یه مقصد نامعلوم ترک میکرد. ترسیده و وحشت زده بود. همه بچه ها هم ترسیده بودن، ولی گریه چه فایده ای داشت؟ گریه اونهارو نجات نمیداد.
چندساعت بعد، به یه اسکله دیگه رسیدن. بچه ها از قایق به بیرون فرستاده شدند به جایی که چند ون  مرموز منتظرشون بودن. لوهان داخل یه ون هول داده شد و از بقیه بچه ها جدا شد. اون وقت بود که لوهان جیغ زد و گریه کرد. بقیه بچه ها تنها راه ارتباط اون با چین و جایی که ازش اومده بود بودند. نمیتونست ازشون جدابشه.
زن سعی داشت لوهان رو که درحال گریه بود اروم کنه. اون در یک ون گذاشته شد و اونها رفتن. "شیشش... گریه نکن." زن به چینی گفت و موهاش رو نوازش کرد. "درست میشه." لوهان نمیخواست زن رو باورکنه. میخواست برگرده خونه.
پس، لوهان به کلوبی که کلوب 'وای' شناخته میشد رسید. اونجا، لوهان به چند نفر دیگه معرفی شد، که شامل دو بچه تقریبا همسن یا کمی بزرگتر بودند. مشکل اینجا بود، اونها به کره ای حرف میزدند و لوهان اصلا نمیفهمید چی میگن.
یکی از گارسون های چینی به اسم جیا بهش کره ای یاد داد. وقتی لوهان تا حدودی کره ای یادگرفت با دوتا بچه ی بزرگتر به اسم های بکهیون و کیونگسو تمرین کرد. اولش، سه تاشون وظیفه نظاف رو به عهده داشتند. اون ها ظرف هارو میشستند و زمین رو طی میکشیدن. لوهان به چیزی اهمیت نمیداد یا شاید جوونتر از اون بود که اهمیت بده، تا وقتی اون غذا داشت و میتونست با دوستاش بازی کنه. اون بزرگتر و بلندتر شد و ویژگی های آهو مانند وظرافت هاش شروع به برجسته شدن کرد.  همه میگفتن خیلی راحت میشه با دختر اشتباهش گرفت و شاید چون اون جوونترین عضو با یه صورت کیوت بین همکارهای بزرگترش بود همه عاشقش شده بودن.
لوهان بزرگ شد و یک پسر جوون خوشتیپ شد. درحقیقت، یه چیزی زیبا تر از خوشتیپ. تا به حال کسی به زیبایی اون دیده نشده. مشتری ها، مردها و زنان، جذب پسر جوون میشدند. لوهان صورت، حالت و رفتار یه فرشته رو داشت، و این اون رو جذاب تر میکرد.
یه روز وقتی لوهان و کیونگسو فهمیدند بکهیون اون اطراف نیست مشغول ظرف شستن شدند. کیونگسو بنظر کمی مضطرب میومد. "هیم، موندم بکهیون هیونگ کجاست."
"نمیدونم. بنظرت حالش خوبه؟"
"بیا بریم پیداش کنیم." کیونگسو و لوهان آشپزخونه کثیف و ول کردند و رفتن به دنبال بکهیون بگردن. اون ها همه جارو گشتن ولی نتونستن پیداش کنن. پس،  به قسمت رقص کلاب رفتن. حتی اونجا هم نبود. پسرها درحال پرسه زنی اطراف اتاق های کلاب یک در رو دیدن که هنوز بازه.
"بکهیون هیونگ!" بکهیون لخت روی تخت بود و بلند گریه میکرد.
"بکهیون هیونگ، خوبی؟"
"چیزیت شده؟"
بکهیون اشک هاش رو پاک کرد و به دونسنگ هاش لبخندزد. "خوبم، نگرانم نباشید."
