ییشینگ نمیتونست باور کنه که بازداشت شده!
حس کسی رو داشت که طناب پیچش کردن، اونم با سه تا دختر که حکم همکاراشو داشت
_"باورم نمیشه!نمیتونم اینجا بمونم!من یه خواهر دارم که باید ازش مراقبت کنم...تا الان حتما نگرانم شده!باید از اینجا برم بیرون!!"
ماجرا ازاین قرار بوده که بخاطر فروش غیرقانونی مواد دستگیرش کردن چیزی که ییشینگ با تک تک سلولاش تکذیبش میکرد.
لعنت بهش اون حتی نمیدونست که این کوفتی مواد بوده.رئیسش نباید میزاشت برای معامله، با خودش حمل میکرد.
ییشینگ فقط یکم،... خیلی کوچولو مست کرده بود و یه چند ثانیه قر داد. این کار اشتباهیه؟؟
یکی از پلیسا در سلول رو باز کرد.
_"ییشینگ کدومتونه؟ بیاد بره.آزاده!"
_"وایسا. چیشد؟ آزادم؟ من؟ واقعا؟؟"
_"آره. یکی واست وثیقه گذاشته.آزادی... بیا برو"
_"خب...من که بهت گفتم بیگناهم!ولی بهرحال ممنون!"
ییشینگ بالاخره آزاد شد و تونست از اون جهنم بیاد بیرون. وقتی بیرون اومد، کسی که میگفتن باعث آزادیش شده اونجا نبود! در واقع پرنده هم اونجا پر نمیزد چه برسه به انسان!
_"یعنی میتونه...میتونه خودش باشه؟"
فقط یه نفر میتونست همچین کاری انجام بده. رئیس ییشینگ!! خب راستش رئیسِ رئیسِ ییشینگ!! که الانم از اونور خیابون با هم چشم تو چشم بودن! ولی مشکل اینجا بود که یک بار هم تو عمرش این آدم رو از نزدیک ندیده بود.
چرا همچین آدم قدرتمند و خطرناکی باید برای کمک بهش میومد؟
وقت برای فکر کردن نداشت. دستش رو برای تاکسی تکون داد و یه راست به سمت خونه رفت. باید خواهرش رو میدید.
ییشینگ و خواهرش توی محله ای حاشیهِ سئول بزرگ شده بودن.خانوادش فقیر بودن و به عنوان کارگر برای ساخت و سازِ زمین کار میکردن. فقیر اما خوشحال بودن!
باهم غذا میخوردن ، توی پارک پیاده روی میکردن و باهم آهنگ میخوندن... ولی همه ی اینا برای ۱۰ سال پیشه! پدر و مادرش دیگه زنده نبودن و اون مجبور بود هم برای خودش بجنگه وهم خواهرش رو ساپورت کنه.
می یانگ،خواهر کوچکش فقط ۱۵ سال داشت.هنوز مدرسه میرفت و به کسی نیاز داشت که هزینه های مدرسه رو پرداخت کنه!
ییشینگ مدرسه رو بیخیال شد و رفت دنبالِ یه کار نون و آب دار. اولش که توی خیابونا میرقصید، واز پولی که مردم مینداختن توی کلاهی که کنار خیابون میزاشت پول درمیاورد. ولی یه روز یه خانم به سمتش رفت..
_"خوب میرقصی!شغل اصلیته؟"
_"فکر میکنم!"
ییشینگ کلاهش رو برای پول جلوی اون گرفت.خانمه زد زیر خنده:
_"من قراره خیلی بیشتر از اینا بهت پول بدم! نظرت درباره یه شغل دیگه چیه؟ شغلی که سه برابر درآمد الانت رو بهت میده!"
ییشینگ با شنیدن مقدار پولی که قراره نسیبش بشه فورا قبول کرد... به هرحال نیازش به پول جای هر فکر و مشورتی رو میگرفت!
بعد از اون باهم به کلاب ناحیه ردلایت رفتن و همه چی از همونجا شروع شد...!
_"اینجا میتونی برقصی! مشتری ها عاشقت میشن! اگر پول گزاشتن توی شلوارت قبولش کن این نشون دهنده عشق اونا به تو هستش! اگر مجبور بودی استریپ دنس بری انجامش بده! بابتش پول اضافی هم دریافت میکنی"
ییشینگ رو به اتاقی که برای آماده شدن درنظر گرفته بودن راهنمایی کرد.
از اون زمان به بعد ییشینگ بابت رقصیدن و گاهی تریپر بودن پول زیادی به دست میاورد و از یه دوره ای به بعد به عنوان مسئول بار کار میکرد و بعضی اوقات برای رقصیدن هم روی صحنه میرفت.
مهم نبود که قراره جلوی چشمای یه گله مرد حشری برقصه و نگاه کوفتیشون رو روی خودش تحمل کنه! اون به عنوان یک دنسر زاده شده بود و رقصیدن باعث خوشحالیش میشد.
***
_"می یان! خونه ای؟"
ییشینگ صبح زود به خونه رسید وخواهرش رو صدا زد. ازاونجایی که اون ساعت حتی خروس ها هم خواب بودن به این نتیجه رسید که خواهرش هم خوابه!
اونها توی آپارتمان کوچکی با چند تا تیکه وسایل زندگی میکردن. خیلی از وسایلاشون رو بخاطر اجاره فروخته بودن. دیوارای خونه از چرک سیاه شده بود و آشپزخونه خالی بود.
ییشینگ وسایلش رو روی تنها میزِ خونه گذاشت و برای پیداکردن خواهرش رفت.
_"ییشینگ! بالاخره اومدی!"
می یانگ با خوشحالی گفت و خودش رو به آغوش ییشینگ پرتاب کرد.
_"دیشب کجا بودی؟نگرانت بودم"
به هیچ وجه نباید به خواهرش میگفت تمام این شبارو کجا میگذرونه! دلیلی برای دونستنش نبود.
YOU ARE READING
☆The Porcelain Dolls☆
Fanfiction- چانیول ، کای و سهون سه دانشجویی که در راه خونه از یه پارتی بودن که توی پارکینگ خونشون سه پسر آسیب دیده و مجروح رو پیدا می کنند که دوتا از اون ها الل بودن و شناسنامه ای نداشتن. بخاطر جراحت هایی که داشتن، پیش پرستار بردنشون که باعث شد یک راز خیلی بز...