Murder ,Accusations and Text Messages

294 69 4
                                    

زندگی به عنوان یه مجرم دقیقا چطور شروع میشه؟
همه چیز شانسیه یا سرنوشت یکی از ابتدا مجرم بودن مقدر شده؟
یه مجرم، جذب هیجان این قضیه شده یا اینکه کسی این راه رو بهش معرفی کرده؟ به خاطر پوله؟ قدرت؟ یا شهرت؟
زندگی مستر ایکس با یک اشتباه کوچیک به این راه کشیده شد؛ اشتباهی که باعث شد زندگی اون توی چاله عمیقی از جرم فرو بره که از بالا، بجز سیاهی چیز دیگه ای برای دیدن نداره و هیچ در خروج یا راه فراری براش نساختن!
اگه مادرش زنده بود با دیدن پسرش از درون ویران میشد که " من چطور پسرم رو بزرگ کردم که دست به همچین کار های وحشتناکی زده؟ "گریه میکرد و
مستر ایکس فقط به چشمهای لبریز از غمش نگاه میکرد.
*همه ی این ها رو فقط برای تو انجام میدم، مامان!*
اون هرکاری که در توانش بود انجام میداد. خودش رو توی کار غرق میکرد و ساعت های زیادی پشت سر هم تلاش میکرد تا به اندازه حمایت کردن از مادر مریضش پول دربیاره و به رئیسش نشون بده توانایی انجام چه کارهایی رو داره !
سخت کوشی هاش جواب داد. اون به آرومی در راه خودش پیشرفت کرد و تونست سرحسابدار بشه. برای زمان کوتاهی اینطور به نظر میرسید که زمان به کامش میگذره. حال مادرش خیلی بهتر شده بود و دیگه مجبور نبود تک تک ثانیه هاش رو کار کنه و خب... عاشق شده بود.
عاشق مدل زیبایی به اسم دارا که تصمیم داشتن ظرف یکی دو ماه آینده باهم ازدواج کنن.
ولی این زندگی رویایی به کابوس بدل شد. مادرش فوت کرد و دوست دخترش رهاش کرد. تمام وسایل گرون قیمتش رو به مقصد پاریس جمع کرد و از خودش فقط یک تیکه کاغذ به جا گذاشته بود: * میرم تا همون جوری که همیشه خواستم زندگی کنم. *
یه تیکه کاغذ همراه با انگشتر نامزدیشون.
یعنی اون مدعی بود که نمیتونه زندگیش رو تامین کنه؟ مهم نیست چقدر تلاش میکنه، هیچوقت نمیتونه راضیش کنه؟
مستر ایکس خودش رو زیر باری از بدهی پیدا کرد. تشییع جنازه و مراسم خاکسپاری مادرش، قبض های کارت اعتباری، و کوهی از اقساط پرداخت نشده‌ی وام های مختلف. تدارکات نیمه کاره‌ی مراسم ازدواج؛ قاب عکس شکسته و حاله‌های محوی از عطر زنونهه که داخل اتاق معلق بود.
یک شب که مستر ایکس مشغول انجام کارهای روتین گوشه کنار شرکت و چک کردن حساب ها بود، جایی که کار میکرد یه کیف پول پیدا کرد.
پول داخل کیف اطرافش رو سیاه کرده بود و بین اون همه سیاهی، روشنایی خودش رو به رخ میکشید. تمام مشکلاتش انگار اطراف اون دلار ها رژه میرفتن.
با دیدن پول ها، تصویر تمام قبض های پرداخت نشده‌ش توی ذهنش شکل گرفتن و برای یک لحظه‌ی کوتاه؛ گذشته‌ی نه چندان دورش رو به یاد آورد. مادرش، دارا...
سرش پر بود از خاطرات و قلبش انگار هیچوقت قرار نبود اروم بگیره...
یک طرف ذهنش تصویر خاطرات گذشته‌ش بود و از سمت دیگه، دلار ها جلوی چشمش میدرخشیدن.
دلارها رو برداشت و تصاویر رو از سرش بیرون کرد.
حسش کرد! اولین نشونه برای وارد شدن به دنیایی جدید! قلبش برخلاف چند ثانیه پیش توی ارامش کامل به سر میبرد و مغزش خالی شده بود.