"درد داری؟"
"چیزیم نشده." بکهیون قبول کرد و خم شد و زیر ملافه ها رفت. لوهان به ملافه ها نگاه کرد و لکه های قرمز که همه جا بودند رو دید. خون. 'کسی به بکهیون هیونگ آسیب زده؟'
"پسرها گوش کنید، اگه کسی ازتون خواست به این اتاق بیاید؛ هرگز دنبالش نرید. باشه؟" بکهیون بهشون اخطارداد. کیونگسو و لوهان سرتکون دادن. اونها دلیلشو نمیدونستند ولی بکهیون هیونگ ازشون عاقل تر بود، پس احتمالا اون میدونست.
بکهیون بعدا ظرف ها رو کامل همراهشون شست. به هرحال اون ها بکهیون رو درحالی که لخت و خونی روی تخت بود پیدا کردند. اولش، اونها درحال گریه دیدنش. بعدش بکهیون دیگه گریه نکرد. ازش پرسیدن آسیبی دیده، اون فقط گفت یادگرفته باهاش کنار بیاد. و هنوز هیچ نظری ندارن که چه اتفاقی براش افتاد.
چندسال بعد، لوهان ۱۲ساله بود، وکیونگسو ۱۴ساله. پسرها به سن بلوغ رسیدند. یه روز، اون ها به خانه مردی فراخوانده شدند. بهشون گفته بودند که رئیس بزرگ میخواد ببینتشون.
"سلام پسرها." لوهان و کیونگسو به یک خانه بزرگ راهنمایی شدند و با مرد دیگه ای که باهاشون دست داد برخورد داشتند.
"سلام آقا."
"شما پسرها خیلی خوشتیپ شدید." تحسینشون کرد. "بیاید بریم طبقه بالا. به کمکتون نیازدارم."
دوتا پسر تا طبقه بالا به یک اتاق بزرگ دنبالش کردن. حدودا خالی بود، با یک تخت بزرگ و چندین دراور.
"کلارا، لیلی،" مرد صداشون زد و دو دختر با شکم بندها ی چرم و جوراب های ساق بلند همانندش و کفش های پاشنه بلند وارد شدند. لبهاشون به رنگ رژلب قرمز خونی بود و آرایش چشمهاشون دودی و مشکی بود. لوهان و کیونگسو همون لحظه وحشت کردن.
"بهم نشون بدید دخترا چکار بلدید بکنید." مرد لبخندزد، و روی تک مبل گوشه اتاق نشست. شروع به روشن کردن سیگارش و کشیدن اون کرد.
"خیلی خب پسرها، گوش کنید." دوتا دختر گفتند، نزدیک شدن و گلوی لوهان و کیونگسو رو چنگ زدند. "حالا، شما با قانون های ما بازی میکنید."
این یکی از ترسناکترین خاطرتت زندگی لوهان بود. یادش میاد که لباسهاش پاره شدن و دائما شلاق خورد. مجبور بود دختر ها رو لیس بزنه و ببوسه. یادش میاد که رسترینز(دستبند و پابند) چرمی پوشیده بود و برادرش کیونگسو بهتر از اون نبود. دخترها هیچ رحمی نداشتند، بیشرمانه ازشون خواهش میکردند که سکس از پشت داشته باشن و شلاقشون بزنن. دربهترین حالت BDSM  بود، همه حرکتاشون رو مرد عجیبی که روی مبل نشسته بود تماشا میکرد.
لوهان نمیدونست چه حسی داره. ازین تجربه متنفر بود. دردناک بود و زیاد خونریزی کرد. دخترها وقتی ویبراتور رو داخلش ورودیش کردن آمادش نکرده بودند و حس کرد داره پاره میشه. وقتایی بود که لذت میبرد، ولی بعدش درد رو حس می کرد. کیونگسو رو دید که روی زمین چندبار گریه کرد و جیغ زد، ولی دخترها دوباره شلاقش زدن، این لحظه حتی سختراز قبل بود.
