( جیمین )
با صدای باز شدن در اشکام پاک کردم
و بچه رو برداشتم بای لبخند مصنوعی
رفتم بیرون و وقتی کوک دیدم رفتم سمتش
و گفتم+سلام خسته نباشی زود امدی خونه
نفس عمیقی کشید و جواب داد
_اره قراره با هم جایی بریم
و بعد امد بچه رو ازم گرفت و بای لبخند
ملیح بهش نگاه کرد_اون دقیقا چهره ی مادرم داره
با ناراحتی سرم انداختم پایین خیلی
سخته وقتی مهم ترین فرد زندگیت
تنها فرد زندگیت ناراحت باشه و تو هیچ کاری
ازت بر نیاد سریع ی حالت دلتنگ صورتش
تغییر داد و با لبخند گفت_نمیری آماده بشی
+آه چرا فقط بچه چی اونو چیکار میکنیم
_اونو میزاریم پیش تهیونگ
+مطمعنی قبول میکنه
_اره از خداشه
باشه ای گفتم رفتم برای عوض کردن
لباسم ی لباس جذب مشکی پوشیدم
که توش بدنم به خوبی خودش به نمایش
میزاشت رفتم سمت اینه تا یکم آرایش
کنم با نگاه کردن به خودم تازه یادم
امد تو چه شرایطی هستیم ناراحت از
اینه فاصله گرفتم فقط ی برقه لب زدم
و امدم بیرون .(کوک)
با بچه بازی میکردم و منتظر جیمین
موندم تا آماده بشه اوفففف چند روز
بود که از پدر بزرگ خبری نداشتم و
خیلی نگران بودم و نمیدونم چرا
از صبح دلشوره داشتم ، همین جور
که فک میکردم در اتاق باز شد و جیمین
مثل ی مجسمه ی پرستیدنی امد بیرون
آب دهنم بزور قورت دادم شت از الان از
خود بی خود شده بودم جیمین همیشه
این قابلیت داشت که من در هر شرایطی از خود بی
خود کنه سریع سرم تکون دادم و با لبخند رفتم
سمتش متوجه شده بودم که یکم بهم ریختس
دستم دور کمرش حلقه کردم و تو چشماش
خیره شدم و اروم لب زدم+بیبی چیزی شده ؟؟؟
ی قطره ی اشک از چشماش پایین چکید
نگران بهش خیره شدم سریع اون اشک پاک کرد
و با خنده گفت_نه باید چی بشه مگه
و سرش تو گردنم قایم کرد و خودش تو بغلم
مچاله کرد معلوم بود چیزی شده ولی برای اینکه
حالش بدتر نشه نفس عمیقی کشیدم و خودم
ازش جدا کردم و با لبخند گفتم+خوبه خب بیا بریم این فسقلی رو بدیم
دست تهیونگ خودمون بریم جایی که میخوام
ببرمتسرش تکون داد و بچه رو برداشت و
رفتم و ماشین درآوردم و وقتی سوار شد
راه افتادم خونه تهیونگ وقتی رسیدیم
در باز شد و قیافه ی ناراحت تهیونگ نمایان شد
تا خواستم چیزی بگم تهیونگ سرش زیر انداخت و
گفت#جونگ کوکا تسلیت میگم
(جیمین)
سریع به تهیونگ نگاه کردم و دلم میخواست بزنم
بکشمش گفتم امشب نباید بفهمه اون کار خودش
کرد به قیافه ی درهم رفته ی کوک خیره شدم و
سوالی بهم نگاه کرد بروز آب دهنم قورت دادم و
با ی خنده ی مصنوعی گفتم+تهیونگ باز شوخیش گرفته چرا باید تسلیت
بگیتهیونگ ی نگاه به من کرد و بچه رو گرفت و
گفت#چه ساعتی برمیگردین
کوک با همون اخم جواب داد
_معلوم نیست بهت زنگ میزنیم
#باشه
و در بست و سریع رفتم پایین و شروع کردم
نفس نفس زدن همین کم بود حمله ی عصبی
فاکی با حس دست کوک رو شونه هام بر گشتم
سمتش و با صدای که رگه های نگرانی داشت گفت_واقعا اتفاقی افتاده چون تو از سر شب
تو خودت بودی متوجه شدم الآنم تهیونگ
ی اتفاقی افتاده که حتی بکهیون موقع
حرف زدن باهام بغض داشت سهون که
سعی میکرد کم حرف بزنه چانیول که
که تو چشماش غم بزرگی بود چی شده
جیمین؟؟؟بغضی که تا الان نگهش داشته بودم با صدای
بلندی شکست و دستم روی دهنم نهادم تا صدام
بلند نشه(کوک)
قلبم تو حلقم میزد به شدت نگران شده بودم
سریع جیمین تو آغوشم گرفتم و بردمش تو
ماشین دستمال بهش دادم اشکاش پاک کرد و
همچنان با بغض گفت_امشب نه خب فردا .....فردا بهت میگم
همه چیز رو بیا امشب فقط خوشحال باشیم
باشهسرم تکون دادم مگ چی شده بود که اصلا
نمیشد امشب راجبش حرف زد ماشین
روشن کردم و راه افتادم سمت مقصدی
که میخواستیم بریم .______________________________________
بفرمایید پارت جدید اگه اشتباهی داره معذرت می خوام تمام سعیم کردم که کمتر غلط داشته باشم ❤
YOU ARE READING
love And Winter ❄️:)#kookmin
Fanfictionاسم: بی نام ( گشادیه دیگه ) ژانر :امپرگ _امگاورس_رومانتیک _اسمات کاپل: کوکمین_ویمین_هوپمین:) خب: جونگ کوک نوه آقای جعونه که تو سن سیزده سالگی مادرش به دست پدرش کشته میشه و بدون پدر و مادر با پدربزرگش ثروتمندش زندگی میکنه ما بین این قضایا جونگ کوک...