دایره احساساتش دور قدرت پولی میگشت که توی دستهاش بود.
همین کار کوچیک شروع همه چیز بود...
شروع به دزدی کرد. اول با دزدی های کوچیک شروع کرد و به مرور مقدار پول رو افزایش میداد. با بدست آوردن پول‌ها سردردش از بین میرفت. بدهی هاش رو صاف و هر بار وجدانش رو سرکوب میکرد. پول حکم مخدر رو داشت و مستر ایکس از همیشه معتاد تر بود. جرعت اون حالا بیشتر شده بود به طوری که شروع به اختلاص کرد.
با تاسیس کمپانی کوچیک و پروبال دادن بهش فرصت اینکار به راحتترین شکلی که فکر میکرد براش پیش اومد.
پول ها از صد به هزار و از هزار به میلیون تغییر صفر میدادن و مستر ایکس فکر میکرد کسی نمیتونه متوجه کارهاش بشه...
ولی اشتباه میکرد.
وقتی داخل دفتر اجرایی نشسته بود، با صدای در فایل های روی صفحه مانیتور رو پاک کرد.
یکی از خانم هایی بود که توی شرکت کار میکرد و باید گفت یکی از بهترین افراد شرکت به حساب میومد.
"انتظار دیدنتون رو نداشتم! "
"حدس میزدم!"
وارد دفتر شد و دسته ای کاغذ روی میز گذاشت.
"حدس میزنم انتظار این یکی هم نداشتید."
چانیول درحالی که سعی میکرد چهره ی همیشگی خودش رو حفظ کنه گفت:
"هیچگونه ایده ای ندارم که درباره چی دارید حرف میزنید!"
"ندارید؟خب اینارو نگاه کنید "
پوشه کاغذها رو برداشت و شروع به خوندن کرد. داخل برگه ها اطلاعات شخصیش و امار و ارقام حساب بانکی شخصیش و حساب شرکت ثبت شده بود. با ترس به اسناد و مدارک خیره بود که کارمند، انگشت اشارش رو به سمت میز گرفت.
"به من تو ضیح بدید دقیقا چطور این اتفاق افتاده!؟ "
"خانم من...به شما اطمینان میدم اشتباه میکنید. "
" سعی نکنید خودتون رو تبرئه کنید. شما طی چند ماه گذشته، ده ها هزار دلار از طریق حساب های شرکت اختلاص کردید! فکر نمکیردید کسی متوجه اعمالتون بشه، نه؟ "
یک مجرم بودن برای مستر ایکس یک گزینه برای امورات زندگیش محسوب نمیشد!
قلبش به تندی میتپید و لب هاش خشک شده بودن: " خانم! "
خانوم کارمند برگه هاش رو جمع کرد و درحالی که از دفتر بیرون میزد گفت " من به پلیس اطلاع میدم. "
مستر ایکس مبهوت شد. اون نمیتونست پای پلیس رو وسط بکشه! نه !
دنبالش رفت. " نه خانم. نمیشه! " پوشه رو ازش پس گرفت اما کارمند با وجدان بیخیال نشد و بهش سیلی زد اما قدرتش به زیادی مرد رو به روش نبود. دعوا تا وقتی که به بالکن برسن ادامه پیدا کرد و اونجا بود که اتفاق پیشبینی نشده رخ داد. مستر ایکس هولش داد و پاشنه‌ی بلند کفش های زن، لیز خوردن کفش ها از پاش دراومدن و نتونست تعادل خودش رو حفظ کنه. کارمند بیچاره از ارتفاع بیست و پنج طبقه‌ایه ساختمون پایین افتاد. استخری از خون اطراف جثه ی بی جونش به وجود اومد. پاش از چند جا شکسته و در رفته بود و چشم هاش به عقب برگشته بودن.
اوه خدای من! اون مُرده... من الان کشتمش!
حمله ی عصبی بهش دست داد. کاملا پنیک کرده بود. کاغذ ها و مدارک رو جمع کرد و داخل لباسش قایم کرد. کفش های روی زمین رو کمی مرتب کرد و طوری کنار هم قرارشون داد که خودکشی به نظر بیاد. وقتی پلیس ها رسیدن و ازش بازجویی کردن، طوری ماجرا رو تعریف کرد که انگار طرف قصد خودکشی داشته. اقرار کرد تلاش زیادی کرده تا منصرفش کنه اما به هر حال نتونسته زن رو از تصمیمش برگردونه.
همه حرفش رو باور کردن. حتی خانواده‌ی خانومی که فوت شده بود. زن بیچاره ای که ازدواج ناموفقش برای بقیه دلیل کافی‌ای برای خودکشی کردن بود و البته اجرای فوق العاده احساسیِ مسترایکس اونقدر واقعی به نظر میرسید که لایق دریافت جایزه‌ی اسکار بود.
از دزدی ساده، به اختلاص و حتی قتل رسید.  خودش رو درحالی پیدا کرد که میون سیاهی جرم هاش درحال غرق شدن بود و هیچ راه برگشتی نداشت. هیچ جوره نمیتونست به گذشته برگرده و تنها راه پیش روش، جلوتر رفتن بود.
برای مستر ایکس، خلاف یه انتخاب نبود، بلکه به سبک زندگیش تبدیل شده بود.
همه چی با چند تا اسکناس شروع شد و کم کم به جایی رسید که با سیگاری گوشه لب روی مبلی سلطنتی لم داده بود و دختری پایین پاش میخزید و مدام ددی خطابش میکرد. دختر رو رو به پشت روی کاناپه دراز کرد و دود سیگارش رو توی صورتش فوت کرد.
" همین الان یه خبر خوب به ددی رسیده. نظرت چیه این اتفاق رو با هم جشن بگیریم و یکم بازی کنیم هوم؟ "
و دست هاش زیر لباس دختر ناپدید شدن. اون تمام چیزی که یه مرد از زندگیش میخواست رو داشت. ثروت، قدرت، و حتی کسی که تختش رو گرم کنه. درحالی که دختر روی مبل رو میبوسید، تمام خاطرات مادر و دوست دختری که ترکش کرده بود از ذهنش محو شدن.
توی این چاله سیاه گیر افتاده بود! نه میتونست گذشته رو تغییر بده نه میتونست به آینده حق انتخاب بده. تمام باور هاش تغییر کردن و جای خودشون به شهوت و اعتیاد دادن و حتی چیزی بد تر از اون دو، طمع!
روز بعد برای کای و سهون و چانیول راحت نبود! بعد از اتفاقی که تجربه کردن اخرین چیزی که میخواستن رو به رو شدن با واقعیت بود. محوطه دانشگاه پر بود از ادم هایی که هرکدوم ماجرا رو تحلیل میکردن.
"شنیدم گنگسترا سالنو خراب کردن. "
"البته که کردن! من شنیدم که یه دخترم دزدیدن!"
"دختر؟فکر میکردم طرف پسره!"
"نخیر!کدوم پسر دوتا دختر بودن!"
"از کجا اطلاعاتو اوردی؟ خیلی بهشون مطمئنی "
"شنیدم یکی تو محوطه دانشگاه گیرشون افتاده"
"شاید برای مافیا کار میکنن!"
سهون زیرلبی و با عصبانیت گفت:
"خدایا! قرار نیست اینا خفه شن؟ "
شایعات بی نهایت عجیب بودن ولی سهون نمیخواست برای از بین بردنشون
تلاشی کنه چون تلاش برای خاموش کردن دروغها با بیان حقیقت همراه بود و شب
گذشته، به سهون یاد داده بود حقیقت با خطر همراهه.
چانیول نفس عمیقی کشید.
"انقدر درگیر شدن که نمیبینن اتفاق بدتری داره میوفته"
بخاطر نگرانی که داشت تنفسش سریع شده بود.
نگران اون سه مهمون *یکم بیشتر بکهیون* بود.
به بکهیون همون شماره ای رو داد که کای و سهون مواقع ضروری بهش زنگ میزدن.
"اهمیتی نداره بارون میاد یا برف یا افتابه! رو به موتم یا توی دستشویی
گیر افتادم. هر اتفاقی که افتاد سریع زنگ میزنی! "
چانیول به بکهیون سفارش هاشو کرده بود و سپرده بود هروقت از اپارتمان بیرون اومد مواظبه و مسئولیت امنیت خونه رو به شیومین سپرده بود!
شاید توی محافظت ازش کمی دیر اقدام کرده بود ولی چانیول قول داده بود از این به بعد جلوی هر آسیبی رو بگیره و هیچوقت زیرقولش نمیزد.
"خیلی بده مسابقتو خراب کردی! باید میبردی اینو"
چانیول رو به دوستش گفت.
"میدونی اون مسابقه احمقانه برام اهمیتی نداره.کاش از اول شرکت نمیکردم "
"چی؟ جدی که نمیگی!؟"
"چرا! اگه شرکت نمیکردم شماها مجبور نمیشدید بیاید و هیچکدوم از اینها اتفاق نمیوفتاد"
"اینطور نگو! نمیتونستی در اینباره کاری کنی... "
سهون تایید کرد.
"درسته! گذشته هر چی بوده گذشته و باید تلاش کنی تا فراموشش کنی. "
سهون سرش رو چرخوند و مینا رو دید که میخواست راهش رو از بین اونها باز کنه. چشمهاش رو توی حدقه چرخوند.
"عالی شد!"
کای ازش دفاع کرد.
"اون اینطور که فکر میکنی نیست!"
"باشه! ولی یه مشکلی درباره اون هست! چقدرم توپش پره!"
"چه ایده ای تو سرت بود که زدی مسابقه رو ترکوندی؟ "
"درباره چی حرف میزنی؟ من کاری نکردم که!"
"دروغ نگو! همه میگن توی اتفاق دیشب دست داشتی"
"من؟"
کای نفس عصبی کشید و به موهاش چنگ زد
"ببین! من نمیدونم این مزخرفو از کجا اوردی ولی من هیچ کاری نکردم!
اصلا چرا باید مسابقه ای رو نابود کنم که خودم داخلش شرکت کردم؟ "
"چون میترسیدی!"
" از چی اخه؟"
"از من! من مدلی که نگام میکردی رو دیدم! حسادت میکنی به من نه؟ دلیل دیگه ای نمیتونه داشته باشه! تو استعداد منو میدیدی و فرصت برد رو ازم گرفتی! وگرنه چرا اونا دقیقا سر اجرای من باید حمله کنن؟ "
چانیول صبرش لبریز شد.
"ببین هیچ گونه ایده ای ندارم که توی سرت چه مزخرفاتی میگذره ولی قرار نیست بشینیم بهشون گوش بدیم! "
سهون تایید کرد.
"درسته! هیکلتو تکون بده دور شو از جلو چشمهامون! کای هیچوقت همچین کاری انجام نمیده"
مینا خواست چیز دیگه ای بگه که کای فریاد زد:
"چرا از جلوی چشمام گم نمی شی! دیگه نمیخوام چیزی از دهنت بشنوم!"
سهون بازوی کای رو کشید و از اونجا دور شدن. نه حوصله حرف زدن داشتن نه حوصله شنیدن حرفای بقیه پس کلاسو پیچوندن و به کافه دانشکده رفتن. هر سه پشت میز نشستن که صدای گو شی چانیول بلند شد.
"کیه؟" کای پرسید.
"نمیدونم. بک هیون! شاید... "
" _ شیومین
سلام چانیول! اوضاع چطوره؟
از طرف بکهیون"
" _چانیول
سلام بکی! کل دانشگا بخاطر اتفاق دیشب رو هوا بود! ولی ماها خوبیم!"
" _ شیومین
خوبه! ماهم گذاشتیم شیومین موهامونو رنگ کنه .میگه میخواد با این کار چهرمونو تغییر بده"
"اینو باور میکنی !؟"
چانیول گفت و پیام رو خوند. سهون و کای با شوک به پیام نگاه کردن.
" _چانیول
چه رنگی؟"
" _ شیومین
مطمئن نیستم. گفته میخواد سورپرایز بشیم! الان داره کار لوهانو انجام میده .از طرف لوهان به سهون سلام کن:|"
"سهون دوست پسرت میگه سلام"
"اون دوست پسرم نیست"
"درواقع هست! اون خیلی دوستت داره"
سهون شونه بالا انداخت و سعی کرد حس خجالتی که بهش دست داده بود رو پنهان کنه.
" _ شیومین
کیونگسو هم میخواد به کای بگی رقص دیشبش خیلی عالی بود "
"هی بچه ها.دوست پسرای جفتتون براتون پیغام فرستادن!"
"خفه شو و انقدر با بکهیون لاس نزن"
"اینکارو نکردم!"
کای نیشخند ترسناکی زد.
"والپیپر گو شیت عکس کیه؟"
گوشی چانیول رو قاپید و عکس رو به همه نشون داد. عکس بکهیون و مایک بود که داشتن کتاب میخوندن.
"پشمام! بکهیون والپیپرته؟ "
"چشماتو باز کن! بکهیون نیست! بکهیون و مایک باهمن! "
"چانیول قبول کن! تو خوشت میاد ازش"
"اگه لوهانو به عنوان دوست پسر قبول کردی منم حرفتو قبول میکنم "
"اون _دوست پسر من _نیست"
"پس بیا راجبه اون همه کیک و شکلاتی که براش خریدی صحبت کنیم "
"خب اون چیزای شیرین دوست داره! اگه اینطوره کایم ازین کارا برای کیونگسو انجام میده!"
" ا-اره ولی مگه میشه نمیگید که انجام دادن کارمون ضروریه! اینم بخشی از اونه"
چانیول ادای دوستاش رو دراورد.
"تو همیشه میگی بذار من انجامش بدم بذار من انجامش بدم! "
"خب من بخاطر مشکلات نمیتونم زیاد باهاش وقت بگذرونم برای همینم احساس تاسف میکنم و این کارا هم برا ی همینه فقط "
"پس برای همین اون خرس رو خریدی! تا وقتی نیستی یه نشونه ای ازت باشه"
"نه! خب اونو خریدم چون _چون کیوت بود و از خیلی قبلتر میخواستم یه هدیه بهش بدم"
"دروغگو"
"کسی اینو میگه که اجازه نمیداد یه نفر دستشو از دستش بیرون بکشه"
کای زبونش رو برای سهون بیرون برد.
"راست میگه! شما دوتا خیلی شبیه کاپل هایید!"
"خب که چی؟ جرمه این؟" سهون با کمی عصبانیت گفت.
"لو به این نیاز داره! بعد این همه ماجرا که از سر گذرونده و اگر چیزی که کریس درباره سواستفاده ازشون گفته درست باشه خوشحالم میشم که دستشو بگیرم یا بقیه ما رو کاپل بدونن! اگر قراره این دلیلی باشه که باعث میشه زندگی کنه انجامش میدم! نمیخوام دوباره اسیب ببینه"
سکوت سنگینی حاکم شد. هیچکدوم از اونها تصوری از سهون احساساتی نداشتن. همیشه حس میکردن سهون به هیچی اهمیت نمیده چه برسه به عروسکا، ولی انگار اشتباه میکردن!
سهون خیلی بیشتر از اون که فکر میکردن احساس به خرج میداد و به اطرافیانش اهمیت میداد. چانیول نفس عمیقی کشید.
"پشمام سهون"
کای بین حرفش پرید.
"اصلا نمیدونستم اینطور فکر میکنی "
"من تنها فرد این جمع نیستم که اینطور فکر میکنه! بیخیال بچه ها! لازم نیست منکرش بشید! ما ها نزدیک دوماهه اونارو پیش خودمون نگه داشتیم امکان نداره چیزی بینمون نباشه! نمیتونید انکارش کنید! ما _ به خصوص بعد از دیشب _ نمیتونیم تحمل کنیم اسیب دیگه ای به اونا برسه! خودمونو مسئول میدونیم که ازشون مراقبت کنیم "
"وایسا! عکس فرستاد"
چانیول عکسی که براش فرستاده شده بود رو باز کرد. بکهیون و کیونگسو و لوهان بودن که کنار هم نشسته و رو به دوربین لبخند میزدن. موهای هرسه پو شیده شده بود.
" _هاها^^ اولین مشت ریای من"
چانیول عکس رو سیو کرد.
"مثل اینکه والپیپر جدید پیدا کردم"
"روی ده دلار شرط میبندم که عکس بکهیونو کات میکنه و میزاره
تصویرزمینش "
کای لبخند زد " قبوله. "

☆The Porcelain Dolls☆Where stories live. Discover now