"صدات اجازه نداره دربیاد جنده، تا وقتی بهت بگیم." دختر غرید، واضح داشت از ارباب دو تا پسر خوشگل بودن لذت میبرد. لوهان از مرد روی مبل بیشتر متنفر بود. اون فقط نگاهشون میکرد، و از اجرا لذت میبرد. اون دید چقد درد کشید ولی فقط اونجا نشست و لبخند زد.
حالا فهمید بکهیون هیونگ راجب چی حرف میزد. فهمید چرا بکهیون گریه کرد. خیلی دردناک بود.
ولی تموم نشد. هرگز. بعد از اون روز روزی که لوهان و کیونگسو باکره گیشونو ازدست دادن، اونها مجبورشدن با مشتری های بیشتری بخوابن. دراون زمان، اونها باهم انجامش میدادن بعنوان قسمتی از نمایش عروسک های چینی. لوهان به قدری باهوش بود که  از بکهیون پیروی کنه و مطیع بمونه. اون از دفعه قبل که بهش گفتن خفه بشه و گریه نکنه به قدری ضربه خورده بود که ساکت شده بود‌. دیگه نمیتونست حرف بزنه. هربار که دهنش رو باز میکرد وحشت داشت کسی بهش سیلی بزنه و بگه خفه شه.
همه چیزهای باارزشی که لوهان داشت ناپدید شدن. خانوادش، اسباب بازی هاش، آزادیش... ناگهان خیلی وابسته شد. اون به برادرهاش وابسته شد، به کارمندهای مطمئن اصلی، مثل یی شینگ هیونگ و حتی چیزهای مطمئنی مثل لباس و دارائیهاش. یه گردنبند خیلی کوچیک بود که همه این سالها پنهانش کرده بود. یک گردنبند که مادرش بهش داده بود، با عکس خودش و مادرش داخلش بود. تنها چیزی که از خانوادش داشت و تنها چیزی که یادش میاورد که از کجا اومده. لوهان از ازدست دادن و ناپدید شدن چیزها خیلی میترسید، به این چسبیده بود. گردنبند رو گردنش انداخته بود و قسم خورده بود هیچوقت درش نمیاره.
لوهان وابسته شده بود و نمیتونست کاریش بکنه. اون همه چیشو ازدست داد حتی اونهایی که عاشقشون بود و دیگه نمیتونست حس از دست دادن رو تجربه کنه. وقتی چیزی رو خیلی دوستداشت، بهش میچسبید و هیچوقت اجازه نمیداد بره. و این " چیز " حالا سهون بود.
از اون روزی که سهون لوهان رو نجات داد، لوهان بهش چسبید. اون اولین روزی که دست سهون رو گرفت درواقع یه حرکت ناخوداگاه بود. فکر میکرد کسی که بیدارش کرده بکهیونه، پس بطور طبیعی دستشو گرفت. وقتی دید اون سهونه تعجب کرد، ولی سهون به نظر نمیومد اهمیت بده، پس اونم به روی خودش نیاورد.
سهون بهش حس گرم و امنیت میداد. همیشه براش خوراکی میخرید و باهاش خوب بود‌. همیشه بهش لباس میداد که بپوشه و دستشو میگرفت. لوهان واقعا دوست شداشت. حتی اگر زمان زیادی رو با لوسی و مایک میگذروند، و اون ها رو هم خیلی دوستداشت، ولی انقدر به اون بچه ها وابسته نبود. سهون چیر خیلی خاصی برای لوهان بود.
بعلاوه زیبایی سهون هم کمی موثر بود. البته، واقعا واقعا زیبا. لوهان روی تخت چرخید و به بیرون پنجره نگاه کرد. صدای خروپف سهون کنارش و سگ هایی که بیرون پارس میکردند رو میشنید.
'امیدوارم هیچوقت مجبور به ترکش نشم، هرگز.'

☆The Porcelain Dolls☆Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt